سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ بنده ای در پی دانش جویی نعلین به پا نکرد و کفش نپوشید و جامه برتن ننمود، جز آنکه خداوند گناهانش را در همان درگاه خانه اش آمرزید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
سه شنبه 86 خرداد 8 , ساعت 11:38 صبح

 

سپاه اعراب بت پرست، به سان مور وملخ، در کنار خندق ژرفى فرود آمدندکه مسلمانان شش روز پیش از ورود آنان حفر کرده بودند. آنان تصور مى‏کردند که همچون گذشته با مسلمانان در بیابان احد روبرو خواهند شد، ولى این بار اثرى از آنان ندیدند ولاجرم به پیشروى خود ادامه دادند تا به دروازه شهر مدینه رسیدند. مشاهده خندقى ژرف در نقاط آسیب پذیر مدینه آنان را حیرت زده ساخت. شماره سربازان دشمن از ده هزار متجاوز بود، در حالى که شماره مجاهدان اسلام از سه هزار تجاوز نمى‏کرد. (1)

محاصره مدینه حدود یک ماه طول کشید وسربازان قریش هرگاه به فکر عبور از خندق مى‏افتادند با مقاومت پاسداران خندق، که در فاصله‏هاى کوتاهى از آن در سنگرهاى دفاع موضع گرفته بودند، روبرو مى‏شدند. تیر اندازى از هر دو طرف روز وشب ادامه داشت وهیچ یک بر دیگرى پیروز نمى‏شد.

ادامه این وضع براى سپاه دشمن دشوار وگران بود.زیرا سردى هوا وکمبود علوفه دامهاى آنان را به مرگ تهدید مى‏کرد ومى‏رفت که شور جنگ از سرهایشان بیرون رود وسستى وخستگى در روحیه آنان رخنه کند. از این رو، سران سپاه جز این چاره ندیدند که رزمندان سرسخت وتواناى خود را از خندق عبور دهند. شش نفر از قهرمانان سپاه قریش اسبهاى خود را در اطراف خندق به تاخت وتاز در آوردند واز نقطه‏باریکى عبور کردند و وارد میدان شدند.

یکى از این شش نفر، قهرمان نامى عرب، عمرو بن عبدود، بود که نیرومندترین ودلاورترین جنگجوى شبه جزیره به شمار مى‏رفت واو را با هزار مرد جنگى مى‏سنجیدند وبرابر مى‏شمردند.وى در پوششى فولادین از زره قرار داشت ودر برابر صفوف مسلمانان مانند شیر مى‏غرید وفریاد مى‏کشید که:مدعیان بهشت کجا هستند؟ آیا از میان شما یک نفر نیست که مرا به دوزخ بفرستد یا من او را به بهشت روانه سازم؟ کلمات او نداى مرگ بود ونعره‏هاى پیاپى او چنان ترسى در دلها افکنده بود که گویى گوشها بسته وزبانها براى جواب از کار افتاده بود. (2)

بار دیگر قهرمان سالخورده عرب دهانه اسب خود را رها کرد ودر برابر صفوف مسلمانان بالید وخرامید ومبارز طلبید.

هربار که نداى قهرمان عرب براى مبارزه بلند مى‏شد فقط جوانى بر مى‏خاست واز پیامبر اجازه مى‏گرفت که به میدان برود ولى پیوسته با مقاومت وامتناع آن حضرت روبرو مى‏شد. آن جوان حضرت على علیه السلام بود وپیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در برابر تقاضاى او مى‏فرمود:بنشین این عمرو است!

عمرو براى بار سوم نعره کشید وگفت: صدایم از فریاد کشیدن گرفت. آیا در میان شما کسى نیست که به میدان گام نهد؟ این بار نیز حضرت على -علیه السلام با التماس فراوان از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم خواست که به وى اذن مبارزه دهد. پیامبر فرمود: این مبارز طلب عمرو است. حضرت على عرض کرد:باشد. سرانجام پیامبر با درخواست وى موافقت فرمود وشمشیر خود را به او داد وعمامه اى بر سر او بست ودر حق او دعا کرد (3) وگفت: خداوندا، على را از بدى حفظ فرما. پروردگارا، در بدر عبیده و در احد شیرخدا حمزه را از من گرفتى; خداوندا، على را از آسیب حفظ فرما. سپس این آیه را تلاوت کرد: رب لا تذرنی فردا انت‏خیرالوارثین (انبیاء:89).سپس این جمله تاریخى را بیان فرمود:«برز الایمان کله الى الشرک کله‏».یعنى دو مظهر کامل ایمان وشرک با هم روبرو شدند. (4)

حضرت على علیه السلام مظهر ایمان وعمرو مظهر کامل شرک وکفر بود. وشاید مقصود پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم از این جمله این باشد که فاصله ایمان وشرک بسیار کم شده است وشکست ایمان در این نبرد موقعیت‏شرک را درجهان تحکیم مى‏کند.

امام علیه السلام، براى جبران تاخیر، به سرعت رهسپار میدان شد ورجزى به وزن وقافیه رجز قهرمان عرب خواند که مضمون آن این بود که: عجله مکن; مرد نیرومندى براى پاسخ به نداى توا مده است.

حضرت على علیه السلام زرهى آهنین بر تن داشت وچشمان او از میان مغفر مى‏درخشید. قهرمان عرب پس از آشنایى با حضرت على از مقابله با او خود دارى کرد وگفت: پدرت از دوستان من بود ومن نمى‏خواهم خون فرزند او را بریزم.

ابن ابى الحدید مى‏گوید:

استاد تاریخ من ابوالخیر وقتى این قسمت از تاریخ را تدریس مى‏کرد چنین گفت:عمرو در جنگ بدر شرکت داشت واز نزدیک شجاعت ودلاوریهاى على را دیده بود. از این رو، بهانه مى‏آورد ومى‏ترسید که با چنین قهرمانى روبرو گردد.

سرانجام حضرت على علیه السلام به او گفت: تو غصه مرگ مرا مخور.من، خواه کشته شوم وخواه پیروز گردم، خوشبخت‏خواهم بود وجایگاه من در بهشت است، ولى در همه احوال دوزخ در انتظار توست.در این موقع عمرو لبخندى زد وگفت:برادر زاده! این تقسیم عادلانه نیست; بهشت ودوزخ هر دو مال تو باشد. (5)

آنگاه حضرت على علیه السلام او را به یاد نذرى انداخت که با خدا کرده بود که اگر فردى از قریش از او دو تقاضا کند یکى را بپذیرد و عمرو گفت چنین است. حضرت على علیه السلام گفت: درخواست نخست من این است که اسلام را بپذیر. قهرمان عرب گفت: از ا ین درخواست‏بگذر که مرا نیازى به دین تو نیست.سپس حضرت على -علیه السلام گفت: بیا از جنگ صرف نظر کن ورهسپار زادگاه خویش شو وکار پیامبر را به دیگران واگذار که اگر پیروز شد سعادتى است‏براى قریش واگر کشته شد آرزوى تو بدون نبرد جامه عمل پوشیده است.عمرو در پاسخ گفت:زنان قریش چنین سخن نمى‏گویند.چگونه برگردم، در حالى که بر محمد ست‏یافته‏ام واکنون وقت آن رسیده است که به نذر خود عمل کنم؟زیرا من پس از جنگ بدر نذر کرده ام که بر سرم روغن نمالم تا انتقام خویش را از محمد بگیرم.

این بار حضرت على علیه السلام گفت: پس ناچار باید آماده نبرد باشى وگره کار را از ضربات شمشیر بگشاییم. در این موقع قهرمان سالخورده از کثرت خشم به سان پولاد آتشین شد وچون حضرت على علیه السلام را پیاده دید از اسب خود فرود آمد وآن را پى نمود وبا شمشیر خود بر حضرت على تاخت وآن را به شدت بر سر آن حضرت فرود آورد. حضرت على علیه السلام ضربت او را با سپر دفع کرد ولى سپر به دو نیم شد وکلاه خود نیز درهم شکست وسرآن حضرت مجروح شد. در هیمن لحظه امام فرصت را غنیمت‏شمرده، ضربتى محکم بر او فرود آورد واو را نقش بر زمین ساخت.صداى ضربات شمشیر وگرد وخاک میدان مانع از آن بود که سپاهیان دوطرف نتیجه مبارزه را از نزدیک ببینند.اما وقتى ناگهان صداى تکبیر حضرت على -علیه السلام بلند شد غریو شادى از سپاه اسلام برخاست ومسلمانان دریافتند که حضرت على علیه السلام بر قهرمان عرب غلبه یافته، شر او را از سر مسلمانان کوتاه ساخته است.

کشته شدن این قهرمان نامى سبب شد که آن پنج قهرمان دیگر، یعنى عکرمه وهبیره ونوفل وضرار ومرداس، که به دنبال عمرو از خندق عبور کرده، منتظر نتیجه مبارزه حضرت على علیه السلام وعمرو بودند، پا به فرار گذاشتند.چهار نفر از آنان توانستند از خندق به سوى لشکرگاه خود بگذرند وقریش را از قتل قهرمان بزرگ خود آگاه سازند، ولى نوفل به هنگام فرار با اسب خود در خندق افتاد وحضرت على علیه السلام که در تعقیب او بود وارد خندق شد واو را با یک ضربت از پاى در آورد. (6)

مرگ این قهرمان سبب شد که شور جنگ به خاموشى گراید وقبایل مختلف عرب هر کدام به فکر بازگشت‏به زادگاه خود بیفتند. چیزى نگذشت که سپاه ده هزار نفرى که با سرما وکمى علوفه نیز روبرو بودند راه خانه‏هاى خود را در پیش گرفتند واساس اسلام که از طرف نیرومندترین دشمن تهدید مى‏شد، در پرتو فداکارى حضرت على علیه السلام محفوظ ومصون بماند.

ارزش این فداکارى

کسانى که از ریزه کاریهاى این نبرد واوضاع رقتبار مسلمانان واز ترسى که بر آنان در اثر غریدن قهرمان نامى قریش مستولى شده بود آگاهى کاملى ندارند وبه اصطلاح «دستى از دور بر آتش دارند» نمى‏توانند به ارزش واقعى این فداکارى پى ببرند. ولى براى یک محقق که این بخش از تاریخ اسلام را به دقت‏خوانده، آن را با اسلوب صحیح واستوار تجزیه وتحلیل کرده است، ارزش والاى این فداکارى مخفى نخواهد بود.

در این داورى کافى است که بدانیم اگر حضرت على علیه السلام به میدان دشمن نرفته بود در هیچ یک از مسلمانان جرات مبارزه با دشمن متجاوز نبود، وبزرگترین ننگ براى یک ارتش مبارز این است که به نداى مبارز طلبى دشمن پاسخ مثبت ندهد وترس روح وروان سپاهیان را فرا گیرد. حتى اگر دشمن از نبرد صرف نظر مى‏کرد وپس از شکستن حلقه محاصره به زادگاه خود بازمى گشت، داغ این عار، براى ابد بر پیشانى تاریخ دفاعى اسلام باقى مى‏ماند.

اگر حضرت على علیه السلام در این نبرد شرکت نمى‏کرد ویا کشته مى‏شد قریب به اتفاق سربازانى که در دامنه کوه «سلع‏» گرداگرد پیامبر بودند واز غرشهاى قهرمان عرب مثل بید مى‏لرزیدند، پا به فرار گذارده، از کوه سلع بالا رفته ومى‏گریختند. چنانکه عین این جریان در نبرد احد ونبرد حنین، که سرگذشت آن در تاریخ منعکس است، رخ داد وجز چند نفر انگشت‏شمار که در میدان نبرد استقامت ورزیدند واز جان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم دفاع کردند، همه پا به فرار گذاشتند وپیامبر را در میدان تنها نهادند.

اگر امام علیه السلام در این مبارزه شکست مى‏خورد، نه تنها سربازانى که در دامنه‏کوه سلع به زیر پرچم اسلام ودر کنار پیامبر قرار داشتند فرار مى‏کردند، بلکه سربازان مراقبى که در طول خط خندق در فاصله‏هاى کوتاهى موضع گرفته بودند، سنگرها را رها مى‏کردند وهر کدام به گوشه‏اى پناه مى‏بردند.

اگر حضرت على علیه السلام در این نبرد جلو تجاوز قهرمانهاى قریش را نمى‏گرفت‏یا در این راه کشته مى‏شد، عبور سربازان دشمن از خط دفاعى خندق آسان وقطعى بود وسرانجام موج سپاه دشمن متوجه ستاد ارتش اسلام مى‏شد وتا آخرین نقطه میدان مى‏تاختند ونتنیجه آن جز پیروزى شرک بر آیین توحید وبسته شدن پرونده اسلام نبود.

بنابر این محاسبات، پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله و سلم با الهام از وحى الهى، فداکارى حضرت على علیه السلام را در آن روز چنین ارزیابى کرد وفرمود:

«ضربة على یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین‏». (7)

ارزش ضربتى که على در روز خندق بر دشمن فرود آورد از عبادت جهانیان برتر است.

فلسفه این ارزیابى روشن است.زیرا اگر این فداکارى واقع نمى‏شد آیین شرک سراسر جهان را فرا مى‏گرفت ودیگر مشعلى باقى نمى‏ماند که ثقلین دور آن گرد آیند ودر پرتو فروغ آن به عبادت وپرستش خدا بپردازند.

اینجاست که باید گفت امام علیه السلام با فداکارى بى نظیر خود مسلمانان جهان وپیروان آیین توحید را قرین منت‏خود قرار داده است وبه سخن دیگر، اسلام وایمان در طى قرون واعصار گذشته مرهون فداکارى امام علیه السلام بوده است.

بارى، علاوه بر فداکارى، جوانمردى حضرت على علیه السلام به حدى بود که پس از کشتن عمرو به زره پرقیمت او دست نزد ونعش ولباس او را به همان حال در میدان ترک کرد. با اینکه عمر او را در این کار سرزنش کرد ولى حضرت على علیه السلام به سرزنش او اعتنا نکرد. از این رو، هنگامى که خواهر عمرو بر بالین برادر آمد چنین گفت:هرگز براى تو اشک نمى‏ریزم زیرا به دست فرد کریمى کشته شدى (8) که به جامه‏هاى گرانبها وسلاح جنگى تو دست نزده است.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACFG1.htm


سه شنبه 86 خرداد 8 , ساعت 11:38 صبح

 

منافقان و یهودیان مدینه از شکست مسلمانان در احد و کشته شدن رجال علمى سخت خوشحال بودند و به دنبال فرصت بودند، که در مدینه شورشى بر پا کنند، و به قبائل خارج از مدینه بفهمانند که کوچکترین اتحاد و وحدت کلمه در مدینه وجود ندارد، و دشمنان خارجى مى‏توانند حکومت نوجوان اسلام را سرنگون سازند.

پیامبر براى اینکه از منویات و طرز تفکر یهودیان «بنى النضیر» آگاه گردد، همراه گروهى از افسران خود عازم دژ آنها گردید.اما هدف ظاهرى پیامبر از تماس با بنى النضیر این بود، که آمده است در پرداخت خونبهاى آن دو نفر عرب از قبیله «بنى عامر» که به دست عمرو بن امیه کشته شده بودند، کمک بگیرد.زیرا قبیله بنى النضیر هم با مسلمانان پیمان داشتند، و هم با قبیله بنى عامر، و قبائل هم‏پیمان همواره در چنین لحظات یکدیگر را کمک مى‏کردند .

پیامبر در برابر درب فرود آمد و مطلب خود را با سران قوم در میان گذارد.آنان با آغوش باز از پیامبر استقبال کردند و قول دادند که در پرداخت دیه کمک کنند.سپس در حالى که پیامبر را با کنیه‏اش (ابو القاسم) خطاب مى‏کردند، درخواست نمودند که رسول خدا وارد دژ آنها شود، و روز را آنجا به سر ببرد.رسول گرامى‏تقاضاى آنها را نپذیرفت و در سایه دیوار دژ با افسران خود نشست و با سران بنى النضیر مشغول گفتگو گردید. (1)

پیامبر احساس کرد که این چرب زبانى، با یک سلسله حرکات مرموز توأم است.از طرفی در محوطه‏اى که پیامبر نشسته بود، رفت و آمد زیاد به چشم مى‏خورد، سخنان در گوشى که مورث شک و بدبینى است، فراوان بود.در حقیقت، سران بنى النضیر تصمیم گرفته بودند که پیامبر را غافلگیر کنند.یک نفر از آنها به نام «عمرو حجاش» ، آماده شده بود که بالاى بام برود و با افکندن سنگ بزرگى بر سر پیامبر، به زندگى او خاتمه بخشد.

خوشبختانه نقشه آنها نقش بر آب شد، توطئه‏ها و نقشه‏هاى شوم آنها از حرکات مرموز و ناموزون آنها فاش گردید، و بنا به نقل «واقدى» فرشته وحى، پیامبر را آگاه ساخت.پیامبر از جاى خود حرکت کرد و طورى مجلس را ترک گفت که یهودیان تصور کردند دنبال کارى مى‏رود و برمى‏گردد .ولى پیامبر راه مدینه را در پیش گرفت، و همراهانش را نیز از تصمیم خود آگاه نساخت.آنان همچنان در انتظار بازگشت پیامبر به سر مى‏بردند، اما هر چه انتظار کشیدند انتظار آنها سودى نبخشید.

جهودان بنى النضیر سخت در تکاپو و تشویش افتادند.از یک طرف فکر مى‏کردند که شاید پیامبر از توطئه آنها آگاه شده باشد، در این صورت آنها را سخت گوشمال خواهد داد.از طرف دیگر با خود مى‏گفتند: اکنون که پیامبر از تیررس ما بیرون رفته انتقام او را از یاران وى بگیریم، ولى بلافاصله مى‏گفتند: در این صورت کار بجاى باریکترى مى‏کشد، و بطور مسلم پیامبر از ما انتقام مى‏گیرد.

در این گیرودار همراهان پیامبر تصمیم گرفتند که دنبال پیامبر بروند و از جاى او آگاه شوند.مقدار زیادى از دیوار دژ دور نشده بودند که با مردى روبرو شدند که از مدینه مى‏آمد، و خبر ورود پیامبر را به مدینه همراه داشت.آنان فورا به محضر پیامبرشرفیاب شدند و از توطئه‏چینى یهود که امین وحى نیز آن را گزارش کرد، آگاه گردیدند. (2)

در برابر این جنایت چه باید کرد؟

اکنون وظیفه پیامبر با این دسته خیانتکار چیست؟ گروهى که از مزایاى حکومت اسلامى برخوردار بودند، و سربازان اسلام، اموال و نوامیس آنها را حفظ مى‏کرد، جمعیتى که نشانه‏هاى بارز نبوت و رسالت را در سراسر زندگى پیامبر مى‏دیدند و دلائل نبوت و گواههاى راستگوئى او را در کتابهاى خود مى‏خواندند، ولى به جاى مهمان‏نوازى نقشه قتل او را کشیدند و ناجوانمردانه کمر بر ترور او بستند، مقتضاى عدالت در این زمینه چیست، و براى اینکه این جریانها بار دیگر تکرار نشود، و ریشه این گونه حوادث سوزانده شود چه باید کرد؟ !

راه منطقى همان بود که پیامبر گرامى برگزید.به تمام سربازان آماده باش داده شد، سپس «محمد بن مسلمه اوسى» را پیش خود خواند، و دستور داد که هر چه زودتر از طرف وى به سران بنى النضیر پیام زیر را برساند.

وى با سران بنى النضیر تماس گرفت و گفت: رهبر عالیقدر اسلام، به وسیله من براى شما پیامى فرستاده که هر چه زودتر این آب و خاک را در ظرف ده روز ترک گوئید.زیرا پیمان‏شکنى کرده‏اید و از در مکر و حیله وارد شده‏اید و اگر در این ده روز این مرز و بوم را ترک نکنید خون شما هدر است.

این پیام، افسردگى عجیبى در میان یهود پدید آورد و هر کدام گناه را به گردن دیگرى انداخت .یکى از سران آنها پیشنهاد کرد که همگى اسلام آورند، ولى لجاجت اکثریت مانع از پذیرفتن چنین پیشنهاد گردید.بیچارگى عجیبى آنها را فرا گرفت، بناچار رو به محمد بن مسلمه کردند و گفتند: اى محمد تو از قبیله اوس هستى و ما پیش از آمدن پیامبر اسلام با قبیله تو پیمان دفاعى داشتیم، اکنون چرا با ما از در جنگ وارد مى‏شوى؟ وى با کمال رشادت که در خور هر مسلمانى است‏گفت: آن زمان گذشت، اکنون دلها دگرگون شده است.

این تصمیم مطابق پیمانى است که مسلمانان در نخستین روزهاى ورود پیامبر با طوائف یهود مدینه بسته بودند.این پیمان، از طرف قبیله بنى النضیر، توسط حیى بن اخطب امضاء شده بود .ما متن پیمان را در گذشته نقل کرده‏ایم، اینک گوشه‏اى از آن را در اینجا نقل مى‏کنیم :

پیامبر با هر یک از سه گروه (بنى النضیر، بنى قین قاع بنى قریظه) پیمان مى‏بندد که هرگز بر ضرر رسولخدا و یاران وى قدمى برندارند و به وسیله زبان و دست ضررى به او نزنند.. .هر گاه یکى از این سه قبیله، بر خلاف متن پیمان رفتار کنند، دست پیامبر در ریختن خون و ضبط اموال و اسیر کردن زنان و فرزندان آنها باز خواهد بود. (3)

اشکهاى تمساحانه

خاورشناسان باز در این نقطه گریه‏هاى دروغى و اشگهاى تمساحانه خود را از سر گرفته و بسان دایه‏هاى مهربانتر از مادر، اشک ترحم بر جهودان پیمان‏شکن و خیانت پیشه «بنى النضیر» ریخته و عمل پیامبر را دور از انصاف و عدالت دانسته‏اند.

این خرده‏گیرى به منظور شناخت حقیقت و فهم مطلب نیست، زیرا با مراجعه به متن پیمانى که از نظر خوانندگان گذراندیم، حقیقت روشن مى‏شود و مجازاتى که پیامبر در حق آنها قائل گردید به مراتب سبکتر از مجازاتى است که در متن پیمان پیش‏بینى شده بود.

امروز صدها جنایت و ستم وسیله اربابان همین خاورشناسان، در شرق و غرب صورت مى‏گیرد و یک نفر از آنها کوچکترین اعتراضى به آنها نمى‏کند.اما وقتى پیامبر یک مشت توطئه‏گر را به کمتر از آن چیزى که با آنها قرار گذارده بود مجازات مى‏کند، فورا داد و ناله یک مشت نویسنده‏اى که به اغراض گوناگون دست به تحلیل این حوادث مى‏زنند، بلند مى‏شود.

نقش حزب نفاق

خطر حزب «نفاق» ، از خطر «یهود» بالاتر بود.زیرا منافق در سنگر دوستى از پشت خنجر مى‏زند، و ماسک دوستى بر چهره مى‏بندد.سردسته این گروه، عبد الله ابى، و مالک بن ابى و...بودند .آنان فورا پیامى به سران بنى النضیر دادند که ما با دو هزار سرباز شما را یارى مى‏نمائیم، و قبائل هم پیمان شما یعنى بنى قریظه و غطفان شما را تنها نمى‏گذارند.این وعده دروغین بر جرأت یهود افزود، و اگر هم در آغاز کار تصمیم بر تسلیم و ترک دیار داشتند، فکرشان دگرگون شد.درهاى دژ را بستند و با سلاح جنگى مجهز شده، تصمیم گرفتند که به هر قیمتى باشد از برجهاى خود دفاع کنند، و باغ و زراعت خود را بلا عوض در اختیار ارتش اسلام نگذارند .

یکى از سران بنى النضیر (سلام بن مشکم) وعده عبد الله را پوچ شمرد، و گفت: صلاح در این است که کوچ کنیم، ولى حیى بن اخطب مردم را به استقامت و پایدارى دعوت کرد.

رسول گرامى، از پیام عبد الله آگاه شد.ابن ام مکتوم را در مدینه جانشین خود ساخت و تکبیرگویان براى محاصره قلعه «بنى النضیر» حرکت کرد.فاصله بنى قریظه و بنى النضیر را لشکرگاه خود قرار داد، و رابطه آن دو گروه را از هم قطع کرد.و بنا به نقل ابن هشام، (4) شش شبانه روز بنا به نقل برخى دیگر 15 روز قلعه آنها را محاصره کرد، ولى یهودیان بر استقامت و پایدارى خود افزودند.پیامبر دستور داد، نخلهاى اطراف قلعه را ببرند، تا یهودیان یکباره دندان طمع از این سرزمین بکنند.

در این لحظه داد یهودیان از داخل قلعه بلند شد و همگى گفتند: اى ابو القاسم (کنایه از پیامبر) تو همیشه سربازان خود را از قطع اشجار نهى مى‏کردى، این بارچرا دست به چنین کارى مى‏زنید.ولى علت این کار همان بود که قبلا اشاره شد.

سرانجام جهودان تن به قضاء دادند و گفتند: ما حاضریم جلاء وطن کنیم مشروط بر اینکه اموال منقول خود را از این سرزمین ببریم.پیامبر اکرم موافقت کرد، که آنان آنچه از اموال دارند ببرند، غیر از سلاح که مى‏بایست به مسلمانان تسلیم نمایند.

یهود آزمند در نقل اموال خود حداکثر کوشش را کردند، حتى درهاى خانه‏ها را با چهارچوبه از جایش کنده براى حمل آماده مى‏کردند، و باقیمانده خانه‏ها را با دست خود ویران مى‏کردند .گروهى از آنها عازم خیبر، و گروه دیگر روانه شام شدند.و دو نفر از آنها اسلام آوردند .

ملت زبون و بیچاره براى جبران شکست با زدن دف و خواندن سرود، مدینه را ترک گفتند و شکست خود را از این طریق جبران کردند و خواستند برسانند که ما از ترک این دیار چندان ملول و آزرده نیستیم.

مزارع بنى النضیر میان مهاجران تقسیم مى‏شود

غنیمتى که سربازان اسلام بدون جنگ و نبرد بچنگ مى‏آورند، به حکم قرآن (5) متعلق به شخص پیامبر است، و او هرگونه صلاح بداند در مصالح اسلام صرف مى‏کند.پیامبر مصلحت دید این مزارع و آبها و باغها را میان مهاجران قسمت کند، زیرا دست آنها از ثروت دنیا به علت مهاجرت از مکه کوتاه بود، و در حقیقت سربار انصار و مهمان آنها بودند.این نظر را سعد بن معاذ و سعد بن عباده نیز تصدیق کردند.از این جهت، تمام اراضى میان مهاجران تقسیم گردید و از انصار جز «سهل بن حنیف» و «ابودجانه» که بسیار تهى‏دست بودند کسى بهره‏اى نبرد، و از این راه گشایشى براى عموم مسلمانان به وجود آمد و شمشیر قیمتى یکى از سران بنى النضیر نیز به سعد معاذ واگذار شد.این جریان در ماه ربیع سال چهارم اتفاق افتاد و سوره حشر نیز پیرامون این حادثه نازل گردید.ما براى اختصار از تفسیر و ترجمه آیه‏هاى این سوره صرف نظر مى‏کنیم.بیشتر تاریخ‏نویسان اسلامى عقیده دارند که در این حادثه خونى ریخته نشد، ولى مرحوم مفید (6) مى‏گوید: شب فتح نبرد مختصرى که منجر به قتل ده نفر از یهودیان شد صورت گرفت و با کشته شدن آنها مقدمات تسلیم شدن ارتش آماده گردید.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACFF.htm


<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ