در این اثناء امام زین العابدین علیه السلام از سراپرده خود بیرون آمد و با اشاره مردم را به سکوت، دعوت کرد، نفسها در سینهها ماند و سکوت مطلق همه جا را فرا گرفت، آنگاه امام سجاد علیه السلام اینگونه خطبه تاریخى خود را ایراد فرمود: پس از حمد و ثناى الهى، از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم یاد کرد و بر او درود فرستاد و خطاب بهمردم گفت:
ایها الناس! من عرفنی فقد عرفنی، و من لم یعرفنی فانا علی بن الحسین المذبوح بشط الفرات من غیر ذحل و لا ترات، انا ابن من انتهک حریمه و سلب نعیمه و انتهب ماله و سبی عیاله، انا ابن من قتل صبرا، فکفى بذلک فخرا.
ایها الناس! ناشدتکم بالله هل تعلمون انکم کتبتم الى ابی وخدعتموه، و اعطیتموه من انفسکم العهد و المیثاق والبیعة ثم قاتلتموه و خذلتموه؟ فتبا لکم ما قدمتم لانفسکم و سوء لرأیکم، بایة عین تنظرون الى رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم یقول لکم: قتلتم عترتی و انتهکتم حرمتی فلستم من امتی.
اى مردم! هر کس مرا مىشناسد، مىداند که من کیستم، و آن که مرا نمىشناسد (بداند که) من على فرزند حسین هستم که او را در کنار فرات (با کامى خشکیده و عطشناک) بدون هیچ گناهى، از دم شمشیر گذراندند، من فرزند آن کسى هستم که پرده حریم حرمت او را دریدند، و اموال او را به غارت بردند، و افراد خانواده او را به زنجیر اسارت کشیدند، من فرزند آن کسى هستم که او را به زارى کشتند، و همین افتخار ما را بس است.
اى مردم! شما را بخدا سوگند آیا به خاطر دارید که به پدرم نامهها نوشتید (و او را دعوت کردید) ولى با او نیرنگ باختید؟ ! (به خاطر دارید که) با او پیمان (وفادارى) بستید و با او (و نماینده او) بیعت کردید، ولى (به هنگام حادثه) او را تنها گذاردید؟ ! (و به این هم بسنده نکردید) و با او به پیکار برخاستید؟ !
شما را هلاکت و نابودى باد! چه (بد) توشهاى (از پیش) براى خود فرستادید! و رأى شما (چه) زشت و ناپسند بود.به من بگوئید که با کدام چشم مىخواهید به روى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بنگرید هنگامى که به شما بگوید: عترت مرا کشتید، حریم حرمت مرا شکستید، پس شما دیگر از امت من به حساب نمىآیید؟ ! .
وقتى سخن امام بدین جا رسید، از هر طرف صداى آن جماعت بیشمار به گریه بلند شد و به همدیگر مىگفتند: (دیدید) که نابود شدید و درنیافتید؟
امام سجاد علیه السلام در دنباله سخنان خود فرمود: رحمت خدا بر آنکس باد که پند مرا بپذیرد و سفارش مرا در رابطه با خدا و رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و دودمان او به خاطر بسپارد، چرا که من به نیکى از رسول خدا علیه السلام پیروى مىکنم و رفتار او را در پیش مىگیرم.
مردم یکصدا بانگ برداشتند که: اى پسر پیامبر خدا! ما فرمانبردار (فرامین) توایم! و پیمان تو را محترم و دلهاى خود را به جانب تو معطوف مىداریم! و هواى تو را در سر مىپروریم ! رحمت خدا بر تو باد! تو فرمان بده تا با هر آنکه با تو در آمیزد، بستیزیم! و با هر کس که تسلیم فرامین تو باشد، از در آشتى درآییم! و یزید را (از اریکه قدرت به زیر کشیم و او را) اسیر کنیم! و از کسانى که بر شما و خاندان ستم روا داشتند، بیزارى جسته و انتقام خون پاکان شما را از آنان بگیریم! !
امام سجاد علیه السلام فرمود:
هیهات! ایها الغدرة المکرة! حیل بینکم و بین شهوات انفسکم، اتریدون ان تأتوا الی کما اتیتم الى آبائی من قبل، کلا و رب الرقصات الى منى، فان الجرح لما یندمل، قتل ابی بالامس و اهل بیته معه، فلم ینسنی ثکل رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم وثکل ابی و بنی ابی وجدی شق لها زمی و مرارته بین حناجری و حلقی، و غصصه تجری فی فراش صدری، و مسالتی ان لا تکونوا لنا و لا علینا.
هیهات! اى بیوفایان نیرنگباز! در میان شما و خواستههاى شما پردهاى کشیدهشده است، آیا برآنید که با من نیز به همان گونه که با پدران من رفتار کردید، عمل کنید؟ ! (مطمئن باشید که به یاوههاى شما ترتیب اثر نمىدهم و) هرگز چنین نخواهد شد (که شما مرا به راهى که مىخواهید سوق دهید) !
بخداى راقصات (1) بسوى منى سوگند، که هنوز آن زخم عمیقى که دیروز از قتل عام و کشتار پدرم و فرزندان و (اصحاب) او در قلب من پدید آمده است، التیام نیافته و هنوز داغ رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم را فراموش نکرده بودم که آلام و مصیبتهاى پدرم و فرزندان پدر و جد بزرگوارم، موى سر و صورت مرا سپید کرد و هنوز مزه تلخ آن را در گلوگاه خود احساس مىکنم، و اندوه این آلام جانفرسا هنوز در قفسه سینه من مانده است! خواسته من از شما این است که (حداقل بى تفاوت باشید!) نه از ما طرفدارى کنید و نه با ما از در جنگ و دشمنى درآیید ! پس امام سجاد علیه السلام خطبه خود را با این ابیات پایان داد:
لا غرو ان قتل الحسین و شیخه
قد کان خیرا من حسین و اکرما
فلا تفرحوا یا اهل کوفة بالذی
اصیب حسین کان ذلک اعظما
قتیل بشط النهر نفسی فداءه
جزاء الذی ارداه نار جهنما (2)
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAFFA2.htm
کاروان پس از بیرون شدن از شهر مکه بترتیب، در منزلهاى تنعیم (2) صفاح (3) ذات عرق (4) حاجز بطن رمه (5) زرود (6) ثعلبیه (7) زباله (8) بطن عقبه (9) شراف (10) ذوحسم (11) عذیب الهجانات (12) قصر بنى مقاتل (13) فرود آمده و در نینوى بار افکنده است.
در این مسافت دراز گاهگاه بمناسبت رسیدن اخبار از کوفه و برخوردهاى بین راه، چند تن از خویشاوندان و یاران امام طرف گفتگوى آن حضرت قرار گرفتهاند، امابهیچوجه نامى از على بن الحسین (ع) دیده نمیشود.پس از گذشتن از قصر بنى مقاتل در بین پیمودن راه، امام را خوابگونهاى مىرباید، و پس از بیدارى استرجاع میکند، على بن الحسین (الاکبر) از او سبب میپرسد، و امام میگوید بخواب دیدم کسى میگفت: این کاروان باستقبال مرگ میرود .آیا این نیز قرینهاى دیگر نیست که امام سجاد در این سفر دوازده و یا سیزده ساله بوده است؟
بارى شخصیت مورد بحث ما در کدامیک از این منزلها به بیمارى گرفتار شده معلوم نیست.تنها از شب دهم محرم است که خبرى از او در دست داریم بدینسان:
شبى که بامداد آن پدرم کشته شد من بیمار بودم و عمهام زینب پرستار من بود.پدرم در حالیکه این بیتها را زمزمه میکرد نزد من آمد:
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک فى الإشراق و الأصیل (14)
من طالب و صاحب قتیل
و الدهر لا یقنع بالبدیل (15)
و انها الأمر الى الجلیل
و کل حى سالک سبیل (16)
من مقصود او را از خواندن این بیتها دریافتم، و گریه گلویم را گرفت، اما گریه خود را باز داشتم، و دانستم مصیبت فرود آمده است، لیکن عمهام زینب چون بیتها را شنید طاقت نیاورد و بانگ برداشت (17) اما در سندى دیگرى نوشتهاند که این بیتها را امام روز دوم ورود به کربلا خواند (18)
آنچه را در آن روزهاى دردناک بر خاندان پیغمبر و دوستداران آنان رفته است، در کتاب زندگانى سید الشهداء که جزء همین سلسله کتاب است خواهید خواند.پسین روز دهم محرم پس از آنکه دیوانگان کوفه دیگر مقاومتى پیش روى خود ندیدند، به سر وقت زنان و کودکان رفتند و دست به غارت گشودند.
حمید بن مسلم که یکى از گزارش نویسان حادثه و از شاهدان عینى روى دادهاست چنین گوید : لشکریان به سر وقت على بن الحسین رفتند.او بیمار افتاده بود.شمر خواست ویرا بکشد، بدو گفتم سبحان الله.شما کودکان را هم مىکشید؟ .در این هنگام عمر بن سعد رسید و گفت کسى به چادر زنها نرود، و این کودک بیمار را آسیب نرساند...هر که چیزى از مال اینان ربوده برگرداند (19) و پیداست که کسى به قسمت اخیر گفته او ترتیب اثر نداده است.نیز حمید بن مسلم گوید:
على ابن الحسین بمن گفت: خیر ببینى.بخدا سوگند که خدا با گفته تو شرى را از سر من باز کرد (20) طبرى نویسد عمر سعد على بن الحسین را که بیمار بود همراه اسیران به کوفه روانه کرد (21)
تاریخ نویسان و نویسندگان سیره و فراهم آورندگان اسناد دست اول، از گفتگوها و آنچه روز دهم محرم رفته، جز فقرههاى کوتاه ثبت نکردهاند، اما در نوشتههاى محدثان و تذکره نویسان شیعى گزارشهاى بیشترى دیده میشود.قسمتى از این گزارشها را در کتاب زندگانى سید الشهدا علیه السلام خواهید خواند.آنچه با این کتاب مناسبت دارد اینستکه ابن قولویه در کامل الزیاره از امام على بن الحسین آورده است: چون مصیبتهاى روز عاشورا را ـ از کشته شدن پدر و خویشاوندان، تا اسیرى خود و کسان خود ـ دیدم سینهام تنگ شد.عمهام زینب پرسید :
ـ برادر زاده تو را چه میشود؟
ـ چرا نالان نباشم کشتههاى ما این چنین در بیابان افتاده است.عمهام زینب از ام أیمن حدیثى روایت کرد که بزودى مردمى مىآیند که از حکومتهاى خود نمىترسند.آنان بر مزار پدرت علامتى بر پا خواهند کرد که با گذشت روزگار از میان نمىرود (22) بارى اسیران را بکوفه روان کردند.
نوشتهاند هنگام بردن اسیران از کربلا بکوفه برگردن على بن الحسین (ع) غل و جامعه (23) نهادند (24) و چون بیمار بود، و نمیتوانست خود را بر پشت شتر نگاهدارد هر دوپاى او را بر شکم شتر بستند. (25)
در بیتهاى زیر از دعبل خزاعى شاعر مشهور نیز از بسته بودن امام در غل و نیز بیمار بودن او سخن رفته است:
یا جد ذانجل الحسین معلل
و مغلل فى قیده و مصفد (26)
یرنوا لوالده و یرنوا حاله
و بنو امیة فى العمى لم یهتدوا (27)
خوارزمى نیز نوشته است:
على بن الحسین را که بیمارى تن او را لاغر کرده بود دست و گردن به آهن بسته بکوفه در آوردند.چون مردم کوفه را دید که گریه مىکنند، گفت:
ـ اینان بخاطر ما مىگریند؟ پس چه کسى ما را کشته است (28) اما بلاذرى در یکى از روایتهاى خود چنین نویسد:
پسر زیاد براى آوردن على بن الحسین جایزهاى معین کرده بود.چون او را یافتند و نزد وى بردند از او پرسید:
ـ نامت چیست؟
ـ على بن الحسین؟
ـ مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟
ـ برادرى داشتم او را على مىگفتند.مردم او را کشتند!
ـ نه.خدا او را کشت! این را بکشید! در این هنگام زینب بانگ بر آورد که آنچه از خون ما ریختى براى تو بس است و اگر مىخواهى او را بکشى مرا هم با او بکش! .پسر زیاد دست از او باز داشت (29) .
خوارزمى مىنویسد:
پسر زیاد به على بن الحسین نگریست و گفت: ـ کى هستى؟
ـ على بن الحسین!
ـ مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟ على ساکت ماند.
ـ چرا پاسخ نمیدهى؟
ـ برادرى داشتم که او را على مىگفتند مردم او را کشتند (یا آنکه گفت شما او را کشتید) .و روز رستاخیز از شما بازخواست خواهد کرد.
ـ نه خدا او را کشت! على در پاسخ خواند:
الله یتوفى الانفس حین موتها.و ما کان لنفس إلا أن تموت بإذن الله کتابا مؤجلا (30) تو هم از آنان هستى.بنگرید که بالغ شده است؟ مروان بن معاذا حمرى گفت: آرى.
او را بکش.على در این وقت پرسید؟ پس این زنان را چه کسى سر پرستى میکند و زینب خود را بدو آویخت و گفت: پسر زیاد خونى که از ما ریختى براى تو بس است.از خون ما سیر نشدى؟ و بگردن على آویخت و گفت:
پسر زیاد تو را بخدا سوگند میدهم اگر او را میکشى مرا نیز با او بکش.على بن الحسین گفت :
عمه خاموش باش تا من با او سخن بگویم سپس گفت پسر زیاد مرا از کشتن مىترسانى نمیدانى که کشته شدن شعار ما و شهادت کرامت ماست؟
پسر زیاد گفت: او را بگذارید همراه زنان خود باشد (31) و ابن اثیر دنباله گفتگو را چنین آورده است: على خاموش ماند پسر زیاد پرسید چرا خاموشى؟ وى گفت:
ـ خدا هر کسى را بهنگام رسیدن اجل او، مىکشد.هیچ انسانى جز بامر خدا نمىمیرد (32) ـ بخدا سوگند تو هم از آنان هستى به بینید این پسر بالغ است یا نه گمان دارم مردى شده است.
مرى بن معاذ احمرى گفت آرى بالغ است. ـ او را بکش! على بن الحسین گفت: ـ پس چه کسى سر پرست زنان خواهد بود؟ و زینب خود را بدو آویخت و گفت اگر بخدا ایمان دارى از تو مىخواهم مرا با او بکشى.و على گفت:
ـ اگر ترا با این زنان خویشى است مرد پرهیزگارى را همراه آنان کن که رفتار مسلمانى داشته باشد.
پسر زیاد لختى نگریست و چنین گفت:
پیوند خویشى چه پیوندى است! بخدا دوست دارد با او کشته شود.این کودک را بگذارید همراه زنان باشد (33) .
اما زبیرى که نوشته او قدیمتر از سندهاى یاد شده است داستان را چنین آورده است:
على بن الحسین گوید: پس از آنکه عمر سعد گفت کسى متعرض این بیمار نشود، مردى از آنان مرا پنهان کرد و گرامى داشت و هر گاه که بر من در مىآمد و یا بیرون مىشد مىگریست، چندانکه گفتم اگر در کسى خیرى هست، در این مرد است.تا اینکه جارچى پسر زیاد بانگ برداشت : هر کس على بن الحسین را بیاورد، بدو سى صد درهم مىدهیم.همین مرد نزد من آمد و مىگریست .پس دستهاى مرا به گردنم بست و میگفت مىترسم.آنگاه مرا دست بگردن بسته نزد آنان برد و سیصد درهم گرفت.و مرا نزد پسر زیاد بردند.پرسید نامت چیست؟ ... (34) .
و شمس الدین محمد ذهبى در این باره روایتى دارد که خواندنى است:
على بن الحسین گوید: چون به کوفه در آمدیم مردى ما را دید و بخانه خود برد و مرا با لحاف پوشاند من بخواب رفتم تا بانگ سواران در کوچه بیدارم کرد.پس ما را نزد یزید بردند .یزید چون ما را چنان دید گریست پس هر چه مىخواستیم به ما داد.و مراگفت بزودى مردم شهر تو دست بکارى خواهند زد (وقعة حره) تو با آنان همراه مباش (35)
این نوشتههاى مکرر را براى آن مىآورم که خوانندگان بدانند گزارش گران، روى دادى را بچند گونه باز گفتهاند.نیز بدانند در طول زمان چگونه سندها به سود خاندان اموى دستکارى شده است. «على بن الحسین گفت چون به کوفه در آمدیم مردى ما را دید و بخانه خود برد و با لحاف پوشید» این سیره نویس هیچ بدین نمىاندیشید که چگونه اسیرى که پایش در زنجیر و گردنش در غل بسته است میتواند بخانه کسى برود و در آنجا زیر لحاف بخوابد.بر فرض که بگوئیم او را زنجیر نکرده بودند، مأموران همراه وى که از کربلا به کوفه آمدند چگونه بدو رخصت میدادند تا هر کجا مىخواهد برود.از اینها گذشته چگونه ممکن است اسیران را از خانه این مرد یکسره نزد یزید برده باشند.مضحکتر از اینها غیب گوئى یزید است که گفت : «بزودى مردم شهر تو دست بکارى خواهند زد تو با آنان مباش» یزید از نابخردى بکار سیاست روزانه کشور خود نا آشنا بود و اگر نا آشنا نبود دست بچنان کارهاى بى نتیجه نمیزد، این سیره نویس او را سیاستمدارى روشن بین مىشناسد که حادثه سال بعد را هم پیش بینى میکند .
از میان این گزارشهاى گوناگون چنانکه اشارت شد، داستان پنهان شدن على بن الحسین (ع) در خانه مردى از شهر کوفه بهر صورت که باشد، پذیرفتنى نیست.زیرا پسر سعد و سپاهیان او با خاندان امام حسین (ع) کارى کردند که حکم اسلام درباره کافر حربى مقرر داشته است! : «کسانى را که بحد بلوغ رسیدهاند باید کشت و زنان و کودکان آنانرا اسیر باید کرد» .آنان بهنگام حرکت از کربلا اسیران را دست و گردن بسته کوچ دادند و سربازان را بر آنان گماردند.مبادا کسى بگریزد، و همچنان آنانرا به کاخ پسر زیاد بردند.
در مجلس پسر زیاد ـ چنانکه نوشتیم ظاهرا گفتگوى کوتاهى میان او و امام على بن الحسین (ع) رفته است، زیرا این گفتگو در چند سند ـ هر چند کلمات آن یکسان نیست دیده میشود ـ .
اما بهنگام در آمدن اسیران به شهر کوفه و از مدخل شهر تا قصر پسر زیاد چهحادثههائى رخ داده سندهاى دست اول چون طبرى، یعقوبى، و دیگران در این باره اطلاعات فراوانى بما نمیدهند.
براستى هم از آنان نباید متوقع بود، چه اولا این رویدادها را جزئى میدانسته و در خور نوشتن نمیدیدهاند! دیگر اینکه تاریخهاى دست اول در دوره حکومت عباسیان و شدت سختگیرى آنان به خاندان على (ع) نوشته شده و این خود موجبى براى نانوشتن بسیارى از گفتگوهاست، مگر آنجا که موافق خواست حکومت باشد و نیز طبیعى است که با گذشت سالیان دراز بسیارى حادثهها که در حافظه راویان انباشته بوده فراموش گردد.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAFE.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]