از جمله هیئتهایى که در این سال به مدینه آمدند هیئت نصاراى نجران بودند که به دنبال نامهاى که پیغمبر اسلام به کشیش بزرگ آنجا نوشت و او را به اسلام دعوت فرمود آنها به مدینه آمدند تا از حال آن حضرت از نزدیک تحقیق کنند.
و داستان ورود هیئت مزبور را به مدینه محدثین سنى و شیعه به اجمال و تفصیل در کتابهاى سیره و تاریخ و حدیث نقل کردهاند که شاید جامعترین و در عین حال فشردهترین نقلها نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى است که ما عینا با تلخیص مختصرى براى شما ترجمه مىکنیم.
هیئت نجران که شامل گروهى بیش از ده نفر از بزرگان آنها بود به ریاست و سرپرستى سه نفر یعنى عاقب، سید و ابو حارثه به مدینه آمدند.
عاقب که نامش عبد المسیح بود، سمت ریاست آنها را داشت که بدون نظر و راى او کارى نمىکردند. سید که نامش ایهم بود ملجا و تکیه گاه آنها در کارها بود و ابو حارثة کشیش بزرگ و اسقف اعظم ایشان بود که پادشاهان روم کلیساها به نام او ساخته بودند.
هنگامى که به سوى مدینه حرکت کردند ابو حارثه در کنار خود - در کجاوه - برادرش کرز یا بشر را سوار کرد و در راه که مىآمدند قاطر آنها به زمین خورد و هم کجاوه او چون مىدید این رنجسفر را براى دیدار پیغمبر اسلام متحمل شدهاند، به صورت کنایه گفت: نابودى بر این مرد دور از خیر و سعادت باد - و منظورش پیغمبر(ص)بود - ابو حارثه که این حرف را شنید با ناراحتى بدو گفت:
نابودى بر خودت باد!
وى گفت: براى چه برادر؟!
ابو حارثه پاسخ داد: براى آنکه به خدا سوگند او همان پیغمبرى است که ما چشم بهراه آمدن او هستیم.
وى با تعجب گفت: پس چرا پیرویش نمىکنى؟
ابو حارثه گفت: این مقام و منصبى که این مردم به ما دادهاند مانع از آن است که من پیرو او گردم و تازه اگر من هم پیرو او شوم اینان از من پیروى نمىکنند و سرانجام هم وقتى به مدینه آمد به دست پیغمبر اسلام مسلمان شد.
و به هر صورت آنها هنگام عصر بود که به شهر مدینه آمدند و با جامههاى فاخر و زربفت که به تن کرده و انگشترهاى طلا که در دست داشتند با تجملات و وضعى که تا به آن روز شهر مدینه به خود ندیده بود وارد شهر شدند، اما وقتى پیش پیغمبر اسلام رفتند و سلام کردند دیدند آن حضرت رو از ایشان گرداند و پاسخ سلامشان را نیز نداد و سخنى با آنها نگفت. (2)
هیئت مزبور که با عثمان بن عفان و عبد الرحمن بن عوف سابقه آشنایى داشتند به نزد آن دو رفته گفتند: پیغمبر شما براى ما نامهاى نوشته بود و چون ما به نزد او آمدهایم پاسخ سلام ما را نداده و با ما سخن نمىگوید، چاره چیست؟
آن دو نفر براى تحقیق مطلب و راه چاره به نزد على بن ابیطالب(ع)آمده گفتند: اى ابو الحسن به نظر شما چه باید کرد؟على(ع)فرمود: به نظر من اگر اینها این جامهها را از تن بیرون کرده و این انگشترهاى طلا را از انگشتان خود بیرون آورند، پیغمبر آنها را مىپذیرد و همین طور هم شد که چون جامهها و انگشترهاى طلا را بیرون کردند و به نزد آن حضرت رفتند پیغمبر اسلام پاسخ سلامشان را داد و آنها را پذیرفت، و آن گاه فرمود: سوگند بدانکه مرا به حق مبعوث فرموده اینان بار اول که پیش من آمدند شیطان همراهشان بود.
سپس براى تحقیق حال، سؤالاتى از آن حضرت کردند که از آن جمله سید پرسید: اى محمد درباره مسیح چه مىگویى؟
فرمود: او بنده و رسول خدا بود. ولى سید سخن آن حضرت را نپذیرفته و بناى ردو ایراد را گذارد تا اینکه آیات سوره آل عمران - از نخستین آیه تا حدود 70 آیه - در این باره بر پیغمبر نازل شد که از آن جمله این آیه در پاسخ همین گفتارشان بود که خدا فرموده:
«ان مثل عیسى عند الله کمثل آدم خلقه من تراب. . . » (3)
[همانا حکایت عیسى در نزد خدا حکایت آدم است که او را از خاک آفرید. . . ]
و در ضمن همین آیات دستور«مباهله»با آنها را نیز به پیغمبر داد که فرمود:
«فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الکاذبین» (4)
[و هر کس با وجود این دانش که براى تو آمده باز هم درباره عیسى با تو مجادله کند به آنها بگو: بیایید تا ما پسران خود را بیاوریم و شما هم پسرانتان را و ما زنانمان را و شما نیز زنانتان را و ما نفوس خود را و شما هم نفوس خود را، آن گاه تضرع و لابه کنیم و لعنتخدا را بر دروغگویان قرار دهیم. ]
و بدین ترتیب پیغمبر اسلام به امر خداى تعالى نصاراى نجران را به مباهله دعوت کرد و آنها نیز پذیرفته و گفتند: فردا براى مباهله مىآییم.
سپس ابو حارثه به همراهان خود گفت: فردا که شد بنگرید اگر محمد با فرزندان و خاندان خود به مباهله آمد از مباهله با او خوددارى کنید و اگر با اصحاب و پیروانش آمد به مباهلهاش بروید.
و چون روز دیگر شد رسول خدا(ص)در حالى که دستحسن و حسین را در دست داشت و فاطمه(س)نیز دنبالش بود و على(ع)از پیش رویش مىرفتبراى مباهله حاضر شد.
عاقب و سید هم نزد ابو حارثه آمدند و چون رسول خدا(ص)را دیدند ابو حارثه پرسید: اینها که همراه محمد هستند کیاناند؟
بدو گفتند: آن یک برادر زاده و داماد اوست، و آن دو کودک پسران دخترشهستند و آن زن نیز دختر او و عزیزترین و نزدیکترین افراد نزد او مىباشد.
رسول خدا(ص)همچنان آمد و در جاى مباهله دو زانو روى زمین نشست. (5)
ابو حارثه که آن منظره را دید گفت:
به خدا سوگند محمد به همان گونه که پیمبران براى مباهله روى زمین مىنشینند نشسته است و از این رو از مباهله با پیغمبر اسلام خوددارى کرده و سرباز زد و گفت: من مردى را مىبینم که با تمام جدیت آماده مباهله است و ترس آن را دارم که در ادعاى خود راستگو باشد و یک سال بر ما نگذرد که در دنیا نصرانى مذهبى به جاى نماند و همگى هلاک شوند و به دنبال آن به نزد رسول خدا(ص)آمده گفتند:
اى ابا القاسم ما با تو مباهله نمىکنیم و حاضر به مصالحه و پرداخت جزیه هستیم، و رسول خدا(ص)براى آنها قراردادى نوشت که هر ساله دو هزار جامه که قیمت هر جامه چهل درهم خالص باشد بپردازند.
مرحوم طبرسى دنباله گفتار بالا نقل کرده که ابو حارثه در آخرین روز توقف در مدینه به دست آن حضرت مسلمان شد.
و در تاریخ یعقوبى و ارشاد مفید و کتابهاى دیگر متن قرارداد را با تفصیل بیشترى نقل کرده و از جمله نوشتهاند که از جمله مواد و شروطى که در قرارداد مزبور ذکر شد این بود که نصاراى نجران متعهد شدند هرگاه در ناحیه یمن میان مسلمانان و مردم آنجا جنگى درگیر شد تعداد سى عدد زره، و سى راس اسب، و سى راس شتر به عنوان عاریه مضمونه در اختیار سربازان اسلام بگذارند، و دیگر آنکه نصاراى مزبور از آن پس دیگر ربا نخورند و گرنه پیغمبر اسلام تعهدى در برابر آنها نخواهد داشت.
این بود داستان مباهله که با مختصر اختلافى مورخین و علماى اهل سنت مانند ابن اثیر و زمخشرى و فخر رازى و سیوطى و ابن بطریق و دیگران نقل کردهاند، و چنانکه خواندید معلوم شد که منظور از«ابناءنا»در این آیه: حسن و حسین و از«نساءنا»فاطمه(س)و از«انفسنا»على بن ابیطالب(ع)بوده است چنانکه واحدى یکى از نویسندگان و دانشمندان ایشان در کتاب اسباب النزول عین همین مطلب را از شعبى روایت کرده است و زمخشرى و دیگران نیز همانند او روایاتى نقل کردهاند و بدین ترتیب بزرگان اهل سنتیکى از بزرگترین فضیلتخاندان اهل بیت و بخصوص على بن ابیطالب و همسر بزرگوارش فاطمه(س)را ذکر کرده و با این نقل معتبر، سند برترى على(ع)را پس از رسول خدا(ص)بر تمام امتبلکه همه مردم عالم و رهبرى آن بزرگوار را بر امت اسلام پس از رحلت پیغمبر امضا کردهاند، زیرا با این بیان على(ع)به منزله نفس رسول خدا(ص)است و بجز مقام نبوت و لوازم آن که به صریح قرآن کریم و دلیلهاى قطعى دیگر مخصوص به رسول خدا است مقامهاى دیگر آن حضرت براى امیر المؤمنین(ع)ثابت مىشود که چون بحث در این باره از طرز تدوین و تالیف کتاب تاریخى خارج استشما را به کتابهاى کلامى و استدلالى که در این باره نوشته شده است ارجاع داده و از ادامه بحث در این باره خوددارى مىکنیم و تنها به ذکر یک روایت که زمخشرى در کشاف و مسلم در صحیح و حاکم در مستدرک در ذیل داستان«مباهله»نقل کردهاند اکتفا نموده به دنباله حوادث سال نهم باز مىگردیم:
اینان از عایشه روایت کردهاند که در روز مباهله رسول خدا(ص)چهار تن همراهان خود را در زیر عباى مویى و مشکى رنگ خود گرد آورد و این آیه را تلاوت نمود:
«انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا» (6)
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCIF.htm
لازم به تذکر است که سال نهم هجرت را به خاطر ورود وفدها«شخصیتها و هیئتهایى که به نمایندگى قبایل و سایر ملتها به مدینه مىآمدند»ـعام الوفودـنامیدند.شهر مدینه هر چند روز یک بار شاهد ورود این هیئتهاى گوناگون بود که برخى با لباسهاى محلى و هیئتهاى جالبى وارد مىشدند تا پیغمبر اسلام را از نزدیک ببینند و به دین اسلام در آمده و با رهبر اسلام پیمان دوستى بسته و پیوند خود را به آن حضرت اعلام دارند.
این بیشتر بدان خاطر بود که با فتح مکه مرکز قدرت بت پرستان و محور اصلى دشمنان اسلام سقوط کرد و سایه قدرت این آیین مقدس بر سراسر شبه جزیره افتاد و قبایل و گروههاى مختلف و اقلیتهاى مذهبى دیگر مانند مسیحیان ساکن عربستان دانستند که دیر یا زود اسلام در میان تمام افراد و قبیلههاى ساکن جزیرة العرب نفوذ خواهد کرد و بهتر آن است که زودتر به این آیین مقدس وارد شده و یا از نزدیک با رهبر عالى قدر اسلام آشنایى و دوستى برقرار سازند.
پیش از این گفته شد که لشکر اسلام پس از فتح مکه به حنین و از آنجا به طائف رفت و محاصره طائف مدتى طول کشید و رسول خدا(ص)مصلحت در آن دید که موقتا از فتح طائف و محاصره آنجا صرفنظر کند و از این رو به قصد عمره به سوىمکه حرکت کرد و پس از آن به مدینه آمد.
با پیشرفت اسلام و توسعه آن در سراسر جزیرة العرب،بزرگان طائف خود را در محاصره آیین اسلام دیدند و تصمیم گرفتند تا هیئتى را به نزد رسول خدا(ص)فرستاده و اسلام اختیار کنند .
ابتدا عروة بن مسعود ثقفى یکى از بزرگان ایشان به فکر افتاد تا خود به نزد پیغمبر آمده و ایمان آورد و به همین منظور از طائف حرکت کرده و هنگامى که پیغمبر اسلام در راه بازگشت از تبوک بود و هنوز به شهر مدینه نرسیده بود خود را به آن حضرت رسانده و مسلمان شد و سپس اجازه گرفت تا به شهر خود طائف بازگردد و آنها را به اسلام دعوت نماید.
رسول خدا(ص)به او فرمود:آنان به جنگ تو خواهند آمد و دعوتت را نخواهند پذیرفت و بدین وسیله از کشته شدن او به دست قبیلهاش او را بیم داد،ولى عروه که خود را خیلى نزد آنها محترم مىدانست و چنین چیزى را باور نمىکرد عرض کرد:آنها مرا از دیدگان خود بیشتر دوست دارند،و بدین ترتیب از رسول خدا اجازه گرفته به طائف آمد.
و روز دیگر در میان غرفه خود که در بلندى قرار داشت ایستاد و مردم را به آیین مقدس اسلام دعوت کرد اما همانطور که رسول خدا(ص)خبر داد و پیش بینى کرده بود قوم و قبیلهاش به مخالفت با او برخاسته از اطراف تیربارانش کردند و سرانجام یکى از آن تیرها کارگر شده بر بدن عروه نشست و همان سبب شهادت و مرگ او گردید و هنگام مرگ به نزدیکانش گفت:
این کرامتى بود که خدا نصیب من کرد و پیغمبر به من خبر داد و سپس وصیت کرد جنازه او را در کنار قبور شهداى طائفـکه هنگام محاصره آن شهر به شهادت رسیده بودندـدفن کنند،و چون خبر قتل او به پیغمبر اسلام رسید فرمود:عروه در میان قوم خود همانند صاحب یاسین بود در میان قومش.
قبیله ثقیف پس از اینکه عروه را به قتل رساندند از این کار خود سخت پشیمان شدند و خود را در محذور سختى مىدیدند،زیرا مىدانستند از انتقام مسلمانان وقبایل اطراف طائف که تدریجا مسلمان شده و روز به روز بر تعدادشان افزوده مىشد آسوده و ایمن نخواهند ماند،از این رو به فکر چاره افتادند و پس از مشورتى که با بزرگان خود کردند قرار شد عبد یالیل را که از نظر سن و مقام و منزلت همانند عروة بن مسعود بود به سمت نمایندگى و پذیرش اسلام و مصالحه به نزد رسول خدا(ص)بفرستند.
عبد یالیل که مىترسید پس از مراجعت به سرنوشت عروه دچار گردد گفت:من بتنهایى حاضر نیستم به دنبال این کار بروم مگر آنکه چند تن دیگر را نیز با من بفرستید و پس از گفتگو پنج نفر دیگر را نیز از تیرههاى مختلف قبیله ثقیف انتخاب کرده و همراه او فرستادند.
نمایندگان ثقیف به مدینه آمدند و مغیرة بن شعبه که در سلک مسلمانان و خود از قبیله ثقیف بود به آنها برخورد و طرز سلام را در اسلام به آنها یاد داد که هنگام ورود به محضر رسول خدا(ص)چگونه سلام کنند ولى آنها به همان وضع زمان جاهلیت سلام کرده و حاضر نشدند در آغاز ورود تسلیم آیین مقدس اسلام گردند.
براى آنها خیمهاى در مسجد زده شد و آنها در آن خیمه سکونت کردند و باب مذاکره میان ایشان و پیغمبر اسلام براى مصالحه آغاز گردید و نمایندگان ثقیف پذیرش اسلام خود را به دو چیز مشروط کردند یکى آنکه گفتند:تا سه سال بتکده«لات»به حال خود باشد و آن را ویران نکنند،دیگر آنکه قبیله ثقیف را از خواندن نماز معاف بدارد.
اینان خیال مىکردند دین اسلام یک دین ساختگى و قراردادى و احکام آن احکامى اختیارى است که پیغمبر اسلام مىتواند در اصول و یا فروع آن روى صلاح دید خود و یا روى تمایلات و تقاضاى افراد دخل و تصرفى کند و آنها را کم و زیاد کرده و یا مدتى براى عمل و انجام آنها در نظر بگیرد و بخوبى معلوم مىشود که به حقیقت اسلام و این آیین مقدس آسمانى پى نبرده بودند و چون با مخالفت شدید پیغمبر اسلام رو به رو شدند دانستند که چه تقاضاى بىمورد و بیجایى کردهاند و از این رو سه سال را به یک ماه تنزل داده باز هم دیدند مورد قبول قرار نگرفت از این رو تقاضا کردند که خود آنها را از شکستن بتها و ویران کردن بتخانه معاف بدارد و این کار را به دیگرى محول سازد که البته این تقاضا مورد موافقت رسول خدا(ص)قرار گرفت و چنانکه گفتهاند آن حضرت ابو سفیان و مغیرة بن شعبه را مأمور این کار کرد و آنها به دستور آن حضرت به طائف رفته و بتکده لات را ویران کردند.
در رد پیشنهاد و تقاضاى دوم آنها نیز رسول خدا(ص)آن جمله جالب و تاریخى را بیان فرمود که گفت:
«لا خیر فى دین لا صلاة فیه»
[دین و آیینى که نماز در آن نباشد خیرى در آن دین نیست.]
نمایندگان ثقیف به ناچار اسلام را با تمام اصول و فروعش پذیرفته به شهر خود بازگشتند و در میان آنها مردى بود به نام عثمان بن ابى العاص که از همه جوانتر بود ولى به خاطر آنکه در مدت توقف در مدینه از آن پنج نفر دیگر بیشتر به اسلام علاقهمند شده بود و در یاد گرفتن قرآن و تعلیمات مقدس اسلام کوشش بیشترى داشت،رسول خدا(ص)او را امیر بر دیگران کرد و سمت نمایندگى خود را از نظر مذهبى و اجتماعى به او واگذار نمود و هنگامى که مىخواستند از مدینه حرکت کنند سفارشاتى به او کرد و از آن جمله درباره نماز جماعت و رعایت حال ناتوانان از مأمومین این گونه فرمود:
«یا عثمان تجاوز فى الصلاة،و اقدر الناس بأضعفهم فان فیهم الکبیر و الصغیر و الضعیف و ذا الحاجة»
[اى عثمان در نماز زود بگذر،و حال ناتوانترین مردم را در نظر بگیر،زیرا در میان آنها بزرگ و کوچک و ناتوان و گرفتار وجود دارد(که نمىتوانند زیاد صبر کنند).]
و بدین ترتیب سرسختترین قبایل عرب شبه جزیره و محکمترین شهرهاى حجاز از نظر قلعه و برج و بارو در برابر اسلام خاضع و تسلیم گردید و آثار شرک و بت پرستى از آن سرزمین برچیده شد.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCIE.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]