سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و چون روز نهروان به کشتگان خوارج گذشت فرمود : ] بدا به حال شما ، آن که شما را فریفته گرداند زیانتان رساند . [ او را گفتند اى امیر مؤمنان که آنان را فریفت ؟ فرمود : ] شیطان گمراه کننده و نفس‏هاى به بدى فرمان دهنده ، آنان را فریفته آرزوها ساخت و راه را براى نافرمانى‏شان بپرداخت ، به پیروز کردن‏شان وعده کرد و به آتششان درآورد . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 86 اردیبهشت 27 , ساعت 12:34 عصر

سبب این غزوه آن بود که به پیغمبر اطلاع دادند جمعى از قبیله غطفان به فکر افتاده‏اند تا به مدینه حمله کنند و براى این کار افراد و اسلحه تهیه مى‏کنند، رسول خدا(ص)با چهارصد و پنجاه نفر از مسلمانان به قصد پراکنده ساختن و جلوگیرى آنها به‏«ذى امر»رفت و در آنجا فرود آمد رئیس قبیله مزبور شخصى بود بنام دعثور بن حارث، هنگامى که رسول خدا و همراهان بدانجا فرود آمدند باران گرفت و رسول خدا(ص)به کنار درختى رفته بود که باران شدت یافت و تدریجا سیلى برخاست و دره‏«امر»را فرا گرفت.

پیغمبر خدا در آن سوى دره بود و یارانش این طرف دره که سیل برخاست و میان آن حضرت و یارانش جدایى انداخت، رسول خدا(ص)جامه خود را که در اثر آمدن باران‏تر شده بود از تن بیرون کرد و فشارى داده روى آن درخت انداخت تا خشک شود و خود زیر آن درخت‏خوابید.

افراد قبیله غطفان که در تمام این احوال ناظر رفتار پیغمبر بودند چون آن حضرت را تنها دیدند و سیل خروشان را نیز که مانع بزرگى میان آن حضرت و اصحاب بود مشاهده کردند به دعثور بن حارث که - گذشته از سمت ریاست‏بر آنها - مرد شجاع وبى باکى بود گفتند: فرصت‏خوبى براى تو پیش آمده تا بتوانى محمد را براحتى به قتل برسانى و خیال خود و دیگران را آسوده کنى زیرا اگر فرضا یاران خود را نیز در اینجا به کمک طلب نماید آنها نمى‏توانند به او کمک کنند!

دعثور از جا برخاسته و شمشیر برانى از میان شمشیرهایى که داشتند انتخاب کرد و همچنان تا بالاى سر پیغمبر(ص)آمد و آنجا با شمشیر برهنه ایستاد و گفت:

اى محمد کیست که اکنون بتواند تو را از دست من نجات داده و نگهبانى کند؟

رسول خدا(ص)با آرامى فرمود: «الله‏»!

در این وقت جبرئیل - که مامور نگهبانى آن حضرت بود - دستى به سینه دعثور زد که به زمین افتاد و شمشیر از دستش به یکسو پرید!

رسول خدا(ص)از جا برخاست و شمشیر را برداشته بالاى سر او آمد و فرمود:

- کیست که اکنون تو را از دست من حفظ کند؟

دعثور گفت: هیچکس، و من براستى گواهى مى‏دهم جز خداى یگانه خدایى نیست و تو هم پیغمبر و فرستاده خدایى!و به خدا سوگند از این پس هرگز دشمنى را علیه تو جمع آورى نخواهم کرد.

در این وقت رسول خدا(ص)شمشیرش را به او داد و دعثور برخاسته به راه افتاد، سپس روى خود را به آن حضرت کرده گفت:

به خدا سوگند تو بهتر از من هستى!

این را گفته و به نزد قبیله خود برگشت و چون از وى پرسیدند: چه شد که او را نکشتى؟ گفت: مردى سفید پوش و بلند قامت را دیدم که بر سینه‏ام زد و چنانکه دیدید به پشت روى زمین افتادم و دانستم که او فرشته‏اى بود و گواهى دهم که محمد رسول خداست و از این پس دیگر کسى را علیه او تحریک نخواهم کرد. (1) و به دنبال این گفتار مردم را به اسلام دعوت کرد و از آن پس مسلمان گردید.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCBK.htm


پنج شنبه 86 اردیبهشت 27 , ساعت 12:32 عصر

 

و از حوادث سال دوم هجرت ازدواج میمون امیر المؤمنین على(ع)با فاطمه دختر رسول خدا(ص)بود که به امر پروردگار صورت گرفت.

و ملخص آن، چنانکه در روایات بسیارى از شیعه و اهل سنت رسیده است، چنان بود که چون فاطمه به سن رشد رسید بزرگان اصحاب آن حضرت از مهاجر و انصار براى خواستگارى فاطمه به نزد رسول خدا(ص)آمدند و پاسخى که پیغمبر خدا به همه آنها مى‏داد این بود که من در مورد ازدواج فاطمه منتظر فرمان و دستور خدا هستم و گاهى هم صغر سن و کم سالى فاطمه را دلیل بر رد درخواستشان ذکر مى‏فرمود و کسى که تا به آن روز به این عنوان نزد پیغمبر(ص)نرفته بود، على(ع)بود.

روزى عمر و ابو بکر که هر کدام براى خواستگارى رفته بودند و همان پاسخ را شنیده بودند با خود گفتند: چنین به نظر مى‏رسد که رسول خدا(ص)فاطمه را براى على نگاه داشته، خوب است‏به نزد على برویم و او را براى این منظور نزد پیغمبر بفرستیم و از آن سو جبرئیل نیز نازل شده و دستور ازدواج فاطمه را با على(ع)از طرف خداى تعالى به پیغمبر ابلاغ کرد.

براى این منظور روزى به جستجوى على(ع)رفته و او را در نخلستانى که مشغول آبیارى درختان خرما بود پیدا کردند و پیشنهاد خواستگارى کردن فاطمه(ع)را از رسول خدا(ص)بدو دادند و على(ع)نیز که خود مایل به این کار بود با پیشنهاد آن دو نفر دست از کار کشید و پس از آنکه وضو ساخته و دو رکعت نماز خواند به خانه رسول خدا(ص) آمد ولى شرم و حیا مانع شد که منظور خود را بر زبان آورد ورسول خدا(ص)از وضع ورود و نظر کردن به چهره على(ع)مقصود او را دانسته و بدو گفت:

براى خواستگارى فاطمه آمده‏اى؟و چون پاسخ مثبت‏شنید از او پرسید: براى انجام این کار از مال دنیا چه دارد؟على(ع)عرض کرد: شمشیرى و اسبى و زره‏ام و شتر آبکشم. پیغمبر فرمود: اما شتر آبکش و شمشیر و اسب را که نمى‏توانى صرف این کار کنى و همه آنها مورد حاجت توست ولى زره خود را مى‏توانى صرف این کار کنى.

على(ع)به بازار آمد و زره خود را به چهارصد و هشتاد درهم فروخت و آن پول را آورده در دست پیغمبر ریخت، آن حضرت نیز مقدارى از آن پول را به مقداد بن اسود داد تا جهیزیه‏اى براى فاطمه تهیه کند، مقداد هم به بازار رفته و سنگ آسیایى با ظرفى براى آب و تشکى از پوست‏خریدارى کرده به نزد رسول خدا(ص)آورد و آن حضرت به کمک یکى از زنان وسایل ازدواج و زفاف زهرا(س)را فراهم کرد و پس از جنگ بدر مراسم زفاف و عروسى انجام شد.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCBH.htm


<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ