ظهر الفساد فى البر و البحر بما کسبت أیدى الناس (1)
چنانکه دیدیم واکنش حادثه کربلا نخست با آمدن اسیران به کوفه پدید گردید.با همه سختگیرى پسر زیاد در حوزه حکومت خود، و ترساندن مردمان از مخالفت با یزید، باز از آن مردم نیمه مرده، و ستم پذیرنده خرده گیرى دیده شد.روزى که پسر زیاد در مسجد، خطبه خواند و ضمن گفتههاى خود یزید و تبار او را ستود و حسین (ع) و پدران او را دشنام داد، عبد الله بن عفیف از مردم أزد که مردى پارسا ولى نابینا بود بر خاست و سخن را در دهان او شکست .دشنامهائى را که بخاندان پیغمبر داد بدو و آنکه او را به حکومت گماشته است، بر گرداند .مأموران دولت خواستند عبد الله را خاموش و دستگیر سازند، تیره ازد به حمایت وى در آمد و جنگى در گرفت (2) هر چند این درگیرى سرانجام به سود عبید الله پایان یافت، ولى بهر حال مقدمهاى براى اعتراضهاى دیگر گشت.
در شام نیز چنانکه دیدیم آثار ناخشنودى پدید گشت، تا آنجا که یزید از روى ناچارى بظاهر خود را یکى از ناخشنودان از کشته شدن پسر دختر پیغمبر نشان داد، و گناه را به گردن عبید الله پسر زیاد افکند.اما واکنش حادثه در حجاز بیشتر از عراق بود.عبد الله پسر زبیر که از آغاز حکومت یزید خود را به مکه رسانیده این شهر را پایگاه خویش ساخته بود، و مردم را به بیعت خود مىخواند، فاجعه محرم را دستاویزى استواربراى نکوهش یزید دید.وى در خطبهاى عراقیان را پیمان شکن و نامردم خواند و حسین علیه السلام را به بزرگوارى و تقوى و عبادت ستود.
مدینه نیز با آنکه در این سال در اداره ولید بن عتبة بن ابو سفیان بود، خاموش نماند، طبرى چنانکه روش اوست در باره ناآرامى این شهر چیزى ننوشته است.اما عوض شدن سه حاکم آن در ظرف دو سال وضع غیر عادى را نشان میدهد.
طبرى نوشته است: پسر زبیر از درشت خوئى حاکم مدینه ـ ولید بن عتبه ـ به یزید شکایت کرد و از او خواست تا حاکمى نرم خو بدانجا بفرستد و یزید، عثمان بن محمد بن ابو سفیان را به حکومت آن شهر فرستاد (3) اما بعید بنظر میرسد پسر زبیر در چنان موقعیتى با یزید نامه نگارى کند آن هم بر سر عوض کردن حاکم مدینه.آنچه به حقیقت نزدیکتر مىنماید اینستکه یزید به شیوه پادشاهان خود کامه جوان نمىخواست مردان کار آزموده را بر سر کار بگذارد بدینجهت جوانان نورس را بحکومت مىفرستاد و آنان چون مردم را چنانکه باید نمىشناختند، در اداره حکومت در مىماندند .و عثمان چنانکه طبرى نویسد جوانى نورس و کار نیازموده بود. (4)
بهر حال سبب هر چه بوده است، مقدم حاکم تازه بر او و مردم شهر مبارک نیفتاد، عثمان به گمان خویش خواست کفایتى نشان دهد، و بزرگان مدینه را از خود و یزید خشنود و حوزه حکومت را آرام سازد.
گروهى از فرزندان مهاجر و انصار را بدمشق فرستاد تا خلیفه جوان را از نزدیک ببینند و از بخششها و مرحمتهاى وى برخوردار گردند.
یزید چنانکه نوشتهایم تربیت دینى نداشت، بلکه میتوان گفت تربیت نیافته بود.پدرش در کودکى وى بخاطر خشمى که بر مادر او گرفت، مادر و فرزند را به بیابان فرستاد و یزید در قبیله و درون خیمه بزرگ شد.
آنچه در آنجا آموخت همان بود که صحرانشینان عرب مىآموزند، گشاده زبانى، شعر نیکو سرودن و بشکار رفتن.پس از آنکه بحکومت رسید و دستگاه پر تجمل معاویه را صاحب شد، بجاى اندوختن معلومات به نگاهدارى سگ و یوز و بوزینهپرداخت.میگسارى و قمار نیز سرگرمى دیگر او بود .گذشته از این عیبها چنانکه طبیعت چنین حکومتها مىخواهد، سالمندان تجربه آموخته گرد او را خالى کردند، و گروهى جوان چاپلوس و مال اندوز او را در میان گرفتند که آنچه میگفت و میکرد بر او آفرین مىخواندند.
در سندها از سرجون مشاور رومى او نامى به میان آمده است.آیا این مرد ترسا در نهان، واژگون شدن حکومت یزید را که نام مسلمانى داشت مىخواست، که او را چنان بد آموزى میکرد...؟ خدا میداند.
آنچه با اطمینان خاطر میتوان گفت اینست که یزید از کار اداره حوزه پهناور مسلمانى چیزى نمیدانسته است.آن شتاب و سخت گیرى در بیعت گرفتن از پسر دختر پیغمبر، آن فاجعه دلخراش در محرم سال شصت و یک از آن زشتتر باسیرى گرفتن خاندان رسول (ص) و بردن آنان بکوفه و در آوردن به شام، همه اینها رفتارى است که ناپختگى بلکه نابخردى او را نشان میدهد .
بدتر از همه، اینکه چون حاکم مدینه فرزندان مهاجر و انصار را نزد او فرستاد یزید آنان را چنان پذیره شد که گوئى گروهى از همسالان خود و یا هم بازیان دوره کودکیش را نزد او آوردهاند.او اگر اندک خردى داشت یا اگر مشاورانى کار آزموده نزد او مىبودند، باید در مدتى که مهمانان در کاخ او و در مهمانى او هستند رفتارى سنجیده داشته باشد.آنچه خلاف آئین مسلمانى است نکند، بلکه بظاهر خود را مسلمانى پاى بند دین نشان دهد.اما او نه دین را مىشناخت نه مردم را.
مدینه پس از هجرت پیغمبر اسلام بدان شهر، مرکز حکومت اسلامى شد.پس از پیغمبر تا سال سى و پنجم هجرى پایگاه خلافت بود و سه خلیفه زندگانى خود را در آن شهر بسر بردند.چون على علیه السلام کوفه را مقر حکومت خود ساخت، مدینه باز هم رونق علمى و دینى خود را از دست نداد.گروهى از بزرگان مهاجر و انصار در آنجا زیستند و مردند، و سپس فرزندان آنان جاى ایشان را گرفتند.از آغاز هجرت موجى از پرهیزگارى شهر را فرا گرفت و بیش و کم همچنان پایدار بود. (5)
یزید مىبایست این مردم را بشناسد و روزى چند خویشتن دار شود.اما چنیننکرد.نمیدانم رخت پوشانیدن بر بوزینه و سوار کردن او بر خر و بمسابقه فرستادن او با اسبان، در همین روزها بود و یا نه، بهر حال داستانى است که سبک سرى او را نشان میدهد.چنانکه مسعودى نوشته است یزید را بوزینهاى بود پلید، که در مجلس شراب او حاضر مىشد و بر بالش تکیه میداد.این بوزینه خرى وحشى داشت که رام وى کرده بودند.روزى بوزینه را بر خر نشاندند و با اسبان بمسابقه فرستادند، و خر بوزینه از اسبان یزید پیش افتاد و برنده مسابقه گردید یکى از شاعران شام در این باره گفته است:
تمسک أبا قیس بفضل عنانها*فلیس علیها إن سقطت ضمان (6)
ألا من رأى القرد الذى سبقت به*جیاد أمیر المؤمنین إتان (7)
نوشتهاند این شعرها را یزید خود سروده است و باید چنین باشد چه غرس النعمه، در پایان داستان گفتگوى ابن هبیره و زیاد بن عبید حارثى (8) نویسد:
زیاد گفت چون نزد مروان رفتم از من پرسید گفتگوى تو و ابن هبیره بر سر چه بود؟ گفتم در اینکه آیا کنیه بوزینه ابو قیس است یا الیمن.مروان خندید و گفت درست است مگر این نیست که امیر المؤمنین یزید گفته است «تمسک أبا قیس بفضل عنانها... (9)
یزید نمایندگان شهر مدینه را حرمت نهاد و به آنان بخشش فراوان کرد و به یکى از ایشان (منذر بن زبیر) صد هزار درهم بخشید، اما تربیت پست و کردار زشت او از دیده مهمانان پوشیده نماند.آنان چون به شهر خود باز گشتند در مسجد پیغمبر فریاد برداشتند و به بد گوئى از یزید پرداختند و گفتند ما از نزد کسى مىآئیم که دین ندارد، مىمینوشد.طنبور مىنوازد و سگ بازى مىکند، شب را با مردمان پست و کنیزکان آوازه خوان بسر میبرد.ما شما را گواه مىگیریم که او را از خلافت خلع کردیم. (10)
مردم شهر با عبد الله بن حنظله (غسیل الملائکه) (11) بیعت کردند و بنى امیه راکه شمار آنان به هزار تن مىرسید، نخست در خانه مروان پسر حکم بمحاصره افکندند، سپس از شهر بیرون راندند.در این روزهاى پر گیر و دار مروان نزد عبد الله بن عمر رفت و از او خواست تا خانواده وى را نزد خود نگاهدارد، عبد الله نپذیرفت .مروان چون از حمایت او مأیوس شد پناه به على بن الحسین (ع) برد و گفت من خویشاوند توام، مى خواهم که خانواده من با خانواده تو باشد.على بن الحسین با بزرگوارى خاص خود خواهش او را قبول فرمود و کسان مروان را همراه با زن و فرزند خود به ینبع (12) فرستاد و مروان همیشه از این کرامت سپاسگزار بود.اینکه طبرى نوشته است:
على بن الحسین با مروان دوستى قدیمى داشت (13) بر اساسى نیست.مروان ـ هیچگاه به بنى هاشم روى خوش نشان نداده است.بنابر این جائى براى دوستى او با على بن الحسین نبوده، طبرى میخواهد جوانمردى را که خاندان هاشم از حد اعلاى آن بر خوردار بودهاند نادیده بگیرد و آنرا بحساب دوستى شخصى بگذارد.
بارى خبر شورش مردم مدینه به دمشق رسید و یزید را سخت خشمگین ساخت.نخست خواست کار این شهر و کار مکه و سر کوبى پسر زبیر را بعهده عبید الله بن زیاد واگذارد، اما عبید الله نپذیرفت و گفت بخاطر این فاسق نمیتوانم قتل حسین و شکستن حرمت کعبه را در گردن بگیرم (14) .
اگر این گفتار از پرداختههاى داستان سرایان نباشد، و براستى عبید الله چنین سخنى بر زبان آورده، باید گفت، او چون از یزید دور اندیشى بیشترى داشت، میدانست که پایان حکومت سفیانیان نزدیک است و گرنه عبید کسى نبوده است که از گناه (هر چند هم بزرگ باشد) بیمى بخود راه دهد.یزید انجام مأموریت را از عمرو بن سعید حاکم پیشین مدینه طلبید، او نپذیرفت و گفت من دست خود را بخون قریش آلوده نمیکنم.بگذار کسى که بیگانه است این کار را عهدهدار شود.
یزید ناچار مسلم بن عقبه را که پیرى ناتوان بود و در بیمارى بسر مىبرد با لشکرى روانه مدینه ساخت.مسلم شهر را محاصره کرد و از سوى حره واقم (15) بر سر مردمشهر رفت و گفت: شما را سه روز مهلت میدهم اگر تسلیم شدید مدینه را میگذارم و به سر وقت ابن زبیر به مکه میروم و گرنه معذور خواهم بود.
مردم شهر ایستادگى کردند ولى سرانجام شکست خوردند و تسلیم شدند.مسلم سه روز شهر را باختیار سپاهیان خونخوار شام گذاشت تا آنچه خواهند بکنند.سپس مردم مدینه را میان دو چیز آزاد گذاشت: 1ـ اقرار کنند که بنده زر خرید یزیدند و او هر اختیارى درباره آنان دارد.2ـ کشته شوند.
گروهى شرط او را نپذیرفتند و کشته شدند، و بسیارى نیز پذیرفتند.تنها کسانى که بدون شرط از گزند وى ایمن ماندند على بن الحسین (ع) و على بن عبد الله عباس بودند.چرا مسلم على بن الحسین را نکشت؟ یا از او بدان صورت که خود گفته بود بیعت نگرفت؟ اسناد در این باره همآهنگ نیست.
طبرى نوشته است هنگامى که یزید، مسلم بن عقبه را به مدینه مىفرستاد بدو گفت: على بن الحسین (ع) در کار شورشیان دخالتى نداشته است، دست از او بازدار و با وى به نیکوئى رفتار کن! و نویسد چون على بن الحسین (ع) نزد مسلم رفت، مسلم گفت: أهلا و مرحبا، سپس وى را بر تخت و مسند خود نشاند و گفت این خبیثها (مردم مدینه!) نگذاشتند بکار تو برسم.امیر المؤمنین سفارش تو را بمن کرده است.پس از لختى درنگ گفت: شاید کسان تو ترسیده باشند؟ على بن الحسین (ع) گفت آرى!
مسلم دستور داد چهارپاى او را زین کردند و او را سوار کرد و به خانه باز گرداند (16)
مؤلف کشف الغمة نیز نوشته است: مسلم على بن الحسین (ع) را حرمت نهاد و استر خویش را براى او زین کرد و گفت ترا ترسانیدیم؟ ! على بن الحسین (ع) او را سپاس گفت و چون از خانه وى بیرون رفت، مسلم گفت: این مرد علاوه بر خویشاوندى که با رسول خدا دارد خیرى است که در او شرى نیست (17)
ابن ابى الحدید نویسد: مسلم از مردم مدینه بیعت گرفت که برده یزیدند، جز على بن الحسین (ع) که او را حرمت کرد و بر تخت خود نشاند و همچون برادر امیر المؤمنین از او بیعت گرفت (18) عبارت شیخ مفید نیز چنین است و اضافه دارد که مسلم گفت امیر المؤمنین مرا سفارش کرده است که حساب تو را از دیگران جدا سازم و نیز نوشته است که بدو گفت اگر در دست ما چیزى بود چنانکه سزاوار هستى ترا صله میدادم (19)
اما طبرى در روایت دیگر آورده است که: «چون على بن الحسین خواست نزد مسلم برود عبد الملک و پدرش مروان را در دو سوى خود قرار داد و نزد وى رفت، چون بر مسلم در آمد مروان نوشیدنى خواست و اندکى نوشید سپس آنرا به على بن الحسین (ع) داد چون على ظرف را در دست گرفت مسلم گفت:
ـ از نوشیدنى ما میاشام!
على بن الحسین (ع) لرزان قدح را نگاه داشت، مسلم گفت:
ـ با این دو تن آمدهاى؟ .بخدا اگر واسطه تو آنان بودند ترا میکشتم.اما امیر المؤمنین سفارش تو را بمن کرده است و بمن گفت تو بدو نامه نوشتهاى، حال اگر مىخواهى بیاشام (20)
و ابن اثیر نیز همین روایت را از آن مأخذ یا مأخذ دیگر برداشته است.
یعقوبى نوشته على بن الحسین (ع) به مسلم گفت: یزید مىخواهد با تو بچه شرطى بیعت کنم؟
ـ بیعت برادر و پسر عمو!
ـ اگر مىخواهى بیعت کنم که برده او هستم بیعت خواهم کرد!
ـ چنین تکلیفى را بتو نمىکنم!
و چون مردم دیدند على بن الحسین (ع) چنین گفت، گفتند او که فرزند رسول خداست چنین مىگوید چرا ما با او به چنین شرط بیعت نکنیم (21)
این گزارش و گزارشهاى آخر که از طبرى نوشتیم بطور قطع دروغ است و احتمالا سالها بعد کسانى از بزرگزادگان مدینه که پدرانشان از بیم جان با مسلم با چنان شرطى بیعت کردند آنرا برساختهاند تا کار گذشتگان خویش را نزد مردمان موجه جلوه دهند.چرا دروغ است؟ چون رفتارى که على بن الحسین درباره خانواده مروان کرد از چشم بنى امیه و شخص یزید و مأمور او مسلم، پوشیده نبود.
نیز على بن الحسین (ع) از آغاز شورش خود را کنار کشید و با مردم همداستان نگشت، چون پایان کار را میدانست.بنابر این مسلم دستور نداشته است که او را آزار دهد، بلکه مأمور بوده است بدو نیکوئى کند.از آن گذشته چنانکه نوشتیم یزید از کشتن حسین بن على (ع) پشیمان شده بود و بهیچوجه نمىخواست خود را بد نامتر سازد.پس مسلما در باره على بن الحسین (ع) سفارش کرده است.بنابر این آنچه مفید و ابن شهر آشوب و طبرى در روایت نخستین خود نوشتهاند درست مىنماید.
مسعودى نوشته است: مسلم از مردم مدینه بیعت گرفت که برده یزید هستند و هر کس نپذیرفت کشته شد.جز على بن الحسین (ع) و على بن عبد الله بن عباس (22)
ابن اثیر نویسد: چون نوبت بیعت به على بن عبد الله بن عباس رسید حصین بن نمیر گفت خواهرزاده ما نیز باید مانند على بن الحسین بیعت کند (23)
نیز مسعودى نوشته است على بن الحسین (ع) به قبر پیغمبر پناه برده بود و دعا میکرد و او را در حالى نزد مسلم بردند که بر وى خشمگین بود و از او و پدرانش بیزارى مىجست.چون على بر او در آمد و چشم مسلم بدو افتاد، لرزید و برخاست و او را نزد خود نشاند و گفت حاجت خود را بخواه، و هر کسى را على بن الحسین (ع) شفاعت کرد نکشت (24) این گفته نیز درست بنظر نمیرسد چه از خونخوارى مسلم بعید است به شفاعت على بن الحسین (ع) از کشتن کسى چشم بپوشد.آنچه مسلم است اینکه مسلم بدستور یزید نه تنها امام را تکلیفى دشوار نکرده بلکه او را حرمت نهاده است.اما حصین بن نمیر چنانکه یزید گفته بود همراه لشکر میرفت تا اگر مسلم از بیمارى جان نبرد او فرمانده لشکر باشد. ـ و سرانجام هم چنین شد ـ بنابر این دور نیست که وى میانجى على بن عبد الله بن عباس شده باشد.نوشتهاند در حادثه حره امام على بن الحسین (ع) چهار صد خانواده از عبد مناف را در کفالت خود گرفت و تا وقتى که لشکر مسلم در مدینه بود هزینه آنانرا مىپرداخت. (25) .
و ما محمد إلا رسول قد خلت من قبله الرسل أفإن مات أو قتل انقلبتم على أعقابکم و من ینقلب على عقبیه فلن یضر الله شیئا (26)
واقعه حره را باید یکى از حادثههاى شگفت و در عین حال اسف ناک در تاریخ اسلام دانست، و برگى سیاه است که امویان بر دفتر کار خود افزودند.مردى که خود را جانشین پیغمبر میداند رخصت مىدهد شهر پیغمبر، مدفن او، و مرکز حکومت اسلام و محل سکونت مردم پارسا و شب زندهدار، براى مدت سه روز در اختیار لشکریان دیوسیرت وى قرار گیرد، تا هر چه میخواهند ببرند و هر کار که مىخواهند بکنند.چه مردان پرهیزکار در آن چند روز کشته شد؟ چه حرمتها بر باد رفت، چه بى حرمتىها که از آن درنده خویان سر زد، قلم از نوشتن آن شرم دارد، بى دینى امیر و مأمور بجاى خود، راستى جامعه مسلمان آنروز چگونه آن نامسلمانى و بلکه نامردمى را دید و خاموش ماند؟
یزید چنانکه نوشتیم از مسلمانى چیزى نمیدانست، در این سخن تردیدى نباید کرد، سربازان او هم همینکه شنیدند فرمانده اعزامى دست آنان را گشوده است شهر و آنچه را در آن بود مفت خود دانستند، اما مسلمانان اطراف چرا خاموش ماندند؟ پس از حادثه مدینه، شام، مصر و عراق تکانى نخوردند و عکس العملى جز نفرین نشان ندادند آنهم در گوشه و کنار و پنهان از دیده مأموران دولت و سپاهیان شام.گروهى بسیار ازتابعین (طبقه بعد از صحابه) از پسران مهاجر و انصار در مکه بسر میبردند، اینان چرا بر نخاستند و مردم را بریزید نشوراندند؟ و بیارى مسلمانان مدینه نیامدند؟ گیریم که مردم مدینه حق بر خاستن علیه حکومت را نداشتند، گیریم که حکومت اسلامى بر طبق اختیارات خود اجازه داشته که شورشیان را بر جاى خود بنشاند، اما قتل عام شهر با کدامیک از ابواب فقه اسلامى تطبیق میکند؟ هنوز از مرگ پیغمبر بیش از پنجاه سال نگذشته بود، گروهى از مردم هفتاد ساله که در شهرهاى مسلماننشین بسر مىبردند محضر او را دیده و سیرت او را پیش چشم داشتند.هنوز حرمت شهر پیغمبر در چشم زمامداران پس از وى از خاطر پنجاه سالگان نرفته بود و سى سالگان به بالا زهد و تقواى على را فراموش نکرده بودند.اینان چرا حادثه کربلا را در سال پیش و قتل عام مدینه را در آن سال دیدند .و لب فرو بستند؟ چرا باید چنین رویدادهاى غمانگیز یکى پس از دیگرى رخ دهد؟ کشتن فرزندزاده پیغمبر و اسیرى زنان و فرزندان او، ویران ساختن مدینه و بىحرمتى بزنان و دختران مسلمان، این حادثهها بنظر شگفت و بلکه ناممکن میرسد.و شاید کسانى باشند که بگویند که بگویند تاریخ نویسان عصر عباسى خواستهاند چهره حکومت فرزند ابو سفیان را هر چه زشتتر نشان دهند.اما حقیقت اینست که در مدت این پنجاه سال جامعه اسلامى رنگ مسلمانى را از دست داد و خصلت و خوى جامعه عربى پیش از اسلام را گرفت.چرا چنین شد؟ علت یا علتهاى آنرا در کتاب پس از پنجاه سال نوشتهام و چنانکه در کتاب دیگر گفتهام (27) ، این انگیزهها در طول پنجاه سال اثر یا اثرهایى در جامعه حجاز، عراق و شام بجاى گذاشت که پدید آمدن چنین حادثهها براى مردم طبیعى مینمود.
در این لشکر کشى امیر و مأمور هیچیک از فقه اسلام آگاهى نداشتند، و اگر داشتند خود را برعایت آن ملزم نمىدانستند.اسلام براى این مردم افزار قدرت بود نه قانون اجراى احکام خدا و اگر بظاهر خود را مسلمان نشان میدادند براى فریفتن مسلمانان بود، شگفتتر اینکه نوشتهاند مسلم پس از پایان کار مدینه گفته است:
«خدایا.پس از شهادت به یگانگى تو و نبوت محمد (ص) هیچیک از کارهایم را که کردهام، باندازه کشتار مردم مدینه دوست نمىدارم و در آخرت بمزد هیچ عملى چوناین کار چشم نخواهم دوخت (28)
مسلم در این مأموریت نود و اند سال داشت و به اصطلاح پایش لب گور رسیده بود، چنانکه کار خود را به پایان نرساند و به مکه نارسیده مرد.او از کسانى است که از مسلمانى تنها به نام آن بسنده کردهاند، و ظاهر قرآن و حدیث را به سود خود بر میگردانند تا مجوزى براى زشت کارى آنان باشد.وى از اخلاص کیشان معاویه بود و در صفین فرماندهى پادگان او را بر عهده داشت (29)
محتملا او این حدیث را شنیده بود که پیغمبر (ص) فرموده است: خدایا! کسیکه بر مردم مدینه ستم کند و آنانرا بترساند او را بترسان و لعنت خدا و فرشتگان و همه مردمان بر او (30) و در باره مدینه مىفرمود: خدایا هر کس درباره مردم این شهر قصدى بد کند، او را همچون نمک در آب بگذار (31) و یا اینکه فرمود که در مدینه کسى، کسى را نکشد، براى جنگ سلاح ندارد، (32) و یا اینکه فرمود بار خدایا ابراهیم مکه را حرم قرار داد و من مدینه را حرم قرار میدهم .که خونى در آن ریخته نشود و براى پیکار جنگ افزار بر ندارند و برگ درخت آنرا جز براى خوردن دام نریزند (33)
آرى شنیده بود ولى هنگامیکه میدید، کسى که خود را جانشین پیغمبر میداند، فرزند او را مىکشد و دختران او را گرد شهرها میگرداند و کسى بر او خرده نمیگیرد چرا او از ویران ساختن شهر پیغمبر بیمى بخود راه دهد؟
مسلم پس از سرکوبى مردم مدینه و فرونشاندن آشوب، رو به مکه نهاد تا کار پسر زبیر را نیز پایان دهد، لیکن در بین راه مرد.و چنانکه یزید دستور داده بود حصین بن نمیر فرماندهى لشکر او را بعهده گرفت.حصین مکه را محاصره کرد.منجنیقها را نصب کردند و شهر را زیر پرتاب سنگ گرفتند.در این گیرودار آتش در خانه کعبه افتاد و علت آن آتش سوزى را گوناگون نوشتهاند.در حالیکه مکه در محاصره بسر مىبرد، خبرمردن یزید بمردم شهر و محاصره کنندگان رسید.فرمانده سپاه شام که نمیدانست براى چه کسى باید بجنگد، با پسر زبیر بگفتگو پرداخت، که آماده است بیعت او را بپذیرد، بدان شرط که با او به شام برود.چون عبد الله شرط او را نپذیرفت، حصین با سپاهیان خویش به شام بازگشت.
گویا وى میخواست پسر زبیر را به شام بکشاند تا اگر کار او سامانى یافت، در کنار وى باشد و گرنه در آنجا او را بکشند و شر مخالفى را از سر خود باز کند.
در پایان این فصل مناسب است حدیثى را که مجلسى از روضه کافى آورده است بنویسم.
این حدیث از طریق ابن محبوب از ابو ایوب از یرید بن معاویه از امام صادق (ع) روایت شده است که فرمود:
یزید بن معاویه در سفر حج به مدینه رفت.در آنجا مردى از قریش را خواست و بدو گفت: آیا اقرار میکنى که بنده من هستى؟ اگر بخواهم ترا مىفروشم و اگر نه نگاهدارم؟ مرد گفت:
ـ یزید! بخدا سوگند تو در قریش از من شریفتر نیستى پدرت نیز چه در جاهلیت و چه در اسلام از من گرامىتر نبود چگونه چنین اقرار کنم؟
ـ اگر اقرار نکنى تو را خواهم کشت.
ـ کشتن من از کشتن حسین مهمتر نیست.یزید دستور کشتن او را داد.سپس على بن الحسین (ع) را طلبید و با او همان سخنان را گفت، على بن الحسین (ع) پاسخ داد:
ـ اگر چنان اقرار نکنم مرا مانند مردى که امروز کشتى خواهى کشت، ـ آرى!
ـ چنانکه مىخواهى اقرار میکنم مىخواهى مرا بفروش و مىخواهى نگاه دار!
ـ این براى تو بهتر بود خونت ریخته نشد و از شرافتت نکاست (34)
اگر در انتساب روضه به کلینى تردید نکنیم، تردید در این حدیث بجاست.بلکه این حدیث بى گمان دروغ است.مجلسى نیز به نقطه ضعف آن توجه کرده است.یزید مدت سه سال حکومت کرد و از شام بیرون نرفت تا به سفر حج و رفتن بمدینه و گفتگوى او با على بن الحسین (ع) چه رسد.
بودن چنین حدیث و مانند آن در کتابهاى دانشمندان طبقه اول از محدثان نشان میدهد که آنان بیشتر به نقد روایتى حدیثها توجه داشتهاند و کمتر به نقد آن از جهت درایت پرداختهاند .به نظر مىرسد این حدیث را نیز فرزندان کسانى ساختهاند، که پدرانشان از بیم جان با پسر عقبه چنان بیعتى کردند اما یکى از راویان عمدا یا سهوا جاى مسلم بن عقبه را با یزید عوض کرده است.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAFFF.htm
بهر حال پس از هفت روز که اهل بیت در شام بودند، به دستور یزید نعمان بن بشیر (1) وسائل سفر آنان را فراهم نمود و به همراهى مردى امین آنان را روانه مدینه منوره کرد (2) .
در هنگام حرکت، یزید امام سجاد علیه السلام را فرا خواند تا با او وداع کند، و گفت: خدا پسر مرجانه را لعنت کند! اگر من با پدرت حسین ملاقات کرده بودم، هر خواستهاى که داشت، مىپذیرفتم! و کشته شدن را به هر نحوى که بود، گرچه بعضى از فرزندانم کشته مىشدند از او دور مىکردم! ولى همانگونه که دیدى شهادت او قضاى الهى بود! ! چون به وطن رفتى و در آنجا استقرار یافتى، پیوسته با من مکاتبه کن و حاجات و خواستههاى خود را براى من بنویس! (3) آنگاه دوباره نعمان بن بشیر را خواست و براى رعایت حال و حفظ آبروى اهل بیت به او سفارش کرد که شبها اهل بیت را حرکت دهد و در پیشاپیش آنان خود حرکت کند و اگر على بن الحسین را در بین راه حاجتى باشد برآورده سازد؛ و نیز سى سوار در خدمت ایشان مأمور ساخت؛ و به روایتى خود نعمان بن بشیر را و به قولى بشیر بن حذلم را با آنان همراه کرد (4) .
و همانگونه که یزید سفارش کرده بود به آهستگى و مدارا طى مسافت کردند و به هنگام حرکت، فرستادگان یزید بسان نگهبانان گرداگرد آنان را مىگرفتند، و چون در مکانى فرود مىآمدند از اطراف آنان دور مىشدند که به آسانى بتوانند وضو سازند.
اربعین
اهل بیت علیهم السلام به سفر خود ادامه دادند تا به دو راهى جاده عراق و مدینه رسیدند، چون به این مکان رسیدند، از امیر کاروان خواستند تا آنان را به کربلا ببرد، و او آنان را بسوى کربلا حرکت داد، چون به کربلا رسیدند، جابر بن عبد الله انصارى (5) را دیدند که با تنى چند از بنى هاشم و خاندان پیامبر براى زیارت حسین علیه السلام آمده بودند، همزمان با آنان به کربلا وارد شدند و سخت گریستند و ناله و زارى کردند و بر صورت خود سیلى زده و نالههاى جانسوز سر دادند و زنان روستاهاى مجاور نیز به آنان پیوستند (6) ، زینب علیها السلام در میان جمع زنان آمد و گریبان چاک زد و با صوتى حزین کهدلها را جریحهدار مىکرد مىگفت: «وا اخاه! و احسیناه! و احبیب رسول الله و ابن مکة و منى! و ابن فاطمة الزهراء! و ابن علی المرتضى! آه ثم آه!» پس بیهوش گردید.
آنگاه ام کلثوم لطمه به صورت زد و با صدایى بلند مىگفت: امروز محمد مصطفى و على مرتضى و فاطمه زهرا از دنیا رفتهاند؛ و دیگر زنان نیز سیلى به صورت زده و گریه و شیون مىکردند .
سکینه چون چنین دید، فریاد زد: وا محمداه! و اجداه! چه سخت است بر تو تحمل آنچه با اهل بیت تو کردهاند، آنان را از دم تیغ گذراندند و بعد عریانشان نمودند! (7)
عطیه عوفى (8) مىگوید: با جابر بن عبد الله به عزم زیارت قبر حسین علیه السلام بیرون آمدم و چون به کربلا رسیدیم جابر نزدیک شط فرات رفته و غسل کرد و ردائى همانند شخص محرم بر تن نمود و همیانى را گشود که در آن بوى خوش بود و خود را معطر کرد و هر گامى که بر مىداشت ذکر خدا مىگفت تا نزدیک قبر مقدس رسید و به من گفت: دستم را بر روى قبر بگذار! چون چنین کردم، بر روى قبر از هوش رفت.
من آب بر روى جابر پاشیدم تا به هوش آمد، آنگاه سه مرتبه گفت: یا حسین! سپس گفت: «حبیب لا یجیب حبیبه!» ، و بعد اضافه کرد: چه تمناى جواب دارى که حسین در خون خود آغشته و بین سر و بدنش جدائى افتاده است! ! و گفت:
فاشهد انک ابن خیر النبیین و ابن سید المؤمنین و ابن حلیف التقوى و سلیل الهدى و خامس اصحاب الکساء و ابن سید النقباء و ابن فاطمة سیدة النساء، و مالک لا تکون هکذا و قد غذتک کف سید المرسلین و ربیت فی حجر المتقین و رضعت من ثدی الایمان و فطمت بالاسلام فطبت حیا وطبت میتا غیر ان قلوب المؤمنین غیر طیبة لفراقک و لا شاکة فی الخیرة لک فعلیک سلام الله و رضوانه و اشهد انک مضیت على ما مضى علیه اخوک یحیى بن زکریا.
من گواهى مىدهم که تو فرزند بهترین پیامبران و فرزند بزرگ مؤمنین مىباشى، تو فرزند سلاله هدایت و تقوایى و پنجمین نفر از اصحاب کساء و عبایى، تو فرزند بزرگ نقیبان و فرزند فاطمه سیده بانوانى، و چرا چنین نباشد که دست سید المرسلین تو را غذا داد و در دامن پرهیزگاران پرورش یافتى و از پستان ایمان شیر خوردى و پاک زیستى و پاک از دنیا رفتى و دلهاى مؤمنان را از فراق خود اندوهگین کردى پس سلام و رضوان خدا بر تو باد، تو بر همان طریقه رفتى که برادرت یحیى بن زکریا شهید گشت.
آنگاه چشمش را به اطراف قبر گردانید و گفت:
السلام علیک ایتها الارواح التی حلت بفناء الحسین و اناخت برحله، اشهد انکم اقمتم الصلوة و آتیتم الزکوة و امرتم بالمعروف و نهیتم عن المنکر و جاهدتم الملحدین و عبدتم الله حتى اتاکم الیقین.
سلام بر شما اى ارواحى که در کنار حسین نزول کرده و آرمیدید، گواهى مىدهم که شما نماز را بپا داشته و زکوة را ادا نموده و به معروف امر و از منکر نهى کردید، و با ملحدین و کفار مبارزه و جهاد کرده، و خدا را تا هنگام مردن عبادت نمودید.
و اضافه نمود: به آن خدائى که پیامبر را به حق مبعوث کرد ما در آنچه شما شهدا در آن وارد شدهاید شریک هستیم.
عطیه مىگوید: به جابر گفتم: ما کارى نکردیم! اینان شهید شدهاند.گفت: اى عطیه! از حبیبم رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که مىفرمود: «من احب قوما حشر معهم و من احب عمل قوم اشرک فی عملهم» (9) «هر که گروهى را دوست داشته باشد با همانان محشور گردد، و هر که عمل جماعتى را دوست داشته باشد در عمل آنها شریک خواهد بود» .
اربعین و اختلاف اقوال
در تاریخ حبیب السیر آمده است: یزید بن معاویه سرهاى مقدس شهدا را در اختیار على بن الحسین علیه السلام قرار داد، و آن بزرگوار در روز بیستم ماه صفر آن سرها را به بدنهاى پاکشان ملحق نمود و آنگاه عازم مدینه طیبه گردید (10) .
ابو ریحان بیرونى در آثار الباقیه گفته است: در روز بیستم ماه صفر، سر مقدس حسین علیه السلام به بدن مطهرش باز گردانیده و دفن شد به هنگامى که اهل بیت امام حسین علیه السلام بعد از بازگشت از شام در روز اربعین جهت زیارت آمده بودند (11) .
سید ابن طاووس در اقبال مىگوید: چگونه روز بیستم ماه صفر، روز اربعین است در حالى که حسین صلوات الله علیه روز دهم محرم به شهادت رسید، بنابر این اربعین، روز نوزدهم ماه صفر باید باشد (12) .
آنگاه سید مىگوید: محتمل است ماه محرم سال 61 کم بوده است، یعنى 29 روز بوده که طبعا بیستم ماه صفر، روز اربعین است، و احتمال دارد که ماه محرم تمام بوده ولى چون امام حسین علیه السلام در پایان روز عاشورا شهید گردیده لذا روز عاشورا را به حساب نیاوردهاند .و در مصباح آمده است: حرم حسین علیه السلام در روز بیستم ماه صفر بهمراه على بن الحسین به مدینه رسیدند، و شیخ مفید همین قول را اختیار کرده است، و در غیر مصباح آمده است که ایشان در روز بیستم ماه صفر بعد از مراجعت از شام به کربلا رسیدند (13) .
همانگونه که در نقلهاى ذکر شده مشهود است اهل بیت علیهم السلام در همان سالى که حادثه کربلا رخ داد ـ سال 61 ـ پس از مراجعت از شام و در روز اربعین به کربلا آمدند، و یا اینکه در سنه 62 یعنى یک سال بعد از شهادت رهسپار کربلا شدهاند؛ و ما در اینجا به صورت اختصار عینا آنچه در این رابطه گفته و یا نوشته شده است ذکر مىکنیم:
قول اول: اهل بیت در همان سال 61 پس از مراجعت از شام و در روز بیستم صفر به کربلا وارد شدند، و این همان قول صاحب تاریخ حبیب السیر است که قبلا بازگو کردیم، و در الآثار الباقیه ابو ریحان نیز همین قول آمده و ظاهر عبارت سید ابن طاووس در الملهوف هم همین مطلب را مىرساند (14) و ابن نما در مثیر الاحزان نیز همین قول را نقل کرده است (15) .
قول دوم: اهل بیت علیه السلام همان سال در روز بیستم صفر به کربلا و قبل از رفتن به شام از کربلا عبور نمودند و بر مزار شهیدان خود عزادارى کردند، و سپهر مؤلف ناسخ التواریخ بر این قول است.و این احتمال گرچه بعید به نظر مىرسد، زیرا در نقلى بدان اشاره نشده است ولى احتمالى است که ثبوتا مانعى ندارد و دلیلى براى اثبات آن نیست (16) .قول سوم: آل البیت در سال 62، یعنى یک سال بعد و در روز بیستم صفر به کربلا آمدهاند .صاحب قمقام زخار مىگوید: مسافت و عادت تشریف فرمائى به حرم حضرت سید الشهداء علیه السلام در روز اربعین سال 61 هجرى به کربلاى معلى مشکل، بلکه خلاف عقل است؛ زیرا امام حسین علیه السلام در روز عاشورا به درجه رفیعه شهادت نائل آمد و عمر بن سعد یک روز براى دفن کشتگان خود در آنجا توقف و روز یازدهم به جانب کوفه حرکت کرد و از کربلاى معلى تا کوفه به خط مستقیم تخمینا هشت فرسخ است، و چند روزى هم عبید الله بن زیاد اهل عصمت را در کوفه براى معرفى آنان و کار بزرگى که صورت گرفته و ارعاب قبایل عرب نگاه داشت تا از یزید خبر رسید که پردگیان حرم را به دمشق اعزام دارد و او هم اسیران را از راه حران و جزیره و حلب به شام فرستاد که مسافت دورى است و فاصله کوفه تا دمشق به خط مستقیم تقریبا صد و هفتاد و پنج فرسخ است و پس از ورود به شام به روایتى تا شش ماه اهل بیت را نگاه داشتند تا آتش شعلهور غضب یزید خاموش شد و پس از حصول اطمینان از عدم شورش مردم موافقت کرد که حضرت سجاد با پردگیان حرم به مدینه بازگردد، پس چگونه اینهمه وقایع مىتواند در چهل روز صورت گرفته باشد، قطعا ورود اهل بیت علیه السلام به کربلا در سال دیگر بوده است (17) که سال شصت و دو هجرىباشد و هر کس به نظر تدبر در این مسأله بیندیشد نامه نگار را تصدیق خواهد کرد، و جابر بن عبد الله هم در اربعین شصت و دو به زیارت مشرف شده است و شرافت جابر در این است که او اولین کسى است که از صحابه کبار و مخلصین سوگوار که شد رحال کرده و به این سعادت نایل آمده است، کفى به فخرا، و نامهنگار در این قول منفرد است: مىگویم و مىآیمش از عهده برون! و الله ولى التوفیق (18) .
قول چهارم: احتمال دیگرى وجود دارد که اهل بیت ابتدا به مدینه آمدند و از مدینه عازم کربلا شدند و سر مقدس امام را نیز در این سفر با خود برده و به بدن مطهر حسین علیه السلام ملحق نمودهاند، اما نه در اربعین سال 61 هجرى بلکه پس از مراجعت به مدینه به کربلا رفتهاند.ابن جوزى از هشام و بعضى دیگر نقل کرده است که سر مقدس حسین علیه السلام با اسیران به مدینه آورده شد، و سپس به کربلا حمل گردیده است و با بدن مطهر دفن شده است (19) .
و از بعضى از مورخان نقل شده است که: صورت حال جریان اقتضاء مىکند که اهل بیت در مدتى بیش از چهل روز از زمان شهادت امام حسین علیه السلام به عراق یا به مدینه رفته باشند، و بازگشت آنها به کربلا، ممکن است، ولى روز بیستم صفر نبوده است زیرا جابر بن عبد الله انصارى هم از حجاز آمده بود و رسیدن خبر به حجاز و حرکت جابر از آنجا قهرا زمانى بیش از چهل روز را مىطلبد.یا اینکه باید بگوئیم جابر از مدینه نیامده بود بلکه از کوفه و یا از شهرى دیگر عازم کربلا شده بود (20) .
توقف در کربلا
خاندان داغدیده رسالت پس از ورود به کربلا براى شهیدان خود به عزادارى پرداختند، چون هنگام حرکت بسوى کوفه اجازه عزادارى به آنان نداده بودند، و همانگونه که سید ابن طاووس در الملهوف نقل کرده است که «و اقاموا المآتم المقرحة للاکباد» (21) «ماتمهاى جگرخراش بپا داشتند» ، و تا سه روز امر بدین منوال سپرى شد (22) .
حرکت از کربلا
اگر زنان و کودکان در کنار این قبور مىماندند، خود را در اثر شیون و زارى و گریستن و نوحه کردن هلاک مىنمودند، لذا على بن الحسین علیه السلام فرمان داد تا بار شتران را ببندند و از کربلا به طرف مدینه حرکت کنند.چون بارها را بستند و آماده حرکت شدند، سکینه علیها السلام اهل حرم را با ناله و فریاد به جانب مزار مقدس امام جهت وداع حرکت داد و جملگى در اطراف قبر مقدس گرد آمدند.سکینه قبر پدر را در آغوش گرفت و شدیدا گریست و به سختى نالید و این ابیات را زمزمه کرد:
الا یا کربلا نودعک جسما
بلا کفن و لا غسل دفینا
الا یا کربلا نودعک روحا
لاحمد و الوصی مع الامینا (23)
بازگشت به مدینه
ام کلثوم علیها السلام در حالى که همراه کاروان کربلا عازم شهر مدینه گردید مىگریست و این اشعار را مىخواند (24) :
مدینة جدنا لا تقبلینا
فبالحسرات و الاحزان جینا
خرجنا منک بالاهلین جمعا
رجعنا لا رجال و لا بنینا
و کنا فی الخروج بجمع شمل
رجعنا حاسرین مسلبینا
و کنا فى امان الله جهرا
رجعنا بالقطیعة خائفینا
و مولانا الحسین لنا انیس
رجعنا و الحسین به رهینا
فنحن الضائعات بلا کفیل
و نحن النائحات على اخینا
و نحن السائرات على المطایا
نشال على الجمال المبغضینا؟
و نحن بنات یس و طه
و نحن الباکیات على ابینا
و نحن الطاهرات بلا خفاء
و نحن المخلصون المصطفونا
و نحن، الصابرات على البلایا
و نحن الصادقون الناصحونا
الا یا جدنا بلغت عدانا
مناها و اشتفى الاعداء فینا
لقد هتکوا النساء و حملوها
على الاقتاب قهرا اجمعینا (25)
مدینه! کاروانى سوى تو با شیون آوردم
ره آوردم بود اشکى که، دامن دامن آوردم
مدینه! در به رویم وا مکن! چون یک جهان ماتم
ولى اکنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم!
اگر موى سیاهم شد سپید از غم، ولى شادم
که مظلومیت خود را گواهى روشن آوردم
اسیرم کرد اگر دشمن، بجان دوست خرسندم
به پایان خدمت خود را به نحو احسن آوردم
مدینه! یوسف آل على را بردم، و اکنون
اگر او را نیاوردم، از و پیراهن آوردم!
مدینه! از بنى هاشم نگردد با خبر یک تن؟ !
که من از کوفه، پیغام سر دور از تن آوردم!
مدینه! اگر به سویت زنده برگشتم، مکن منعم
که من این نیمه جان را هم به صد جان کندن آوردم!
مدینه! این اسیریها نشد سد رهم، بنگر!
چها با خطبههاى خود به روز دشمن آوردم؟ ! (26) .
پاداش همراهى خوب
حارث بن کعب مىگوید: فاطمه دختر على بن ابى طالب، علیه السلام به من گفت: به خواهرم زینب علیها السلام گفتم: این مرد شامى که از شام به همراه ما آمد، شرائط خدمت را نیکو بجاى آورد، بجاست که او را صلتى و یا پاداشى دهیم.
زینب علیها السلام گفت: بخدا سوگند چیزى نداریم که به او هدیه کنیم بجز همین زیورها ! گفتم: همینها را به او خواهیم داد!
فاطمه دختر على علیه السلام مىگوید: من دست بند و بازوبند خود را بیرون آوردم و خواهرم نیز چنین کرد! و آنها را براى آن مرد شامى فرستادیم و عذر خواسته و براى او پیغام فرستادیم که این پاداش همراهى خوب تو با ما است.
آن مرد شامى زیورهاى ما را باز پس فرستاد و گفت: اگر من براى دنیا هم این خدمت را کرده بودم پاداشى کمتر از این نیز سزاوار من بود، ولى بخدا سوگند که آنچه کردهام براى خشنودى خدا بوده و به پاس خویشاوندى شما با رسول خدا بوده است (27) .
بشیر در مدینه
کاروان آل البیت به جانب شهر مدینه رهسپار شد.
بشیر بن جذلم مىگوید: به آرامى مىرفتیم تا به شهر مدینه نزدیک شدیم، حضرت سجاد علیه السلام فرمود تا بار از شتران برداشته خیمهها را برافراشتند و اهل حرم در آن خیمهها فرود آمدند، امام على بن الحسین مرا طلبید و فرمود: خداى تعالى پدرت جذلم را رحمت کند که شاعرى نیکو بود، آیا تو را از شعر بهرهاى هست؟ !
عرض کردم: آرى یابن رسول الله!
فرمود: هم اکنون وارد شهر مدینه شو! و خبر شهادت ابى عبد الله علیه السلام و ورود ما را به مردم ابلاغ کن!
بشیر گوید: بر اسب خویش سوار شدم و با شتاب وارد شهر مدینه شدم و به جانب مسجد نبوى رفتم، چون بدانجا رسیدم با صدایى بلند و رسا این اشعار را که مرتجلا سروده بودم، خواندم :
یا اهل یثرب لا مقام لکم بها
قتل الحسین و ادمعى مدرار
الجسم منه بکربلا مضرج
و الرأس منه على القناة یدار (28)
سپس روى به مردم کردم و گفتم: این على بن الحسین علیهما السلام است که با عمهها و خواهرانش در بیرون شهر مدینه فرود آمدهاند و من فرستاده اویم که شما را از ماجرایى که بر آنان رفته است آگاه سازم.
وقتى این خبر را به مردم رساندم، در مدینه هیچ زنى نماند مگر اینکه از خانه خود بیرون آمد در حالى که زارى مىکرد و مىگریست، و من همانند آن روز را به یاد ندارم که گروه بسیارى از مردم یکدل و یکزبان گریه کنند و بر مسلمانان تلختر از آن روز را ندیدم (29) .
در آن هنگام شنیدم که بانویى براى حسین علیه السلام چنین نوحه سرائى مىکرد:
نعى سیدی ناع نعاه فاوجعا
و امرضنی ناع نعاه فافجعا
فعینی جودا بالدموع و اسکبا
وجودا بدمع بعد دمعکما معا
على من وهى عرش الجلیل فزعزعا
فاصبح هذا المجد و الدین اجدعا
على ابن نبی الله و ابن وصیه
و ان کان عنا شاحط الدار اشسعا (30)
پس از خواندن این ابیات، آن بانو به من گفت: اى مرد! مصیبت و اندوه ما را در سوگ حسین تازه کردى و زخمهایى را که هنوز التیام نیافته بود از نو چنان خراشیدى که دیگر امید بهبودى نیست، خداوند تو را بیامرزد، تو کیستى؟ !
گفتم: بشیر بن جذلم، مولایم على بن الحسین مرا فرستاد تا خبر ورودشان را بهاهل مدینه بدهم، و او با اهل بیت ابى عبد الله در فلان نقطه فرود آمده است (31) .
استقبال از کاروان کربلا
بشیر گوید: مردم مدینه یکپارچه بسوى کاروان حرکت کردند، و من نیز اسبم را بسرعت راندم و دیدم مردم همه راهها را با حضور خود سد کردهاند، بناچار از اسب
پیاده شدم و با زحمت از میان مردم گذشتم و خود را به خیمههاى آل البیت رساندم.
على بن الحسین علیه السلام داخل خیمه بود، بیرون آمد و دستمالى در دست آن حضرت بود که اشک از رخسار مبارکش پاک مىکرد، مردى منبرى آورد و آن حضرت بر آن نشست و اشک از دیدگانش جارى بود، صداى مردم به گریه بلند شد و زنان ناله و زارى مىکردند و مردم از هر طرف به آن حضرت دلدارى و تسلیت مىگفتند، آن منطقه پر از شیون و فریاد شده بود، تا آنکه حضرت سجاد علیه السلام با دست خویش اشاره کرد که ساکت شوند و سپس این خطبه را ایراد فرمود:
خطبه امام سجاد علیه السلام
الحمد لله رب العالمین، مالک یوم الدین، بارىء الخلائق اجمعین، الذی بعد فارتفع فی السموات العلى و قرب فشهد النجوى، نحمده على عظائم الامور و فجائع الدهور و الم الفجائع و مضاضة اللواذع و جلیل الرزء و عظیم المصائب الفاظعة الکاظة الفادحة الجائحة.
ایها القوم! ان الله و له الحمد ابتلانا بمصائب جلیلة و ثلمة فی الاسلام عظیمة، قتل ابو عبد الله الحسین علیه السلام و عترته و سبی نساؤه وصیته و داروا برأسه فی البلدان من فوق عالی السنان و هذه الرزیة التی لا مثلهارزیة.
ایها الناس! فای رجالات منکم تسرون بعد قتله؟ ! ام اى فؤاد لا یحزن من اجله؟ ام ایة عین منکم تحبس دمعها و تضن عن انهمالها؟ ! فلقد بکت السبع الشداد لقتله و بکت البحار بامواجها و السموات بارکانها و الارض بارجائها و الاشجار باغصبانها و الحیتان و لجج البحار و الملائکة المقربون و اهل السموات اجمعون.
یا ایها الناس! ای قلب لا ینصدع لقتله؟ ! ام ای فؤاد لا یحن الیه؟ ! ام ای سمع یسمع هذه الثلمة التی ثلمت فی الاسلام و لا یصم.
ایها الناس! اصبحنا مطرودین مشردین مذودین و شاسعین عن الامصار کأنا اولاد ترک و کابل من غیر جرم اجترمناه و لا مکروه ارتکبناه و لا ثلمة فی الاسلام ثلمناها، ما سمعنا بهذا فی آبائنا الاولین
ان هذا الا اختلاق (32) .
و الله لو ان النبی صلى الله علیه و آله تقدم الیهم فی قتالنا کما تقدم الیهم فی الوصایة بنا لما ازدادوا على ما فعلوا بنا، فانا لله و انا الیه راجعون من مصیبة ما اعظمها و اوجعها و افجعها و اکظها و افظعها و امرها و افدحها فعند الله نحتسب فیما اصابنا و ما بلغ بنا فانه عزیز ذوانتقام (33) .
حمد و سپاس خداوندى را سزاست که پروردگار عالمیان و مالک روز جزا و آفریننده همه خلایق است، آن خدایى که مقامش آنقدر رفیع است که گویا در بلندترین مرتبه آسمانها قرار گرفته (و از دسترس عقل و فکر بلند پروازان بشرى بسیار دور است) و آنقدر به آدمى نزدیک است که حتى زمزمهها را مىشنود، او را بر سختیهاى بزرگ و آسیبهاى زمانه و آزار و حوادث ناگوار و مصائبدلخراش و بلاهاى جانسوز و مصیبتهاى بزرگ و سخت و رنج آور و بنیان سوز سپاسگزارم.
اى مردم! خداوند تبارک و تعالى، که حمد مخصوص اوست، ما را به مصیبتهاى بزرگى مبتلا کرد و شکاف بزرگى در اسلام پدید آمد، ابو عبد الله الحسین و عترتش کشته شدند! اهل حرم و کودکان او را اسیر کردند و سر مبارک او را در شهرها و بر نیزه گردانیدند! و این مصیبتى است که همانندى ندارد.
اى مردم! کدامیک از مردان شما بعد از شهادت او مىتواند شادى کند؟ ! یا کدام دلى است که به خاطر او محزون نباشد؟ ! و یا کدام چشمى است که بتواند اشک خود را نگاه دارد و آن را از ریختن باز دارد؟ ! هفت آسمان که داراى بنائى شدید است (34) در شهادت او گریستند، دریاها با امواجشان و آسمانها با ارکانشان و زمین از همه جوانب و درختان و شاخههاى درختان و ماهیان و لجههاى دریاها و فرشتگان مقرب و نیز ساکنان آسمانها تمام بر او گریستند.
اى مردم! کدامین دل است که از کشته شدن او از هم نشکافد؟ ! و یا کدامین دل است که براى او ننالد؟ ! یا کدامین گوش است که صداى شکافى را که در اسلام پدید آمده بشنود و کرد نشود؟ !
اى مردم! ما صبح کردیم در حالى که رانده شدیم، از هم پراکنده شدیم و از وطن خود دور افتادیم، گویا ما فرزندان ترک و کابل بودیم، بدون آنکه جرمى کرده یا ناپسندى مرتکب شده باشیم با ما چنین کردند، حتى چنین چیزى را در مورد نیاکان بزرگوار پیشین خود نشنیدهایم، «و این بجز تزویر نیست» .
بخدا سوگند که اگر رسول خدا به جاى آن سفارشها، به جنگ با ما فرمان مىداد، بیش از این نمىتوانستند کارى انجام دهند! ! انا لله و انا الیه راجعون.چه مصیبت بزرگ و دردناک و دلخراشى و چه اندوه تلخ و بنیان کنى؟ ! از خدا اجر این مصیبت را که به ما روى آورده است، خواهانم که او پیروز و منتقم است (35) .
صوحان بن صعصعه (36)
در این هنگام، صوحان بن صعصعة بن صوحان عبدى از جاى برخاست ـ او مردى زمین گیر بود ـ و از امام عذر خواهى کرد که: پاهاى من علیل و ناتوان است.امام سجاد علیه السلام عذر او را پذیرفت و خشنودى خود را از او ابراز داشت و بر پدرش صعصعه درود فرستاد (37) .
محمد بن حنفیه
بشیر مىگوید: محمد بن حنفیه از آمدن اهل بیت و شهادت برادرش حسین اطلاعى نداشت، پس از شنیدن، صیحهاى زد و گفت: بخدا سوگند که همانند این زلزله را ندیدهام مگر روزى که رسول خدا از دنیا رفت، این صیحه و شیون چیست؟ !
و چون سخت بیمار بود، کسى را قدرت آن نبود که ماجرا را به او بگوید، زیرا بر جان او بیمناک بودند.
محمد بن حنفیه در پرسش خود پافشارى کرد، یکى از غلامانش به او گفت: اى فرزند امیر مؤمنان ! برادرت حسین به کوفه رفت و مردم با او نیرنگ کردند و پسر عموى او مسلم بن عقیل را کشتند و هم اکنون او و اهل حرم و بازماندگانش بازگشتهاند!
از آن غلام پرسید: پس چرا به نزد من نمىآیند؟ !
گفت: در انتظار تو هستند!
از جاى برخاست و در حالى که گاه مىایستاد و گاهى مىافتاد و مىگفت: «لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم» ، و گویا این مصیبت را احساس کرده بود گفت: بخدا سوگند که من مصائب آل یعقوب را در این کار مىبینم.و مىگفت: «این اخی؟ این ثمرة فؤادی؟ این الحسین؟» «برادرم کجاست؟ میوه دلم کجاست؟ حسین کجاست؟» .
به او گفتند که: برادرت حسین علیه السلام در بیرون مدینه و در فلان مکان بار انداخته است، او را بر اسب سوار کردند و در حالى که خادمان او در جلو حرکت مىکردند او را به بیرون مدینه بردند، چون نگاه کرد و بجز پرچمهاى سیاه چیزى را ندید، پرسید:
این پرچمهاى سیاه چیست؟ ! بخدا قسم که فرزندان امیه، حسین را کشتند! !
پس صیحهاى زد و از روى اسب به زمین افتاد و از هوش رفت.
خادم او نزد امام زین العابدین علیه السلام آمد و گفت: اى مولاى من! عموى خود را دریاب پیش از آنکه روح از بدن او جدا شود.
امام سجاد علیه السلام به راه افتاد در حالى که پارچهاى سیاه در دست داشت و اشک دیدگان خود را با آن پاک مىکرد.امام، بر بالین عمویش محمد بن حنفیه نشست و سر او را به دامن گرفت.
چون محمد بن حنفیه به هوش آمد، به امام گفت: «یابن اخی! این اخی؟ ! این قرة عینی؟ ! این نور بصری؟» ! این ابوک؟ ! این خلیفة ابی؟ ! این اخی الحسین علیه السلام؟ !»«اى پسربرادرم ! برادرم کجاست؟ نور چشمم کجاست؟ پدرت کجاست؟ جانشین پدرم کجاست؟ برادرم حسین کجاست؟» .
امام على بن الحسین علیه السلام پاسخ داد: «یا عماه! اتیتک یتیما»«عمو جان! به مدینه یتیم بازگشتم» و بجز کودکان و بانوان حرم که مصیبت دیده و گریانند دیگر کسى را بهمراه نیاوردهام.اى عمو! اگر برادرت حسین را مىدیدى چه مىکردى در حالى که طلب کمک مىکرد ولى کسى به یارى او نمىشتافت و با لب تشنه شهید شد؟ ! !
محمد بن حنفیه باز فریادى زد و از هوش رفت (38) .
ورود به مدینه
اهل بیت علیهم السلام در روز جمعه هنگامى که خطیب سرگرم خواندن خطبه نماز جمعه بود، وارد مدینه شدند و مصائب حسین علیه السلام و آنچه را بر او وارد شده بود براى مردم بازگو کردند.
داغها تازه شد و باز حزن و اندوه آنان را فرا گرفت و در سوگ شهیدان کربلا نوحه سرایى کرده و مىگریستند و آن روز همانند روز رحلت نبى اکرم صلى الله علیه و آله بود که تمام مردم مدینه اجتماع کرده و به عزادارى پرداختند.
ام کلثوم علیها السلام در حالى که مىگریست وارد مسجد پیامبر صلى الله علیه و آله شد و روى به قبر پیامبر صلى الله علیه و آله کرد و گفت: سلام بر تو اى جد بزرگوار من، خبر شهادت فرزندت حسین علیه السلام را براى تو آوردهام!
پس ناله بلندى از قبر مقدس رسول خدا صلى الله علیه و آله برخاست! و چون مردم این ناله را شنیدند بشدت گریستند و ناله و شیون همه جا را گرفت.
سپس على بن الحسین علیه السلام به زیارت قبر پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و صورت بر روى قبر مطهر نهاده گریست (39) .
راوى گوید: زینب علیها السلام آمد و دو طرف در مسجد را گرفت و فریاد زد: یا جداه! من خبر مرگ برادرم حسین را آوردهام.و اشک زینب هرگز نمىایستاد و گریه و ناله او کاستى نمىگرفت و هر گاه نگاه به على بن الحسین علیه السلام مىکرد، حزن و اندوه او تازه و غمش افزوده مىشد (40) .
برخیز و حال زینب خونین جگر بپرس
از دختر ستمزده حال پسر بپرس
همراه ما به دشت بلاگر نبودهاى
من بودهام، حکایتشان سر بسر بپرس
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAFFC.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]