على علیه السلام در ربذه بود که از کودتاى خونین ناکثان آگاه شد ودر ذى قار بود که تصمیم قاطع بر تادیب مخالفان گرفت.
اعزام شخصیتهایى مانند امام مجتبى علیه السلام وعمار به کوفه، شور وهیجانى د رمردم کوفه پدید آورد وموجب شد که گروهى به سوى اردوگاه امام -علیه السلام در ذى قار بشتابند. پس، على علیه السلام با قدرت رزمى بیشتر منطقه ذى قار را به عزم بصره ترک گفت.
آن حضرت، همچون پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مىخواست پیش از رویارویى در میدان نبرد حجت را بر مخالفان تمام کند; هرچند حقیقتبر آنان آشکار بود. از این رو، نامههاى جداگانهاى براى سران ناکثین، یعنى طلحه وزبیر وعایشه، فرستاد ودر هر سه نامه عمل آنان را محکوم کرد وکشتار نگهبانان دار الاماره وبیت المال بصره را سخت مورد انتقاد قرار داد و به سبب ستمى که نسبتبه عثمان بن حنیف روا داشته بودند آنان را شدیدا نکوهش نمود. امام علیه السلام هر سه نامه را به وسیله صعصعة بن صوحان فرستاد. او مىگوید:
نخستبا طلحه ملاقات کردم ونامه امام علیه السلام را به او دادم. وى پس از خواندن نامه گفت که آیا اکنون که جنگ بر على فشار آورده است انعطاف نشان مىدهد؟ سپس با زبیر ملاقات کردم واو را نرمتر از طلحه یافتم.سپس نامه عایشه را به او دادم، ولى او را در برپایى فتنه وجنگ آماده تر از دیگران یافتم. وى گفت:من به خونخواهى عثمان قیام کردهام وبه خدا سوگند که این کار را انجام خواهم داد.
صعصعه مىگوید:پیش از آنکه امام علیه السلام وارد بصره شود به حضور او رسیدم. او از من پرسید که در پشتسر چه خبر است. گفتم:گروهى را دیدم که جز جنگ با تو خواسته دیگرى ندارند. امام فرمود: والله المستعان. (1)
وقتى على علیه السلام از تصمیم قطعى سران آگاه شد، ابن عباس را خواست وبه او گفت: با این سه نفر ملاقات کن وبه سبب حق بیعتى که بر گردنشان دارم با آنان احتجاج کن. وى وقتى با طلحه ملاقات کرد ویاد آور بیعت او با امام شد، در پاسخ ابن عباس گفت:من بیعت کردم در حالى که شمشیر بر سرم بود. ابن عباس گفت: من تو را دیدم که با کمال آزادى بیعت کردى; به این نشانه که در وقتبیعت، على به تو گفت که اگر مىخواهى او با تو بیعت کند وتو گفتى که تو با او بیعت مىکنى.طلحه گفت:درست است که على این سخن را گفت، ولى در آن هنگام گروهى با او بیعت کرده بودند ومرا امکان مخالفت نبود... آنگاه افزود: ما خواهان خون عثمان هستیم و اگر پسر عم تو خواهان حفظ خون مسلمانان است قاتلان عثمان راتحویل دهد وخود را از خلافتخلع کند تا خلافت در اختیار شورا قرار گیرد وشورا هر که را خواست انتخاب کند. در غیر این صورت، هدیه ما به او شمشیر است.
ابن عباس فرصت را غنیمتشمرد وپرده را بالا زد وگفت: به خاطر دارى که تو عثمان را ده روز تمام محاصره کردى واز رساندن آب به درون خانه او مانع شدى وآن گاه که على با تو مذاکره کرد که ا جازه دهى آب به درون خانه عثمان برساند تو موافقت نکردى ووقتى که مصریان چنین مقاومتى را مشاهده کردند وارد خانه او شدند واو را کشتند وآن گاه مردم با کسى که سوابق درخشان وفضائل روشن وخویشاوندى نزدیکى با پیامبر داشتبیعت کردند وتو وزبیر نیز بدون اکراه واجبار بیعت کردید. اکنون آن را شکستید. شگفتا! تو در خلافتسه خلیفه پیشین ساکت وآرام بودى، اما نوبتبه على که رسید از جاى خود کنده شدى. به خدا سوگند، على کمتر از شما ها نیست. اینکه مىگویى باید قاتلان عثمان را تحویل دهد، تو قاتلان او را بهتر مىشناسى، ونیز مىدانى که على از شمشیر نمىترسد.
در این هنگام طلحه، که در ضمیر خود شرمنده منطق نیرومند ابن عباس شده بود، مذاکره را خاتمه داد وگفت: ابن عباس، از این مجادلهها دستبردار. ابن عباس مىگوید: من فورا به سوى على علیه السلام شتافتم ونتیجه مذاکره را یاد آور شدم. آن حضرت به من دستور داد که با عایشه نیز مذاکره کنم وبه او بگویم:لشگر کشى شان زنان نیست وتو هرگز به این کار مامور نشدهاى، ولى به این کار اقدام کردى وهمراه با دیگران به سوى بصره آمدى ومسلمانان را کشتى وکارگزاران را بیرون کردى ودر را گشودى و خون مسلمانان را مباح شمردى. به خودآى که تو از سخت ترین دشمنان عثمان بودى.
ابن عباس سخنان امام علیه السلام را به عایشه بازگو کرد و او در پاسخ گفت: پسر عموى تو مىاندیشد که بر شهرها مسلط شده است. به خدا سوگند، اگر چیزى در دست اوست، در اختیار ما بیش از اوست.
ابن عباس گفت: براى على فضیلت وسوابقى در اسلام است ودر راه آن رنجبسیار برده است. وى گفت:طلحه نیز در نبرد احد رنج فراوان دیده است.
ابن عباس گفت: گمان نمىکنم در میان اصحاب پیامبر کسى بیش از على در راه اسلام رنج کشیده باشد. در این هنگام عایشه از در انصاف وارد شد وگفت:على غیر از این، مقامات دیگرى نیز دارد. ابن عباس از فرصت استفاده کرد وگفت: تو را به خدا از ریختن خون مسلمانان اجتناب کن. او در پاسخ گفت: خون مسلمانان تا لحظهاى ریخته مىشود که على ویاران او خود را بکشند.
ابن عباس مىگوید: از سستى منطق ام المؤمنین تبسم کردم وگفتم: همراه على افراد با بصیرتى هستند که در این راه خون خود را مىریزند.سپس محضر او را ترک کرد.
ابن عباس مىگوید:
على علیه السلام به من سفارش کرده بود که باز بیر نیز گفتگو کنم وحتى المقدور او را تنها ملاقات نمایم وفرزند وى عبد الله در آنجا نباشد.من براى اینکه او را تنها بیابم دو باره مراجعه کردم، ولى او را تنها نیافتم.بار سوم او را تنها دیدم واو از خادم خود به نام «شرحش» خواست که به احدى اجازه ندهد وارد شود. من رشته سخن را به دست گرفتم. ابتدا او را خشمگین یافتم ولى به تدریج او را رام کردم. وقتى خادم او از تاثیر سخنان من آگاه شد فورا فرزند او را خبر کرد وچون او وارد مجلس شد من سخن خود را قطع کردم. فرزند زبیر براى اثبات حقانیت قیام پدرش خون خلیفه وموافقت ام المؤمنین را عنوان کرد. من در پاسخ گفتم:خون خلیفه بر گردن پدر توست; یا او را کشته یا لااقل او را کمک نکرده است. موافقت ام المؤمنین هم دلیل بر استوارى راه او نیست. او را از خانهاش بیرون آوردید، د رحالى که رسول اکرم به او گفته بود:«عایشه! مبادا روزى برسد که سگان سرزمین حواب بر تو بانگ زنند».
سرانجام به زبیر گفتم:سوگند به خدا، ما تو را از بنى هاشم مىشمردیم. تو فرزند صفیه خواهر ابوطالب وپسر عمه على هستى. چون فرزندت عبد الله بزرگ شد پیوند خویشاوندى را قطع کرد. (2)
ولى از سخنان على علیه السلام در نهج البلاغه استفاده مىشود که وى از ارشاد طلحه کاملا مایوس بود و از این رو به ابن عباس دستور داده بود که فقط با زبیر ملاقات ومذاکره کند وشاید این دستور مربوط به ماموریت دوم ابن عباس بوده است.
اینک کلام بلیغ امام در این مورد:
«لا تلقین طلحة فانک ان تلقه تجده کالثور عاقصا قرنه، یرکب الصعب و یقول هو الذلول! و لکن الق الزبیر فانه الین عریکة فقل له یقولابن خالک عرفتنی بالحجاز وانکرتنی بالعراق.فما عدا مما بدا؟» (3)
با طلحه ملاقات مکن، زیرا اگر ملاقاتش کنى او را چون گاوى خواهى یافت که شاخهایش به دور گوشهایش پیچیده باشد. او بر مرکب سرکش سوار مىشود ومىگوید رام وهموار است! بلکه با زبیر ملاقات کن که نرمتر است وبه او بگو که پسر دایى تو مىگوید: مرا در حجاز شناختى ودر عراق انکار کردى. چه چیز تو را از شناخت نخستبازداشت؟
اعزام قعقاع بن عمرو
قعقاع بن عمرو، صحابى معروف رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم، در کوفه سکونت داشت ودر میان قبیله خود از احترام خاصى برخوردار بود. او به دستور امام علیه السلام مامور شد که با سران ناکثین ملاقات کند.متن مذاکره او را با سران، طبرى در تاریخ خود وجزرى در «کامل» آوردهاند. او با منطق خاصى توانست در فکر ناکثان تصرف کند وآنان را براى صلح با امام علیه السلام آماده سازد. وقتى به سوى على علیه السلام بازگشت واو را از نتیجه مذاکره آگاه ساخت، امام علیه السلام از نرمش آنان متعجب شد. (4)
در این هنگام گروهى از مردم بصره به اردوگاه امام علیه السلام آمدند تا از نظر آن حضرت وبرادران کوفى خود که به امام پیوسته بودند آگاه شوند. پس از بازگشت آنان به بصره، امام علیه السلام در میان سربازان خود به سخنرانى پرداخت وسپس از آن منطقه حرکت کرد ودر محلى به نام «زاویه» فرود آمد. طلحه وزبیر وعایشه نیز از جایگاه خود حرکت کردند ودر منطقهاى که بعدها محل قصر عبید الله بن زیاد شد فرود آمدند و رو در روى سپاه امام علیه السلام قرار گرفتند.
آرامش بر هر دو لشکر حاکم بود. امام علیه السلام افرادى را اعزام مىکرد تا مسئله یاغیان را از طریق مذاکره حل کند.حتى پیام فرستاد که اگر بر قولى که به قعقاع دادهاند باقى هستند به تبادل افکار بپردازند. ولى قرائن نشان مىداد که مشکل از طریق مذاکرات سیاسى حل نخواهد شد وبراى رفع فتنه باید از سلاح بهره گرفت.
سیاست امام (ع) در کاستن از نیروى دشمن
احنف بن مالک علاوه بر آنکه رئیس قبیله خود بود در قبایل مجاوز نیز نفوذ کلام داشت. به هنگام محاصره خانه عثمان در مدینه بود ودر آن ایام از طلحه و زبیر پرسیده بود که پس از عثمان با چه کسى باید بیعت کرد و هر دو نفر امام -علیه السلام را تعیین کرده بودند. وقتى احنف از سفر حجبازگشت وعثمان را کشته دید با امام علیه السلام بیعت کرد وبه بصره بازگشت. وهنگامى که از پیمان شکستن طلحه وزبیر آگاه شد در شگفت ماند. وقتى از طرف عایشه دعوت شد که آنان را یارى کند درخواستشان را رد کرد وگفت: من به تصویب آن دو نفر با على بیعت کردهام وهرگز با پسر عم پیامبر وارد نبرد نمىشوم، ولى جانب بى طرفى را مىگیرم. از این رو، به حضور امام علیه السلام رسید وگفت: قبیله من مىگویند که اگر على پیروز شود مردان را مىکشد وزنان را به اسارت مىگیرد.امام علیه السلام در پاسخ او گفت:«از مثل من نباید ترسید. این کار در باره کسانى رواست که پشتبه اسلام کنند وکفر ورزند، در حالى که این گروه مسلمانند» احنف با شنیدن این جمله رو به امام علیه السلام کرد وگفت: یکى از دو کار را برگزین. یا در رکاب تو نبرد کنم یا شر ده هزار شمشیر زن را از تو برطرف سازم. امام علیه السلام فرمود: چه بهتر که به وعده بى طرفى که دادهاى عمل کنى. احنف در پرتو نفوذى که در قبیله خود وقبایل مجاور داشت، همگان را از شرکت در نبرد بازداشت.وقتى على علیه السلام پیروز شد، همه آنان از در بیعتبا آن حضرت وارد شدند وبه او پیوستند.
امام (ع) با طلحه و زبیر ملاقات مىکند
در جمادى الثانى سال36 هجرى، امام علیه السلام در میان دو لشگر با سران ناکثین ملاقات کرد وهر دو طرف به اندازهاى به هم نزدیک شدند که گوشهاى اسبانشان به هم مىخورد. امام علیه السلام نخستبا طلحه وسپس با زبیر به شرح زیر سخن گفت:
امامعلیه السلام: شما که اسلحه وقواى پیاده وسواره آماده کردهاید، اگر براى این کار دلیل وعذرى نیز دارید بیاورید، در غیر این صورت از مخالفتخدا بپرهیزید وهمچون زنى نباشید که رشتههاى خود را پنبه کرد. آیا من برادر شما نبودم وخون شما را حرام نمىشمردم وشما نیز خون مرا محترم نمىشمردید؟ آیا کارى کردهام که اکنون خون مرا حلال مىشمارید؟
طلحه: تو مردم را بر کشتن عثمان تحریک کردى.
امام علیه السلام: اگر من چنین کارى کردهام در روز معینى خداوند مردم را به سزاى اعمالشان مىرساند وآن هنگام حق بر همگان آشکار خواهد شد. تو اى طلحه، آیا خون عثمان را مىطلبى؟خدا قاتلان عثمان را لعنت کند. تو همسر پیامبر را آوردهاى که در سایه او نبرد کنى، در حالى که همسر خود را در خانه نشاندهاى. آیا با من بیعت نکردهاى؟
طلحه: بیعت کردم، اما شمشیر بر سرم بود.
سپس امام علیه السلام رو به زبیر کرد و گفت: علت این سرکشى چیست؟
زبیر: من تو را براى این کار شایستهتر از خود نمىدانم.
امام علیه السلام: آیا من شایسته این کار نیستم؟! (زبیر در شوراى شش نفرى براى تعیین خلیفه راى خود را به على داد). ما تو را از عبد المطلب مىشمردیم تا اینکه فرزندت عبد الله بزرگ شد و میان ما جدایى افکند. آیا به خاطر دارى روزى را که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم از قبیله بنى غنم عبور مىکرد؟ رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به من نگریست وخندید ومن نیز خندیدم. تو به پیامبر گفتى که على از شوخى خود دستبر نمىدارد وپیامبر به تو گفت: به خدا سوگند، تو اى زبیر با او مىجنگى ودر آن حال ستمگر هستى.
زبیر: صحیح است واگر این ماجرا را به خاطر داشتم هرگز به این راه نمىآمدم. به خدا سوگند که با تو نبرد نمىکنم.
زبیر تحت تاثیر سخنان امام علیه السلام قرار گرفت وبه سوى عایشه بازگشت وجریان را به او گفت. وقتى عبد الله از تصمیم پدر آگاه شد، براى بازگردانیدن او از تصمیم خویش، به شماتت او برخاست وگفت: این دو گروه را در اینجا گرد آوردهاى و اکنون که یک طرف نیرومند شده است طرف دیگر را رها کرده ومىروى؟به خدا سوگند، تو از شمشیرهایى که على برافراشته است مىترسى، زیرا مىدانى که آنها را جوانمردانى به دوش مىکشند.
زبیر گفت:من قسم خوردهام که با على نبرد نکنم. اکنون چه کنم؟
عبد الله گفت: علاج آن کفاره است.چه بهتر که غلامى را آزاد کنى. از این رو، زبیر غلام خود مکحول را آزادکرد.
این جریان حاکى از نگرش سطحى زبیر به حوادث است. او با یادآورى حدیثى از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم سوگند مىخورد که با على علیه السلام نبرد نکند، سپس با تحریک فرزند خود سخن پیامبر را نادیده مىگیرد وسوگند خود را با پرداخت کفاره زیر پا مىگذارد.
اوضاع گواهى مىدهد که برخورد نظامى قطعى است. لذا ناکثان بر آن شدند که به تقویت نیروهاى خود بپردازند.
در مناطقى که مردم به صورت قبیلهاى زندگى مىکنند زمام امور در دست رئیس قبیله است و او به صورت مطلق مورد پذیرش است. در میان قبایل اطراف بصره شخصیتى به نام احنف بود که پیوستن او به گروه ناکثان قدرت عظیمى به آنان مىبخشید ومتجاوز از شش هزار نفر به زیر پرچم ناکثان در مىآمد وشمار آنان را افزون مىکرد. ولى احنف با هوشیارى دریافت که همکارى با آنان جز هوا وهوس نیست. او به روشنى درک کرد که خون عثمان بهانهاى بیش نیست وحقیقت امر جز قدرت طلبى وکنار زدن على علیه السلام وقبضه کردن خلافت چیز دیگر نیست. از این رو، به تصویب امام علیه السلام، عزلت گزید واز پیوستن شش هزار نفر از افراد قبیله خود وقبایل اطراف به صفوف ناکثان جلوگیرى کرد.
کناره گیرى احنف براى ناکثان بسیار گران تمام شد. از او گذشته، چشم امید به قاضى بصره، کعب بن سور، دوخته بودند ولى چون براى او پیام فرستادند، او نیز از پیوستن به صفوف ناکثان خوددارى کرد. وقتى امتناع او را مشاهده کردند تصمیم گرفتند که به ملاقات او بروند واز نزدیک با او مذاکره کنند، ولى او اجازه ملاقات نداد. پس چارهاى جز این نیافتند که به عایشه متوسل شوند تا او به ملاقات وى برود.
عایشه بر استرى سوار شد وگروهى از مردم بصره اطراف مرکب او را گرفتند. او به اقامتگاه قاضى، که بزرگ قبیله ازد بود ومقامى نزد مردم یمن داشت، رفت واجازه ورود خواست. به او اجازه ورود داده شد. عایشه از علت عزلت او پرسید. وى گفت: نیازى نیست که من در این فتنه وارد شوم. عایشه گفت: فرزندم! برخیز که من چیزى را مىبینم که شما نمىبینید.(مقصود او فرشتگان بود که به حمایت مؤمنان، یعنى ناکثان، آمده بودند!) وافزود: من از خدا مىترسم، که او سخت کیفر است. وبدین ترتیب موافقت قاضى بصره را براى همراهى با ناکثان جلب کرد.
سخنرانى فرزند زبیر وپاسخ امام مجتبى (ع)
فرزند زبیر پس از آرایش سپاه ناکثان به سخنرانى پرداخت وسخنان او در میان یاران امام پخش شد. در این هنگام امام حسن مجتبى علیه السلام با ایراد خطبه اى به سخنان فرزند زبیر پاسخ گفت. سپس شاعر توانایى در مدح فرزند امام -علیه السلام شعرى سرود که عواطف حاضران را تحریک کرد. سخنان امام مجتبى -علیه السلام وشعر شاعر در میان سپاه ناکثان مؤثر افتاد، زیرا فرزند دختر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم موضع طلحه را نسبتبه عثمان آشکار ساخت. از این رو، طلحه به سخنرانى پرداخت وقبایلى را که پیرو على علیه السلام بودند منافق خواند.
سخنان طلحه بربستگان آنان که در سپاه طلحه بودند بسیار سنگین آمد. ناگهان مردى برخاست وگفت: اى طلحه! تو به قبایل مضر وربیعه ویمن فحش مىدهى؟ به خدا سوگند، ما از آنان وآنان از ما هستند. اطرافیان زبیر مىخواستند او را دستگیر کنند ولى قبیله بنى اسد ممانعت کردند. اما جریان به همین جا خاتمه نیافت وشخص دیگرى به نام اسود بن عوف برخاست وسخن او را تکرار کرد. این وقایع همگى حاکى از آن بود که طلحه مرد جنگ بود ولى از اصول سیاست، آن هم در شرایط حساس، آگاهى نداشت.
سخنرانى حضرت على (ع)
امام علیه السلام در چنان شرایط سرنوشتسازى برخاست وخطبهاى ایراد کرد ودر آن چنین یاد آور شد:
طلحه وزبیر وارد بصره شدند، در حالى که مردم بصره در اطاعت وبیعت من بودند. آنان را به تمرد ومخالفتبا من دعوت کردند وهر کس با آنان مخالفت کرد او را کشتند. همگى مىدانید که آنان حکیم بن جبله ونگهبانان بیت المال را کشتند وعثمان بن حنیف را به صورت بسى شنیع از بصره بیرون راندند. اکنون که نقاب از چهره آنان کنار رفته است اعلان جنگ دادهاند.
وقتى سخنان امام علیه السلام به آخر رسید، حکیم بن مناف با خواندن شعرى در مدح آن حضرت در سپاه امام روح تازهاى دمید. دو بیت آن شعر چنین است:
ابا حسن ایقظت من کان نائما وما کل من یدعى الى الحق یسمع
اى ابو الحسن!خفتگان را بیدار کردى، ونه هر کس که به حق دعوت مىشود گوش مىکند.
وانت امرء اعطیت من کل وجهة محاسنها والله یعطی و یمنع
تو مردى هستى که از هر کمالى بهترین آن به تو داده شده است، وخدا به هرکس بخواهد مىبخشد ویا منع مىکند.
امام علیه السلام به ناکثان سه روز مهلت داد، شاید که از مخالفتخود دستبردارند وبه اطاعت او گردن نهند. اما وقتى از بازگشت آنان مایوس شد، در میان یاران خود به ایراد خطابهاى پرداخت ودر آن فجایع ناکثان را شرح داد. وقتى سخنان امام علیه السلام به پایان رسید، شداد عبدى برخاست ودر ضمن جملاتى کوتاه، شناخت صحیح خود را از اهل بیت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم چنین بازگو کرد:
وقتى خطا کاران فزون شدند ومعاندان به مخالفتبرخاستند ما به اهل بیت پیامبرمان پناه بردیم;کسانى که خدا به وسیله آنان ما را عزیز گردانید واز گمراهى به هدایت رهنمون شد. بر شما مردم است که دستبه دامن آنان بزنید وکسانى را که به راست وچپ چرخیدهاند رها کنید وبگذارید تا در گرداب ضلالت فرو روند. (5)
آخرین اتمام حجت امام (ع)
در روز پنجشنبه دهم جمادى الاولاى سال36 هجرى امام علیه السلام در برابر صفوف سپاهیان خود قرار گرفت وگفت: شتاب مکنید تا حجت را براى آخرین بار بر این گروه تمام کنیم. آن گاه قرآنى را به دست ابن عباس داد وگفت: با این قرآن به سوى سران ناکثین برو وآنان را به این قرآن دعوت کن وبه طلحه وزبیر بگو که مگر با من بیعت نکردند؟ چرا آن را شکستند؟ وبگو که این کتاب خدا میان ما وشما داور باشد.
ابن عباس نخستبه سراغ زبیر رفت وسخن امام علیه السلام را به او رساند. وى در پاسخ پیام امام گفت:بیعت من اختیارى نبود ونیازى به محاکمه قرآن نیز ندارم.سپس ابن عباس به سوى طلحه رفت وگفت: امیرمؤمنان مىگوید که چرا بیعت را شکستى؟ گفت:من خواهان انتقام خون عثمان هستم. ابن عباس گفت:براى گرفتن انتقام خون او فرزندش ابان از همه شایسته تر است. طلحه گفت: او فردى ناتوان است وما از او تواناتر هستیم.نهایتا ابن عباس به سوى عایشه رفت واو را در میان کجاوهاى دید که بر پشتشترى قرار گرفته بود وزمام شتر را قاضى بصره، کعب بن سور، در دست داشت وافرادى از قبیله ازد وضبه اطراف او را احاطه کرده بودند. وقتى چشم عایشه به ابن عباس افتاد گفت: براى چه آمدهاى؟ برو به على بگو که میان ما واو جز شمشیر چیز دیگرى نیست.
ابن عباس به سوى امام علیه السلام آمد وجریان را بازگو کرد. امام بار دیگر خواست که اتمام حجت کند تا با عذر روشن دستبه قبضه شمشیر ببرد. این بار فرمود: آیا کیست از شما که این قرآن را به سوى این گروه ببرد وآنان را به آن دعوت کند واگر دست او را قطع کردند آن را به دست دیگر بگیرد واگر هر دو را بریدند آن را به دندان بگیرد؟ جوانى برخاست وگفت: من، اى امیر مؤمنان، امام علیه السلام بار دیگر در میان یاران خود ندا کرد وجز همان جوان کسى به امام پاسخ نگفت.پس، امام علیه السلام مصحف را به همان جوان داد وگفت:قرآن را بر این گروه عرضه بدار وبگو که این کتاب، از آغاز تا به پایان،میان ما وشما حاکم وداور باد.
جوان به فرمان امام علیه السلام وهمراه با قرآن به سوى دشمن رفت. آنان هر دو دست او را قطع کردند واو کتاب خدا را به دندان گرفت تا لحظهاى که جان سپرد. (6)
وقوع این جریان نبرد را قطعى ساخت وعناد ناکثان را آشکار نمود. مع الوصف، باز هم امام على علیه السلام سماحت وبزرگوارى نشان داد وپیش از حمله فرمود:
من مىدانم که طلحه وزبیر تا خون نریزند دست از کار خود بر نمىدارند، ولى شما آغاز به نبرد نکنید تا آنان آغاز کنند. اگر کسى از آنان فرار کرد او راتعقیب نکنید.زخمى را نکشید ولباس دشمن را از تن در نیاورید. (7)
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACHBF.htm
در این مرحله، نظر امام علیه السلام این بود که براى سرکوبى ناکثین از مردم کوفه کمک بگیرد، چه تنها سنگرى که براى او در سرزمین عراق باقى مانده بود شهر کوفه وقبایل اطراف آن بود. ولى در این راه والى کوفه ابوموسى اشعرى مانع بود، زیرا هر نوع قیام را فتنه مىپنداشت ومردم را از یارى کردن امام -علیه السلام باز مىداشت.
ابو موسى پیش از بیعت مهاجرین وانصار با امام علیه السلام والى کوفه بود وپس از روى کار آمدن آن حضرت، به صلاحدید مالک اشتر، در پستخود باقى ماند. آنچه امام را بر ابقاى او د رمقام خود واداشت، علاوه بر نظر مالک اشتر، پیراستگى ابوموسى از اسراف در بیت المال وحیف ومیل آن بود واز این حیثبا سایر استانداران عثمان تفاوت وتمایز داشت.
بارى، امامعلیه السلام چاره را آن دید که شخصیتهایى را به کوفه اعزام کند ودر این مورد نامه هایى براى ابو موسى ومردم کوفه بفرستد تا زمینه را براى اعزام نیرو آماده سازند ودر غیر این صورت، به عزل استاندار ونصب دیگرى بپردازد. اینک شرح کارهایى که امامعلیه السلام در این زمینه انجام داد:
1- اعزام محمد بن ابى بکر به کوفه
امام علیه السلام محمد بن ابى بکر ومحمد بن جعفر را همراه با نامهاى به کوفه اعزام کرد تا در یک مجمع عمومى نداى استمداد او را به سمع مردم کوفه برسانند، ولى سماجت ابو موسى در راى خود، تلاش هر دو نفر را بى نتیجه ساخت.هنگامى که مردم به ابوموسى مراجعه مىکردند، مىگفت:«القعود سبیل الآخرة و الخروج سبیل الدنیا» (1) . یعنى: در خانه نشستن راه آخرت وقیام راه دنیا است(هر کدام را مىخواهید برگزینید!).از این رو،نمایندگان امام علیه السلام بدون اخذ نتیجه کوفه را ترک گفتند ود رمحلى به نام «ذى قار» با آن حضرت ملاقات کردند وسرگذشتخود را بیان داشتند.
2- اعزام ابن عباس واشتر
امام علیه السلام در این مورد نیز، همچون دیگر موارد، بر آن بود که تا کار به بن بست نرسد دستبه اقدام شدیدتر نزند. لذا مصلحت دید که پیش از اعزام ابو موسى دو شخصیت نامى دیگر، یعنى ابن عباس ومالک اشتر، را به کوفه روانه سازد تا از طریق مذاکره مشکل را بگشایند. پس به اشتر فرمود: کارى را که انجام دادى واکنون نتیجهبدى داده استباید اصلاح کنى. آن گاه هر دو نفر رهسپار کوفه شدند وبا ابو موسى ملاقات ومذاکره کردند.
این بار ابو موسى سخن خود را در قالب دیگرى ریخت وبه آنان چنین گفت:
«هذه فتنة صماء، النائم فیها خیر من الیقظان و الیقظان خیر من القاعد و القاعد خیر من القائم والقائم خیر من الراکب والراکب خیر من الساعی». (2)
این شورشى است، که انسان خواب در آن بهتر از بیدار است وبیدار بهتر از نشسته واو بهتر از ایستاده واو بهتر از سوار وسوار بهتر از ساعى است.
سپس افزود:شمشیرها را در غلاف کنید و...
این بار نیز نمایندگان امام، پس از سعى وتلاش بسیار، مایوسانه به سوى امام علیه السلام باز گشتند واو را از عناد وموضعگیرى خاص ابوموسى آگاه ساختند.
3- اعزام امام حسن(ع) وعمار یاسر
این بار امام علیه السلام تصمیم گرفت که براى ابلاغ پیام خود از افراد بلند پایه تر کمک بگیرد وشایسته ترین افراد براى اینکار فرزند ارشد وى حضرت مجتبى علیه السلام وعمار یاسر بودند. اولى فرزند دختر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بود که پیوسته مورد مهر او بود ودومى از سابقان در اسلام که مسلمانان ستایش او را از رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم بسیار شنیده بودند. این دو بزرگوار نیز با نامهاى از امام علیه السلام وارد کوفه شدند. نخستحضرت مجتبى علیه السلام نامه امام علیه السلام را، که بدین مضمون بود، بر مردم خواند:
از بنده خدا على امیر مؤمنان به مردم کوفه، یاوران (3) شرافتمند وبلند پایگان عرب.اما بعد، من شما را از کار (قتل) عثمان آنچنان آگاه سازم که شنیدن آن به سان دیدنش باشد. مردم بر کارهاى او خرده گرفتند ومن مردى از مهاجران بودم که سعى مىکردم او را خرسند سازم وکمتر ملامتش کنم.د رحالى که مثل طلحه وزبیر نسبتبه او همچون شتر رمیدهاى بود که کمترین فشار بر او موجب تند بردن شتر وآهسته راه بردن آن «حداء» هاى ناراحت کننده او باشد. علاوه بر این دو، عایشه نیز ناگهان بر او خشمگین شد وسرانجام گروهى بر او دستیافتند واو را کشتند.آن گاه مردم، بدون کمترین اکراه، بلکه با کمال رغبت، با من بیعت کردند. اى مردم! براى هجرت(مدینه) اهل خود را بیرون رانده وبه صورت دیگ جوشان در آمده وفتنه بر پا شده است. به سوى فرمانده خود بشتابید وبه جهاد با دشمن خود مبادرت ورزید. (4)
پس از قرائت نامه امام علیه السلام وقت آن رسید که نمایندگان آن حضرت نیز سخن بگویند واذهان مردم را روشن سازند. وقتى فرزند امام آغاز به سخن کرد چشمها به او دوخته شد وشنوندگان زیر لب او را دعا مىکردند واز خدا مىخواستند که منطق او را استوارتر سازد. حضرت مجتبى علیه السلام، د رحالى که بر عصا یا نیزهاى تکیه داده بود، سخن خود را چنین آغاز کرد:
اى مردم! ما آمدهایم که شما را به کتاب خدا وسنت پیامبرش وبه سوى داناترین ودادگرترین وبرترین واستوارترین فرد در امر بیعت از مسلمین بخوانیم. شما را به سوى کسى دعوت کنیم که قرآن بر او ایراد نگرفته، سنت او را انکار نکرده ودر ایمان به کسى که با او دو پیوند داشت (:ایمان وخویشاوندى) بر همه سبقت داشته وهرگز او را تنها نگذاشته است. در روزى که مردم از اطراف او ( پیامبر) پراکنده شده بودند، خدا به کمک او اکتفا کرد. واو با پیامبر نماز مىگزارد، در حالى که دیگران مشرک بودند.
اى مردم! چنین کسى از شما کمک مىطلبد وشما را به حق دعوت مىکند واز شما مىخواهد که او را پشتیبانى کنید وبر ضد گروهى که پیمان خود را شکستهاند وصالحان از یاران او را کشتهاند وبیت المال او را به غارت بردهاند قیام کنید. برخیزید، که رحمتخدا بر شما باد وبه سوى او حرکت کنید وبه کارهاى نیک فرمان دهید واز بدیها باز دارید وآنچه را که نیکان آماده مىسازند شما نیز آماده سازید.
ابن ابى الحدید از قول مورخ معروف ابومخنف براى امام حسن علیه السلام دو سخنرانى نقل مىکند که ما به ترجمه یکى اکتفا کردیم. هر دو سخنرانى حضرت مجتبى علیه السلام، در تحریک عواطف وتشریح مواضع على علیه السلام، کاملا اعجاب انگیز است. (5)
وقتى سخنان امام مجتبى علیه السلام به پایان رسید، عمار یاسر برخاست وخدا را ثنا گفت وبر پیامبر او درود فرستاد وسپس چنین گفت:
اى مردم! برادر وپسر عم پیامبر شما را براى کمک به دین خدا مىخواند.بر شما باد امامى که کار خلاف انجام نمىدهد ودانشمندى که نیاز به تعلیم ندارد وصاحب قدرتى که هرگز نمىترسد وداراى سابقهاى در اسلام که کسى به پایه او نمىرسد. اگر با او روبرو شوید حقیقت را براى شما بازگو مىکند.
سخنان فرزند پیامبر وصحابى بلند پایه او دلها را بیدار ووجدانهارا بیدارتر کرد وآنچه را که استاندار ساده لوح رشته بود از هم گسست.چیزى نگذشت که جوش وخروش در سراسر جمعیت افتاد.خصوصا وقتى که زید بن صوحان نامه عایشه را بر مردم کوفه خواند همه را در اعجاب فرو برد. او در نامه خود به زید نوشته بود که در خانه خود بنشیند وعلى را یارى نکند. زید پس از خواندن نامه فریاد زد:مردم! آگاه باشید که وظیفه ام المؤمنین در خانه نشستن است ووظیفه من نبرد کردن در میدان جهاد. اکنون او ما را به وظیفه خودش دعوت مىکند و خود وظیفه ما را بر عهده مىگیرد!
مجموع این وقایع وضع را به نفع امام علیه السلام تغییر داد وگروهى آمادگى خود را براى یارى آن حضرت اعلام کردند ودر حدود دوازده هزار نفر خانه وزندگى خود را براى پیوستن به امام علیه السلام ترک گفتند.
ابو الطفیل مىگوید: امام، پیش از ورود سپاهیان کوفه به اردوى او، به من گفت که تعداد یارانى که از کوفه به سوى او مىآیند دوازده هزار ویک نفرند. من همه را پس از ورود شمردم; از آن عدد نه یک نفر کم بود ونه یک نفر فزون. (6)
ولى شیخ مفید آمار سپاهیانى را که از کوفه به سوى امام علیه السلام شتافتند شش هزار وششصد نفر ذکر مىکند ومىگوید:امام علیه السلام به ابن عباس گفت که در ظرف دو روز تعداد یاد شده به سوى او مىآیند وطلحه وزبیر را مىکشند. وابن عباس مىگوید که چون از آمار سپاهیان تحقیق کرد گفتند که شش هزار وششصد نفرند. (7)
تلاش بى ثمر ابو موسى
ابو موسى از دگرگونى وضع کوفه سختبرآشفت ورو به عمار ومردم کرد وگفت:
از پیامبر شنیدهام که به زودى فتنهاى رخ مىدهد که در آن نشسته بهتر از ایستاده وهر دو بهتر از سوارهاند، وخداوند خون ومال ما را به یکدیگر حرام کرده است.
عمار،با روح پرخاشگرى که داشت، گفت:آرى پیامبر خدا تو را قصد کرده وقعود تو بهتر از قیام توست نه دیگران. (8)
در اینجا باید کمى در بارهحدیثیاد شده تامل کرد.
فرض مىکنیم که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم چنین حدیثى را بیان کرده است، ولى از کجا معلوم که مقصود او حادثهجمل بوده است؟ آیا جلوگیرى از تجاوز گروهى که براى کسب قدرت چهار صد نفر را مانند گوسفند سر بریدند فتته اى است که قاعد در آن بهتر از قائم است؟
پس از درگذشت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم حادثههاى بسیارى رخ داده است; از سقیفه تا قتل عثمان. چرا حدیث پیامبرصلى الله علیه و آله و سلم ناظر به این حوادث نباشد؟ اگر تاریخ را ورق بزنیم وحوادث سالهاى 11تا 35 هجرى را از نظر بگذرانیم خواهیم دید که برخى از آن حوادث بسیار اسف انگیز بوده است. مگر مىتوان از حادثه تلخ مالک بن نویره به سادگى گذشت؟ حوادث دوران خلیفه سوم را، از جمله ضرب وشتم وتبعید صالحان، مگر مىشود فراموش کرد؟ چرا این حدیث ناظر به دوران خلافت معاویه ومروان وعبد الملک نباشد؟
به علاوه، اصولا اسلام محکماتى دارد که به هیچ وجه نمىتوان آنها را نادیده گرفت واز آن جمله اصل اطاعت از اولو الامر است. اطاعتخلیفه منصوص یا منتخب از جانب مهاجرین وانصار یک وظیفه اسلامى است که همگان بر آن صحه گذاردهاند وابو موسى نیز امام علیه السلام را به عنوان «ولىامر» مىشناخت، زیرا فرمان آن حضرت را پذیرفت ودر پست استاندارى کوفه باقى ماند و از آن پس هر کارى انجام مىداد به عنوان والى على علیه السلام انجام مىداد. در این صورت نباید در برابر آیه: اطیعوا الله واطیعوا الرسول و اولى الامر منکم حدیث مجملى را دستاویز قرار مىداد وبا نص قرآنى مخالفت مىورزید.
عزل ابو موسى از مقام استاندارى
اعزام نمایندگان متعدد وبى ثمر ماندن تمام کوششها، امام علیه السلام را بر آن داشت که ابوموسى را از مقام خود معزول دارد. آن حضرت قبلا نیز در طى نامه اى حجت را بر او تمام کرده، به وى نوشته بود:من هاشم بن عتبه را اعزام کردم که به کمک تو مسلمانان را به جانب ما روانه سازد، لذا باید با او همکارى کنى. وما تو را به این مقام گماردیم که یاور حق باشى.
وقتى امام علیه السلام از تاثیر نامهها واعزام شخصیتها در تغییر تفکر وراى استاندار مایوس گردید، همراه با اعزام حضرت مجتبى علیه السلام نامهاى نیز به ابو موسى نوشت ورسما او را از مقام ولایت معزول کرد وقرظة بن کعب را به جاى وى گمارد. متن نامه امام چنین است:
«فقد کنت ارى ان تعزب عن هذا الامر الذی لم یجعل لک منه نصیبا سیمنعک من رد امری و قد بعثت الحسن بن علی و عمار بن یاسر یستنفران الناس و بعثت قرظة بن کعب والیا على المصر فاعتزل عملنا مذموما مدحورا».
چنین مصلحت مىبینم که از این مقام کنار بروى ;مقامى که خدا براى تو در آن نصیبى قرار نداده است. وخدا از پیامد مخالفت تو مرا باز مىدارد. من حسن بن على وعمار یاسر را اعزام کردم تا مردم را براى کمک به ما گسیل دارند وقرظة بن کعب را والى شهر قرار دادم. از کارگزارى ما کنار برو، د رحالى که نکوهیده ورانده شده هستى.
مضمون نامه در شهر منتشر شد وچیزى نگذشت که مالک اشتر، که به درخواستخود او این بار نیز به کوفه اعزام شده بود دار الاماره را تحویل گرفت ودر اختیار استاندار جدید قرار داد وابو موسى، پس از یک شب اقامت، کوفه را ترک گفت. (9)
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACHBE.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]