رئیس حزب نفاق در عصر جاهلى، حتى پس از ورود اسلام به مدینه، با نوامیس مردم و کنیزانى که مىخرید، تجارت مىکرد، و پیوسته آنها را در اختیار مردم قرار مىداد و از این طریق سودى به دست مىآورد.وقتى آیات تحریم زنا نازل گردید، او همچنان به حرفه کثیف خود ادامه مىداد.
تا آنجا که کنیزان وى که در رنج روحى عظیمى به سر مىبردند، از دست «عبد الله» به پیامبر شکایت کردند و گفتند: ما مىخواهیم پاک و پاکیزه باشیم، ولى این مرد ما را به عمل زشت اجبار مىکند.آیه یادشده در زیر، در نکوهش عمل این مرد نازل شد.چنانکه مىفرماید:
و لا تکرهوا فتیاتکم على البغاء إن أردن تحصنا لتبتغوا عرض الحیاة الدنیا» (1) : دختران خود را آنگاه که خواهان پاکدامنى هستند، به خاطر مال دنیا به زنا وادار نکنید . (2) مردى این چنین، که با عفت زنان تجارت مىکرد، قصد داشت ساحت یک زن با شخصیتى را که در جامعه آن روز پیوند نزدیکى با جامعه اسلامى داشت، (3) آلوده سازد و او را به عمل زشت متهم نماید.
عداوت «نفاق» با «ایمان» بالاترین دشمنیها است.دشمن مشرک و غیره، با به کارگیرى این دشمنى در تمام مواقع، از غیظ و خشم خود مىکاهد، ولى منافق که ایمان را سپر خود قرار داده در ظاهر نمىتواند تظاهر به دشمنى کند.از اینرو، عداوت باطنى او گاهى به حد انفجار مىرسد، و بسان دیوانگان بدون حساب و کتاب سخن مىگوید و تهمت مىزند.
در سرگذشت «بنىمصطلق» ، ذلت رئیس حزب آشکار گردید و فرزند وى از ورود او به مدینه جلوگیرى کرد و سرانجام با وساطت پیامبر وارد شهر شد، و در نتیجه کار فردى که پیوسته به فکر سلطنت بود و خواب آن را مىدید به جائى منتهى شد که نزدیکترین فرد به او، مانع از ورود او به زادگاه او شد.در حالى که از پیامبر مىخواست که شر فرزندش را از سر او کوتاه سازد .
چنین فردى، دیوانهوار به هر کارى دست مىزند.به دنبال شایعهسازى مىرود، تا انتقام خود را از جامعه اسلامى باز ستاند.
وقتى دشمن از حمله مستقیم عاجز مىشود، دست به چنین شایعات مىزند و از این طریق افکار عمومى را نگران و به خود مشغول ساخته و از مسائل ضرورى و حساس منحرف مىکند.
شایعه سازى یکى از سلاحهاى مخرب براى جریحهدار ساختن حیثیت پاکان و نیکان و پراکنده ساختن مردم از اطراف آنها است.
منافقان به یک فرد پاکدامن تهمت مىزنند:
از آیاتى که پیرامون حدیث «افک» وارد شده است برمىآید که منافقان یک فرد بیگناهى را به عمل منافى عفت متهم نمودند و درباره فردى تهمت زدند که در جامعه آن روز از ویژگى خاصى برخوردار بوده است.و منافقان از این حربه تهمت، به نفع خویش و زیان جامعه اسلامى بهره مىگرفتند که آیات قرآن با قاطعیت کمنظیرى با آن برخورد نمود و آنان را بر سر جاى خود نشاند.
این فرد بیگناه کیست؟ مفسران در این باره اختلاف نظر دارند.غالبا مىگویند، مقصود عائشه همسر رسول خدا است و گروهى دیگر معتقدند که مقصود «ماریه» مادر ابراهیم است.شأن نزولهائى که در این زمینه نقل مىکنند، خالى از اشکال نیست.اینک ما به بررسى شأن نزولى که آیات «افک» را مربوط به همسر رسول خدا «عائشه» مىداند، پرداخته و نقاط صحیح و غیر صحیح آن را توضیح مىدهیم.
شأن نزول نخست:
محدثان و مفسران اهل سنت، شأن نزول آیات «افک» را مربوط به عائشه مىدانند و در این مورد داستان مفصلى را نقل مىکنند که قسمتى از آن با عصمت پیامبر تطبیق نمىکند.از اینرو، نمىتوان این شأن نزول را به طور دربست قبول کرد.
اینک ما در اینجا به آن قسمت از شأن نزول که با مقام نبوت سازگار است اشاره مىکنیم، و سپس به نقل و ترجمه آیات «افک» مىپردازیم.آنگاه در پایان بحث، به بیان قسمت دیگر از شأن نزول که با عصمت پیامبر مخالفت دارد مىپردازیم.
سند داستان «افک» ، به خود عائشه منتهى مىگردد.وى مىگوید: پیامبر هنگام مسافرت، یکى از همسران خود را به حکم قرعه همراه خود مىبرد.در جنگ «بنى مصطلق» ، قرعه فال به نام من اصابت کرد و من در این سفر، افتخار ملازمت او را داشتم.سرکوبى دشمن به پایان رسید و سپاه اسلام در حال بازگشت به مدینه بود و در نزدیکى مدینه، شب هنگام به استراحت پرداخته بود.ناگهان، نداى «الرحیل» سراسر سپاه اسلام را فرا گرفت و من از کجاوه خود درآمدم و براى قضاى حاجت، به نقطه دور رفتم.وقتى به نزد کجاوه خود بازگشتم، متوجه شدم گردنبندى که از مهرههاى «یمنى» داشتم باز شده و به زمین افتاده است.من بار دیگر به دنبال آن رفتم و مقدارى معطل شدم.پس از آنکه گردنبند را یافتم، به جایگاه خود بازگشتم.اما سپاه اسلام حرکت کرده بود و کجاوه مرا نیز به گمان اینکه من در میان آن هستم، روى شتر گذارده و رفته بودند.من تک و تنها در آنجا ماندم، ولى مىدانستم وقتى به منزل بعدى رسیدند و مرا در محمل ندیدند، به سراغ من مىآیند.
اتفاقا، یک نفر از سپاهیان اسلام، به نام «صفوان» از لشکر عقب مانده بود.به هنگام صبح مرا از دور دید.نزدیک آمد و مرا شناخت، بىآنکه با من سخن بگوید کلمه «إنا لله و إنا إلیه راجعون»
را به زبان جارى ساخت.سپس شتر خود را خوابانید و من بر آن سوار شدم.او در حالى که مهار ناقه را در دست داشت، مرا به سپاه اسلام رساند.وقتى منافقان، بخصوص رئیس آنان از جریان آگاه شدند به شایعهسازى پرداختند و شایعه در شهر پیچید و نقل مجالس گردید.
کار به جائى کشید که گروهى از مسلمانان درباره من گمان بد بردند، و پس از مدتى آیات «افک» نازل گردید و مرا از تهمت منافقان پاک ساخت.
این بخش از «شأن نزول» ، که ما آن را از یک داستان بس مفصل، خلاصه کردهایم، با این آیات قابل تطبیق است، و در آن چیزى که با عصمت پیامبر منافى باشد، وجود ندارد.
اینک آیاتى که درباره این جریان نازل شده است: (4)
«إن الذین جاءوا بالافک عصبة منکم لا تحسبوه شرا لکم بل هو خیر لکم لکل امرء منهم ما اکتسب من الاثم و الذی تولى کبره منهم له عذاب عظیم» :
همانا آن گروه منافقان که بهتان به شما بستند، مپندارید ضررى به آبروى شما مىرسد، بلکه آن موجب خیر و نیکى شما خواهد شد و هر کس از آنها به عقاب کردار خود خواهند رسید، و آن کس که از منافقان که رهبرى آن را بر عهده داشته است، بسیار سخت کیفر خواهد دید.
«لو لا إذ سمعتموه ظن المؤمنون و المؤمنات بأنفسهم خیرا و قالوا هذا إفک مبین» :
آیا سزاوار این نبود که شما زنان و مردان با ایمان، هنگامى که از منافقان چنین بهتانى شنیدید، حسن ظنتان درباره یکدیگر بیشتر شده و گوئید که این دروغى آشکار است؟ !
«لو لا جاءوا علیه بأربعة شهداء فإذ لم یأتوا بالشهداء فاولئک عند الله هم الکاذبون» :
چرا منافقان بر ادعاى خود، چهار شاهد نیاوردند، اکنون که شاهد نیاوردند، در پیشگاه خدا دروغ گویانند.
«و لو لا فضل الله علیکم و رحمته فی الدنیا و الآخرة لمسکم فی ما افضتم فیه عذاب عظیم» :
اگر فضل و رحمت الهى شامل حال شما در دنیا و آخرت شامل حال مؤمنان نمىبود، به خاطر این گناهى که کردند، عذاب عظیمى به شما مىرسید.
«إذ تلقونه بألسنتکم و تقولون بأفواهکم ما لیس لکم به علم و تحسبونه هینا و هو عند الله عظیم» :
آن زمان که شایعه منافقان را از زبان یکدیگر مىگفتید و در زبان چیزى را مىگفتید که نمىدانستید، و آن را آسان مىاندیشیدید در صورتى که نزد خدا گناه بزرگ است.
«و لو لا إذ سمعتموه قلتم ما یکون لنا أن نتکلم بهذا سبحانک هذا بهتان عظیم» :
چرا آنگاه که آن را شنیدید نگفتید که بر ما شایسته نیست که درباره آن سخن بگوئیم؟ خداوندا ! تو منزهى این شایعه گناه بزرگ است.
نکات آیات:
از قرائن مىتوان به دست آورد که ریشه این تهمت از جانب منافقان بوده است.اینک این قرائن :
1 ـ مىگویند: مقصود از جمله «والذی تولى کبره» : آنانکه بخش آن را بر عهده داشت، همان «عبد الله ابى» رئیس حزب نفاق است.
2 ـ در آیه یازدهم از گروه تهمت زن، به لفظ «عصبه» تعبیر مىآورد.این لفظ درباره گروه متحد و همکار و همفکر به کار مىرود، و مىرساند که توطئهگران ارتباط نزدیک و محکمى با هم داشتهاند و چنین گروهى در میان مسلمانان، جز منافقان گروه دیگرى نبود.
3 ـ به خاطر مخالفتى که از ورود «عبد الله» ، به مدینه انجام گرفته بود، او در دروازه مدینه متوقف بود.وقتى ورود همسر پیامبر را با شتر صفوان مشاهده کرد، فورا دست به تهمت زد و گفت همسر پیامبر شب را با فرد بیگانهاى به سر برده است، به خدا سوگند هیچ کدام از گناه نجات نیافتهاند.
4 ـ باز در همان آیه یازدهم مىفرماید:
«لا تحسبوه شرا لکم بل هو خیر لکم
: این رویداد را بر خود بد مپندارید، بلکه براى شما خوب است» .
اکنون باید دید چگونه متهم ساختن یک فرد پاک، براى مؤمنان بد نیست، بلکه خوب است.علتش آن است که این جریان از نیت پلید منافقان پرده برداشت و همگى رسوا شدند.گذشته از این، مسلمانان از این حادثه درسهاى خوبى نیز آموختند.
شاخ و برگ این سرگذشت:
این مقدار از سرگذشت قابل تطبیق با قرآن است و با عصمت پیامبر مخالفتى ندارد، ولى در لابلاى این شأن نزول، که «بخارى» آن را نقل کرده و دیگران غالبا از او گرفتهاند، دو اشکال وجود دارد که در اینجا یادآور مىشویم:
1 ـ با مقام نبوت و عصمت سازگار نیست:
«بخارى» ، از خود عائشه نقل مىکند:
«من از مسافرت بازگشتم، در حالى که بیمار شده بودم.پیامبر به دیدن من مىآمد، ولى مهر سابق او را نمىدیدم، و از جریان آگاه نبودم.کمکم حالم خوب شد و بیرون آمدم.شایعه منافقان به گوشم رسید، دو مرتبه بیمار شدم، بیماریم شدت گرفت، از پیامبر اجازه گرفتم به خانه پدرم بروم.وقتى به خانه پدرم منتقل شدم، از مادرم پرسیدم مردم درباره من چه مىگویند؟ گفت: زنانى که امتیاز دارند، مردم پشت سر او سخن بسیار مىگویند.
پیامبر در این جریان، با اسامه مشورت کرد.اسامه به پاکى من گواهى داد.با على نیز مشورت نمود، على گفت از کنیز او تحقیق کن.پیامبر کنیز مرا خواست و از او تحقیق کرد.او گفت به خدائى که تو را به حق مبعوث کرده است، من هیچ کار خلافى از او ندیدهام» . (5)
این بخش از تاریخ با عصمت پیامبر سازگار نیست، زیرا این قسمت حاکى است که پیامبر تحت تأثیر موج شایعه قرار گرفت، تا آنجا که رفتار خود را با عائشه دگرگون کرد و با یاران خود در این مورد به مشاوره پرداخت.این نوع رفتار با متهمى که هیچ نوع دلیل و گواه بر اتهام او در دست نیست، نه تنها با مقام عصمت پیامبر سازگار نیست، بلکه با مقام یک فرد با ایمان نیز سازگار نمىباشد.زیرا هرگز نباید شایعه، رفتار یک مسلمان را با یک فرد متهم دگرگون سازد، و اگر در اندیشه او نیز اثر بگذارد، هرگز نباید، در رفتار او ایجاد دگرگونى کند.
قرآن، در آیههاى دوازدهم و چهاردهم سوره نور، کسانى را که تحت تأثیر شایعه قرار گرفتهاند، سخت توبیخ مىکند و مىفرماید: «چرا هنگامى که این تهمت را شنیدید، مردان و زنان با ایمان نسبت به متهم، گمان خیر نبردید و چرانگفتید که این دروغ آشکار است.و اگر رحمت خدا شامل حال شما در دنیا و آخرت نمىشد، به خاطر این گناهى که کردید، عذاب عظیمى به شما مىرسید» .
اگر این بخش از شأن نزول صحیح باشد، باید بگوئیم که شخص پیامبر نیز مشمول این عتاب و عقاب بوده است، در حالى که مقام نبوت که همراه با عصمت است، هرگز اجازه نمىدهد که بگوئیم : این خطاب و عتاب متوجه شخص پیامبر نیز مىباشد.
از این جهت، باید همه این شأن نزول را که بخشى از آن با مقام نبوت و عصمت سازگار نیست، رد کرد، و یا دست کم آن را تجزیه نمود و قسمت نخست آن را که منافاتى با عصمت و نبوت ندارد، پذیرفت و قسمت دیگر را رد کرد.
2 ـ سعد معاذ، قبل از حادثه «افک» درگذشته است:
«بخارى» ، در صحیح خود، در ذیل شأن نزول از خود عائشه نقل مىکند: پیامبر پس از تحقیق از کنیز من، «بریره» ، بر بالاى منبر قرار گرفت، و رو به مسلمانان کرده و گفت: «چه کسى مرا در تأدیب کسى معذور مىشمارد که اهل بیت مرا ناراحت کرده، در حالى که من از او جز نیکى ندیدم، و همچنین مردى را متهم مىکنند که از او نیز جز خوبى سراغ ندارم» .در این موقع، سعد معاذ (6)
برخاست و گفت: اى رسول خدا! من ترا معذور مىشمارم اگر آن کس از قبیله اوس باشد، گردن او را مىزنیم، و اگر از برادران خزرجى ما باشد، دستور تو را نیز درباره او اجرا مىنمایم .
این سخن، بر سعد بن عباده، رئیس خزرج گران آمد و برخاست بر او پرخاش کرد و گفت: به خدا سوگند دروغ مىگوئى، تو قادر بر کشتن او نیستى.اسید بن حضیر، عموزاده سعد بن معاذ برخاست و بر فرزند عباده پرخاش کرد و گفت: به خدا سوگند ما مىکشیم و تو منافق هستى و از منافقان دفاع مىکنى.افراد دو قبیله در حالى که پیامبر بر فراز منبر قرار داشت، برخاستند تا به جان یکدیگر بیفتند.سرانجام، با فرمان پیامبر از هم جدا شدند و بر جاى خود نشستند (7) .
این بخش از شأن نزول، با تاریخ صحیح سازگار نیست، زیرا اصولا «سعد معاذ» ، در غزوه احزاب، به وسیله جراحتى که برداشته بود، پس از صدور حکم درباره «بنى قریظه» درگذشت.این مطلب را نیز، بخارى در صحیح خود، جزء پنجم ص 113، در باب «جنگ احزاب و بنى قریظه» آورده است .در این صورت، چگونه مىتواند، این مرد در حادثه «افک» ، که ماهها پس از حادثه بنى قریظه رخ داده است، پاى منبر پیامبر باشد و با سعد بن عباده به مناقشه و نزاع بپردازد؟ !
سیرهنویسان مىگویند: جنگ «خندق» و پس از آن جریان بنى قریظه در سال پنجم، در ماه شوال رخ داده است.در نتیجه، غائله بنى قریظه در نوزده ذى الحجه به پایان رسید و سعد معاذ در این جریان به خاطر انفجار زخم و خونریزى شدید بلافاصله درگذشت (8) .در حالى که غزوه بنى مصطلق، در ماه شعبان سال ششم هجرت رخ داده است.
آرى، آنچه مهم است این است که بدانیم حزب نفاق مىکوشید که زن با شخصیتى را که در جامعه آن روز، از مقام و موقعیت خاصى برخوردار بود، متهم سازد و از این طریق روحیهها را تضعیف کند.
از جمله «ألذی تولى کبره» ، در شأن نزول آیات، به «عبد الله بن ابى» تفسیر شده است، استفاده مىشود که وى این شایعه را رهبرى مىکرد.
شأن نزول دوم
این شأن نزول مىگوید: این آیات درباره «ماریه» ، همسر رسول گرامى و مادر ابراهیم نازل شده است.وقتى ابراهیم درگذشت و پیامبر در غم و اندوه او فرو رفت، یکى از همسران پیامبر به او گفت چرا غمگین هستى؟ او فرزند تو نبود، او فرزند «ابن جریح» بود.پیامبر به على فرمان داد که برود او را بکشد.وى با شمشیر به در باغى آمد که ابن جریح در آنجا کار مىکرد .وقتى وى على را خشمگین دید، در را به روى على باز نکرد.على به داخل باغ وارد شد و او را تعقیب کرد.او از ترس على بالاى نخلى رفت، على نیز بالاى نخل رفت.در این حال، ابن جریح از ترس خود را به پائین افکند، ناگهان لباسهاى او کنار رفت و معلوم شد که اصلا آلت جنسى ندارد.على حضور پیامبر رسید و جریان را بازگو کرد.
این شأن نزول که «محدث بحرینى» آن را در «تفسیر برهان» ، ج 2 ص 126 ـ 127، و «حویزى» در تفسیر «نور الثقلین» ، ج 3 ص 582 ـ 581 نقل کرده است، از نظر مضمون ضعیف و نااستوار بوده و نیازى به بازگوئى آن نیست.
از این جهت، نمىتوان این شأن نزول را پذیرفت.بنابر این مهم اصل جریان است، حالا شخص متهم هر که مىخواهد باشد.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACFJ.htm
بنى المصطلق، تیرهاى از قبیله خزاعه هستند که با قریش همجوار بودند.گزارشهائى به مدینه رسید که: «حارث بن ابى ضرار» ، رئیس قبیله، در صدد جمع سلاح و سرباز است و مىخواهد مدینه را محاصره کند.پیامبر گرامى، بسان مواقع دیگر تصمیم گرفت فتنه را در نطفه خفه کند.از این جهت، یکى از یاران خود به نام «بریده» را، براى تحقیق رهسپار سرزمین قبیله یاد شده کرد.وى به صورت ناشناس با رئیس قبیله تماس گرفت و از جریان آگاه شد.سپس به مدینه برگشت و گزارش را تأیید کرد.در این موقع، پیامبر با یاران خود، به سوى قبیله «بنى المصطلق» حرکت کرد، و در کنار چاه «مریسیع» با آنها روبرو گردید.جنگ میان دو دسته آغاز شد.جانبازى مسلمانان، و رعبى که در دل قبائل عرب از ناحیه مسلمانان افتاده بود، سبب شد که پس از زد و خورد کوتاهى با کشته شدن ده نفر از دشمن و یک نفر از مسلمانان، ـ آنهم به طور اشتباهى ـ سپاه دشمن متفرق گردند.سرانجام، اموال زیادى نصیب ارتش اسلام شد، و زنان آنها به اسارت درآمدند. (1)
نکات آموزنده این جنگ سیاستهائى است که پیامبر اکرم در حوادث پس از این جنگ اعمال نمود .
براى نخستین بار، آتش اختلاف میان مهاجر و انصار در این سرزمین روشن گشت.اگر تدابیر پیامبر نبود، نزدیک بود که اتحاد و اتفاق آنها، دستخوش هوى و هوس چند نفر کوتهفکر شود .
ریشه جریان این بود که پس از خاموش شدن جنگ، دو مسلمان یکى به نام «جهجاه مسعود» از مهاجران، و دیگرى به نام «سنان جهنى» از انصار، بر سر آب با یکدیگر اختلاف پیدا کردند .هر کدام طائفه خود را به کمک خویش طلبید.نتیجه این کمکطلبى این شد که مسلمانان، در این نقطه دور از مرکز نزدیک بود به جان یکدیگر بیفتند، و به هستى خویش خاتمه دهند.پیامبر از جریان آگاه شد، و فرمود:
این دو نفر را به حال خود واگذارید، و این فریاد کمک، بسیار نفرتانگیز و بدبو است، (2) و بسان دعوتهاى دوران جاهلیت است و هنوز آثار شوم جاهلیت از دل اینها ریشهکن نشده است .
«این دو نفر از برنامه اسلام آگاهى ندارند، که اسلام همه مسلمانان را برادر یکدیگر خوانده و هر ندائى که باعث تفرقه گردد، از نظر آئین یکتاپرستى بىارزش است» . (3)
منافقى آتش اختلاف را دامن مىزند
پیامبر از این طریق جلو اختلاف را گرفت و هر دو طائفه را از شورش بر ضد یکدیگر بازداشت .ولى «عبد الله بن ابى» که رئیس حزب نفاق مدینه بود، و کینه فوقالعادهاى نسبت به اسلام داشت، و به طمع غنائم، در جهاد اسلام شرکت مىنمود، کینه و نفاق خود را ابراز کرد، و به جمعى که دور او بودند، چنین گفت:
از ما است که بر ماست.ما مردم مدینه، مهاجرین مکه را در سرزمین خود جاى دادیم و آنها را از شر دشمن حفظ کردیم، حال ما مضمون گفتار معروفى است که مىگویند: «سگ خود را پرورش ده تا ترا بخورد» .به خدا سوگند اگر به مدینه بازگردیم، باید جمعیت نیرومند و پرافتخار (مردم مدینه) افراد ناتوان و ضعیف (یعنى مهاجران) را بیرون کنند.
سخنان عبد الله، در برابر جمعیتى که هنوز ریشههاى تعصب عربى و افکار جاهلى در دل آنان حکمفرما بود، اثر بدى بجا گذاشت، و نزدیک بود ضربهاى بر اتحاد و اتفاق آنها وارد شود .
خوشبختانه، جوان مسلمان و غیورى به نام «زید بن ارقم» در آن جمع نشسته بود، و با قدرت هر چه تمامتر به سخنان شیطانى او پاسخ داد و گفت:
«به خدا قسم خوار و ذلیل توئى.آنکس که در میان خویشاوندان خود کوچکترین موقعیت ندارد، توئى.ولى محمد عزیز مسلمانها است، دلهاى آنها آکنده از مهر و مودت او است» .
سپس برخاست و به نقطه فرماندهى لشکر آمد، و پیامبر را از سخنان و فتنهجوئیهاى عبد الله آگاه ساخت.پیامبر گرامى براى حفظ ظواهر سه بار سخن زید را رد کرد، گفت: تو شاید اشتباه مىکنى! شاید خشم و غضب، ترا به گفتن این سخن وادار کرده است! شاید او ترا کوچک و بیخرد شمرده، و منظورى غیر این نداشته است.ولى زید در برابر هر سه احتمال جواب منفى داد و گفت: نه، نظر او ایجاد اختلاف و دامن زدن بر نفاق بود.
خلیفه دوم، از پیامبر درخواست کرد که دستور دهد عبد الله بن ابى را بکشد، ولى پیامبر فرمود:
صلاح نیست زیرا مردم مىگویند: محمد یاران خود را مىکشد. (4) «عبد الله، از گفتگوى پیامبر با «زید ارقم» باخبر شد، فورا شرفیاب محضر پیامبر شد و گفت :
هرگز من چنین سخنى نگفتهام وعدهاى از خیراندیشان! ! از عبد الله طرفدارى کرده گفتند : «زید» در نقل مطالب «عبد الله» دچار اشتباه شده است.
ولى مطلب در اینجا خاتمه نیافت، زیرا این نوع خاموشى موقت، بسان آرامش پیش از طوفان است، که هرگز اعتمادى به آن نیست.رهبر عالیقدر باید کارى کند که طرفین جریان را به کلى فراموش نمایند.و براى همین هدف، با اینکه موقع حرکت نبود، دستور حرکت داد «اسید بن حضیر» ، شرفیاب حضور پیامبر شد و گفت: اکنون موقع حرکت نیست، علت این دستور چیست؟ !
پیامبر گفت: مگر از گفتار عبد الله و آتشى که روشن کرده اطلاع ندارى؟ «اسید» قسم یاد کرد و گفت: پیامبر عزیز! قدرت در دست شما است، شما مىتوانید او را بیرون کنید.عزیز و گرامى شمائید، خوار و ذلیل او است.با او مدارا کنید که او یک فرد شکست خورده است.اوسیان و خزرجیان، پیش از مهاجرت شما به مدینه، اتفاق کرده بودند که او را حاکم مدینه کنند و در فکر گردآوردن جواهرات بودند، تا تاجى بر سر او بگذارند، ولى با طلوع ستاره اسلام وضع او دچار اختلال گشت، و مردم از گرد او پراکنده شدند و او شما را عامل این تفرق مىداند .
فرمان حرکت صادر گردید.سربازان اسلام متجاوز از 24 ساعت به راهپیمائى ادامه دادند و جز براى انجام فریضه نماز، در هیچ نقطهاى توقف نکردند.روز دوم که هوا به شدت گرم بود، و طاقت راهپیمائى از همه سلب شده بود، فرمان نزول صادر گشت.مسلمانان، در همان لحظهاى که از مرکبها پیاده شدند، از فرط خستگى همه به خواب رفتند، و تمام خاطرههاى تلخ از دل آنها زدوده شد و با این تدابیر آتش اختلاف خاموش گشت. (5)
سربازى، در کشمکش ایمان و عواطف
فرزند «عبد الله» ، یکى از جوانان پاکدل اسلام بود.طبق تعالیم عالى اسلام، نسبت به پدر منافق خود، بیش از همه مهربان بود.او از جریان پدر آگاه گردید و تصور کرد که پیامبر او را به قتل خواهد رسانید.
از اینرو، به پیامبر عرض نمود: اگر قرار است پدر من به قتل برسد، من شخصا حاضرم این دستور را اجرا کنم، و تقاضا دارم که این کار را به دیگرى واگذار نفرمائید!
زیرا من مىترسم روى حمیت عربى و عواطف پدرى، تحمل از من سلب شود و قاتل پدرم را بکشم و دست خود را با خون مسلمانى آلوده سازم و سرانجام زندگى خود را تباه کنم.
گفتگوى این جوان از عالىترین تجلیات ایمان است.چرا از پیامبر درخواست نکرد که از سر تقصیر پدر درگذرد؟ ! زیرا مىدانست که هر کارى که پیامبر انجام دهد، به دستور خداوند است، ولى فرزند عبد الله خود را در یک کشمکش روحى عجیبى مشاهده نمود.
عواطف پدرى و اخلاق عربى او را تحریک مىکند که انتقام خون پدر را از قاتل بگیرد و خون مسلمانى را بریزد.
ولى در مقابل، عواملى مانند علاقه به آرامش محیط اسلام ایجاب مىکند که پدر او به قتل برسد.او در این کشاکش، راه سومى را برگزید که هم مصالح عالى اسلام محفوظ بماند، و هم عواطف او از ناحیه دیگران جریحهدار نشود و آن اینکه خود او شخصا مجرى فرمان باشد.
این عمل اگر چه جگرخراش و جانکاه است، ولى نیروى ایمان و تسلیم در برابر اراده خداوند تا حدى به او آرامش مىداد.اما پیامبر مهربان، به او فرمود: چنین تصمیمى در کار نیست و ما با او مدارا خواهیم کرد.
این سخن، که نمایانگر عظمت روحى پیامبر بود، همه مسلمانان را در تعجب فرو برد.در این هنگام، موج اعتراض و نکوهش به سوى عبد الله سرازیر گشت.او بهقدرى در انظار مردم خوار و ذلیل گردید، که دیگر کسى به او اعتنا نمىنمود.
پیامبر در این حوادث درسهاى آموزندهاى به مسلمانان آموخت، و گوشهاى از سیاستهاى خردمندانه اسلام را آشکار ساخت.پس از این واقعه، رئیس منافقان، عبد الله دیگر قد علم نکرد و در هر واقعهاى مورد تنفر و اعتراض مردم بود.روزى پیامبر به عمر فرمود: روزى که به من گفتى او را به قتل برسانم، در آن روز مردمى که در قتل او متأثر مىشدند و به حمایت او برمىخاستند .اما امروز آنچنان از او متنفرند که اگر دستور قتل او صادر کنم، بدون تأمل او را مىکشند .
ازدواج با برکت
دختر «حارث بن ضرار» ، رئیس شورشیان «بنى مصطلق» از دستگیرشدگان بود.پدر او با فدیه سراغ دختر خود آمد تا او را آزاد سازد.وقتى به بیابان عقیق رسید، دو شتر از مجموع شترانى که آنها را براى پرداخت فدیه آورده بود برگزید، و در میان درهاى پنهان و مخفى ساخت .وقتى حضور رسول گرامى رسید، یادآور شد من فدیه دختر خود را آوردهام.پیامبر رو به حارث کرد و گفت: «دو شترى را که در آن دره پنهان کردهاى کجاست؟»
حارث با شنیدن چنین خبر غیبى، سخت تکان خورد و او و دو فرزند وى که همراه او بودند اسلام آوردند و فورا فرستاد آن دو شتر را آوردند و تسلیم رسول خدا نمود.بدین ترتیب، دختر وى آزاد گردید و او نیز اسلام آورد.آنگاه پیامبر از دختر او خواستگارى کرد و پدرش با کمال علاقه، در ازاء چهارصد درهم، او را به عقد پیامبر درآورد.خبر بستگى پیامبر با حارث که رئیس بنى مصطلق بود، در میان مسلمانان منتشر گشت.این امر سبب شد که صد خانواده از بنى مصطلق آزاد شوند و پیوسته در زبانها گفته مىشد هیچ زنى براى قوم خود پربرکتتر از این زن نبود.
سرانجام، همه اسیران بنىمصطلق از زن و مرد به گونهاى آزاد شدند و به قبیله خود بازگشتند . (6)
فاسق رسوا مىشود
گرایش گروه بنىمصطلق به اسلام یک گرایش اصیل بود، زیرا آنان در مدت اسارت خود هیچ چیزى جز خوشرفتارى و نیکى و گذشت ندیده بودند، تا آنجا که اسیران آنان همگى به بهانههاى گوناگونى آزاد گشتند و به میان عشیره خود بازگشتند.پیامبر «ولید بن عقبه» را براى اخذ زکات به سوى آنان اعزام کرد.وقتى آنان خبر ورود نماینده رسول خدا را شنیدند، بر اسبها سوار شدند و به استقبال او رفتند.نماینده پیامبر تصور کرد که آنها قصد قتل او را کردهاند، فورا به مدینه بازگشت و دروغى را سر هم نمود و گفت آنان مىخواستند مرا بکشند و از پرداخت زکات امتناع ورزیدند.
خبر ولید در میان مسلمانان منتشر شد.آنان هرگز چنین انتظارى از «بنى مصطلق» نداشتند، در این زمان هیئتى از آنها وارد مدینه شد.آنها حقیقت را به رسول خدا گفتند و افزودند : «ما به استقبال او رفتیم و مىخواستیم به او احترام بگذاریم و زکات خود را بپردازیم، ولى او ناگهان از منطقه دور شد و به سوى مدینه بازگشت و شنیدیم مطلب خلافى را به شما گفته است.در این موقع، آیه ششم سوره حجرات نازل شد و گفتار «بنى مصطلق» را تأیید کرد و ولید را یک فرد فاسق معرفى نمود.مضمون آن این است:
«اى افراد با ایمان اگر یک فرد فاسقى خبرى را به سوى شما آورد، توقف کنید و به بررسى بپردازید تا مبادا به گفتار او اعتماد کرده و کارى انجام دهید که بعدها پشیمان شوید»
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACFI.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]