سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انصاف، دوستی را پایدار می کند . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 86 خرداد 1 , ساعت 3:35 عصر

 

همان طور که گفته شد احزاب پس از اینکه نزدیک به یک ماه (1) در کنار شهر مدینه ماندند و با تمام تلاشى که کردند نتوانستند کارى از پیش ببرند، با شتابزدگى عجیبى شبانه به سوى مکه گریختند.بدین ترتیب خطر بزرگى که مسلمانان را بسختى تهدید مى‏کرد با نصرت الهى و مدد غیبى از میان رفت و جنگ به سود مسلمانان و سربلندى و پیروزى آنان پایان یافت.

در آن روز تاریخى با روشن شدن هوا، مسلمانان اثاثیه و خیمه و خرگاه دشمن را که به منظور سبکبار بودن به جاى گذاشته و گریخته بودند به صورت غنیمت جنگى با خود برداشته و پیروزمندانه به شهر بازگشتند.

پیغمبر خدا براى شستشوى سر و بدن و رفع خستگى به خانه آمد و به درون خیمه‏اى که دخترش فاطمه (ع) به همین منظور در خانه زده بود در آمد و پس از اینکه بدن را شستشو داده و بیرون آمد جبرئیل بر او نازل شد و دستور حرکت به سوى قلعه‏هاى بنى قریظه را داده و پیغمبر دانست که مأمور است بدون توقف به جنگ بنى قریظه برود (2) .پیغمبر خدا نماز ظهر را در مدینه خواند و بى درنگ لباس جنگ پوشید و به بلال دستور داد در مدینه جار زند که هر کس فرمانبر و مطیع خدا و رسول اوست باید نماز عصر را در محله بنى قریظه بخواند.

سپس پرچم جنگ را بسته و به دست على بن ابیطالب داد و او را با گروهى از مسلمانان از جلو فرستاد و خود نیز با جمعى به دنبال او حرکت کرد و سایر مسلمانان نیز دسته دسته به لشکریان پیوستند و به طور کلى تمام افرادى که در جریان محاصره مدینه و جنگ خندق حضور داشتند با اندک اختلافى تا پایان وقت آن روز خود را به پاى قلعه‏هاى بنى قریظه رسانده و براى جنگ با آنها آماده شدند.

بنى قریظه که از ماجرا مطلع شدند، پیش از آنکه پیشروان لشکر اسلام به سرزمین آنها برسد وارد قلعه‏هاى خود شده و به استحکام برج و باروى آنها پرداختند و چون على (ع) و همراهان او به پاى قلعه‏هاى ایشان رسیدند آنان بالاى دیوار آمده و شروع به دشنام دادن به آن حضرت و رسول خدا (ص) کردند.

در نقلى که شیخ مفید (ره) و دیگران از آن حضرت کرده‏اند، على (ع) فرمود: همین که یهودیان مرا دیدند یکى از آنها فریاد زد:

«قد جائکم قاتل عمرو!»

[کشنده عمرو بن عبدود به سوى شما آمد!]

و سپس دیگران نیز داد زده و به یکدیگر نظیر این سخن را گفتند، و برخى هم رجز مى‏خواندند .

من دانستم که خداى تعالى رعب و وحشتى در دل آنها انداخته و خداى را براى این نعمت سپاسگزارى کردم.

على (ع) که دشنام آنها را شنید، بازگشت و به استقبال رسول خدا (ص) رفته و چون‏آن حضرت را دید درخواست کرد که به خانه‏هاى آنها نزدیک نشود و پیغمبر دانست منظورش آن است که سخنان زشت و دشنام ایشان را نشنود.

بدین ترتیب محاصره یهود بنى قریظه شروع شد و تا روزى که تسلیم شدند و به وسیله مسلمانان از پاى درآمدند بیست و پنج روز طول کشید و در این مدت جنگى در نگرفت جز آنکه گروهى از بالاى دیوارها به سوى مسلمانان سنگ مى‏انداختند که آنان نیز پاسخ عملشان را مى‏دادند .

ابن هشام در سیره مى‏نویسد: شبى که فرداى آن تسلیم شدند مصادف با شب شنبه بود و کعب بن اسد ـ که بزرگ آنها بود ـ یهود مزبور را جمع کرده و بدانها گفت که اى گروه یهود! مى‏بینید که ما در چه وضعى گرفتار شده‏ایم، اکنون من سه پیشنهاد مى‏کنم یکى از آنها را بپذیرید:

1.شما که بخوبى مى‏دانید محمد پیغمبر خداست و اوصاف او را در کتابهاى خود خوانده‏اید، بیایید تا به او ایمان آورده و مسلمان شویم و از این پس در امن و آسایش مانند سایر مسلمانان زندگى کنیم و خود، اموال، زن و بچه‏هایمان نیز محفوظ بمانند؟

یهودیان گفتند: ما هرگز چنین کارى نخواهیم کرد و از دین موروثى و آیین پدران خود دست بر نمى‏داریم.

2.پیشنهاد دوم من آن است که بیایید زن و بچه‏هایمان را بکشیم تا خیالمان از اسارت آنها به دست مسلمانان آسوده باشد سپس لباس جنگ پوشیده و از قلعه‏ها بیرون بریزیم و به جنگ مسلمانان برویم، اگر بر آنها پیروز شدیم که بعدا نیز ممکن است زن و بچه پیدا کنیم و صاحب زن و فرزند شویم و اگر کشته هم بشویم دیگر غم و اندوه اسارت آنها را در دل نداریم !

گفتند: این کار را هم نخواهیم کرد، و ما چگونه دلمان راضى شود این بیچارگان را به دست خود به قتل برسانیم و زندگى پس از آنها براى ما چه لذتى دارد!

3.کعب گفت: اکنون که این پیشنهاد مرا هم نپذیرفتید پس بیایید امشب که شب شنبه است و خیال محمد و یارانش از ما آسوده است بر آنها شبیخون بزنیم شاید بتوانیم کارى از پیش برده و آنها را پراکنده سازیم! گفتند: ما چگونه حرمت شب شنبه را بشکنیم و به چنین کارى که پیشینیان ما بدان اقدام نکرده‏اند دست بزنیم!

کعب با ناراحتى گفت: براستى که تاکنون یک نفر از شما از روى عقل و تدبیر کار نکرده است .

چند تن از یهود بنى قریظه مسلمان شدند

در میان یهود مزبور چند تن بودند که وقتى پافشارى همکیشان خود را در مخالفت با پیغمبر اسلام مشاهده کرده و دیدند چگونه پیشنهادهاى کعب بن اسد را نیز ـ که سمت ریاست بر آنها داشت ـ رد کرده و در نادانى و جهالت خود اصرار مى‏ورزند تصمیم به پذیرفتن دیانت اسلام گرفته و از آیین یهود دست کشیدند.

اینان روى گفتار بزرگان خود که جسته و گریخته اوصاف پیغمبر اسلام را براى آنها بیان کرده و بشارت آمدن و ظهور آن حضرت را از روى تورات و گفتار حضرت موسى و پیغمبران گذشته از ایشان شنیده بودند، در دل علاقه‏مند به اسلام و آماده پذیرفتن آن دین شده بودند، اما روى ترس از همکیشان و ملاحظات دیگر نتوانسته بودند ایمان خود را اظهار کرده و عملا در سلک مسلمانان دیگر در آیند.

آنها دو یا سه نفر بودند به نامهاى اسید و ثعلبه که هر دو برادر و نام پدرشان سعیه بود و سومین نفرى که مسلمان شد و در برخى از تواریخ اسلام نام او را در همان ایام محاصره بنى قریظه ذکر کرده‏اند، اسد بن عبید بود.

اینان هر چه خواستند سران و همکیشان خود را وادار کنند تا به صورت عمومى مسلمان شوند و از لجاجت و عناد خویش دست بکشند و سخنان دانشمندان یهود و بزرگان را به یاد آوردند، نتوانستند و گفتارشان در آنها مؤثر واقع نشد، از این رو زن و فرزندشان را برداشته و از قلعه به زیر آمده و مسلمان شدند.کیفیت اسلام آنها و سخنانى که از احبار یهود در این باره شنیده بودند در بخش سوم با شرح بیشترى ذکر شد.

داستان ابو لبابه در ماجراى محاصره بنى قریظه

ابو لبابه یکى از انصار مدینه و از قبیله اوس بود که پیش از ورود اسلام به مدینه بایهود بنى قریظه همپیمان بودند، و در جنگها و اختلافات از ایشان پشتیبانى و طرفدارى مى‏نمودند .

یهود بنى قریظه که از محاصره طولانى به تنگ آمده و عاجز شدند، پیش از آنکه تسلیم شوند براى رسول خدا (ص) پیغام دادند که ابو لبابه را به نزد آنها بفرستد تا در کار خود با او مشورت کنند و رسول خدا نیز ابو لبابه را پیش ایشان فرستاد.

همین که ابو لبابه وارد قلعه شد زنان و کودکان پیش رویش درآمده و صداها را به گریه و شیون بلند کردند به حدى که دل ابو لبابه به حال آنها سوخت و متأثر گردید و در همان حال وقتى مردان بنى قریظه از او پرسیدند: آیا به نظر تو صلاح ما در این است که تسلیم محمد شویم؟ گفت: آرى چاره‏اى دیگر نیست و ضمنا با دست به گلوى خود اشاره کرد، یعنى تسلیم شدن شما مقدمه نابودى و گردن زدن شماست و اگر تسلیم شدید مردانتان را گردن مى‏زنند.اما ناگهان متوجه شد که با این عمل به رسول خدا (ص) و مسلمانان خیانت کرده و گناه بزرگى را مرتکب شده است، و موجب شد تا انقلابى در دل او پدید آید.این انقلاب درونى سبب شد که بیش از آن در قلعه‏هاى بنى قریظه توقف نکند و براى توبه و آمرزشخواهى از این گناهى که مرتکب شده بود در صدد چاره‏اى بر آید و هر چه زودتر خود را از آلودگى آن گناه پاک سازد.

ابو لبابه به همین منظور از آنجا یکسر به مدینه رفت و با طنابى خود را به ستون مسجد بست و گفت: تا خدا مرا نیامرزد و توبه‏ام را نپذیرد از اینجا حرکت نخواهم کرد و به سرزمین بنى قریظه و جایى که در آن مکان به خدا و رسول او خیانت کرده‏ام قدم نخواهم گذارد.

رسول خدا (ص) که دید مراجعت ابو لبابه به طول انجامید و از ماجراى وى مطلع گردید فرمود : اگر به نزد ما مى‏آمد از خدا براى او طلب آمرزش مى‏کردیم، ولى اکنون که چنین کرده همانجا باشد تا خدا توبه‏اش را بپذیرد.

ابو لبابه همچنان به ستون مسجد بسته بود، فقط در اوقات نماز همسر یا دخترش مى‏آمدند و او را باز کرده مختصر غذایى که براى او آورده بودند مى‏خورد و سپس تطهیر کرده نمازش را مى‏خواند و دوباره به همان ستون او را مى‏بستند.پس از اینکه شش روز از این ماجرا گذشت و رسول خدا (ص) به مدینه بازگشت شبى در اتاق ام سلمه بود که هنگام سحر در ضمن آیه‏اى که به وسیله جبرئیل بر آن حضرت نازل شد قبولى توبه ابو لبابه به اطلاع حضرت رسید (3) و ام سلمه که از ماجرا مطلع شد، آن بشارت را به او داد.چون خواستند او را باز کنند حاضر نشد و گفت: نه به خدا سوگند باید خود پیغمبر با دست خود مرا باز کند و چون پیغمبر براى نماز صبح به مسجد آمد با دست خود او را باز کرد.هم اکنون ستونى در مسجد مدینه است که آن را «اسطوانة توبه» نامیده و گویند: جاى همان ستونى است که ابو لبابه خود را بر آن بسته بوده.

بنى قریظه تسلیم شدند

یهود بنى قریظه که از محاصره به تنگ آمدند و حاضر به پذیرفتن اسلام و جزیه هم نشدند چاره‏اى جز تسلیم نداشتند، اما از سرنوشت خود بیمناک بودند از این رو براى سران قبیله اوس که همپیمانان آنها بودند پیغام دادند که ما چاره‏اى جز تسلیم نداریم اما شما باید به ما کمک کنید و با محمد مذاکره کنید تا درباره ما ارفاق کند و مانند بنى قینقاع و بنى النضیر با ما رفتار کند.با این پیغام چند تن از افراد قبیله مزبور به نزد رسول خدا (ص) رفته و در این باره با آن حضرت مذاکره کردند پیغمبر فرمود: آیا حاضرید حکمیت آنها را به یک نفر از شما واگذار کنم؟ گفتند: آرى.

فرمود: سعد بن معاذ درباره ایشان حکم کند، آنها پذیرفتند، و به دنبال سعد بن معاذ که در خیمه «رفیده» و در مسجد مدینه جاى داشت ـ چنانکه پیش از این گفته شد ـ آمدند و او را به خاطر زخمى که داشت و نمى‏توانست به پاى خود راه برود بر الاغى سوار کرده و بالشى براى او ترتیب دادند و به سوى قلعه‏هاى بنى قریظه حرکت دادند و در راه بدو گفتند: رسول خدا حکمیت بنى قریظه را به تو واگذار کرده و از او خواستند تا درباره آنان ارفاق کند .

سعد بن معاذ ساکت بود و چیزى نمى‏گفت تا وقتى که دید هر کس به نوعى سفارش‏آنها را مى‏کند سکوت خود را شکست و گفت: براى سعد روزى فرا رسیده که در راه خدا از کسى واهمه نکند و سرزنش و ملامت مردم او را از حق منحرف نسازد.

با این سخن همراهان سعد دانستند که او تصمیم سختى درباره یهود گرفته و از این رو به یکدیگر گفتند: مردان بنى قریظه کشته شدند و همان طور که پیش بینى مى‏کردند، وقتى سعد در مجلس پیغمبر و اصحاب حضور یافت و طرفین اختیار حکمیت را به او واگذار کردند، سعد گفت: حکم من آن است که مردانشان کشته شوند و اموالشان قسمت شود و زنان و کودکانشان به اسارت در آیند و مسلمانان نیز به دستور رسول خدا (ص) بر طبق حکم او عمل کردند.

و بدین ترتیب این دسته از دشمنان خطرناک و پیمان شکن اسلام که پیوسته مترصد بودند تا از هر فرصتى استفاده کرده و ضربه خود را به مسلمانان بزنند و احیانا اگر بتوانند همه مسلمانان را از پاى در آورده و هلاک کنند به سزاى خیانت و دشمنى خود رسیده و از میان رفتند.حیى بن اخطب نیز طبق قرارداد و شرطى که کرده بود پس از رفتن احزاب به میان قلعه‏هاى بنى قریظه آمد و با آنها به قتل رسید. (4)

بررسى مدارک سعد معاذ

جاى گفتگو نیست که اگر عواطف و احساسات قاضى بر عقل وى پیروز شود، دستگاه قضائى دچار آشفتگى مى‏گردد، و در نتیجه، شیرازه اجتماع از هم مى‏پاشد.عواطف مانند اشتهاى کاذب است که موضوعات مضر و نامطلوب را، مفید و سودمند جلوه مى‏دهد، در صورتى که غلبه این احساسات بر عقل، منافع فردو صلاح اجتماع را پایمال مى‏کند.

عواطف و احساسات سعد معاذ، منظره دلخراش کودکان و زنان بنى قریظه، اوضاع دلخراش مردان آنها که در بازداشتگاه به سر مى‏بردند، و ملاحظه افکار عمومى اوسیان که جدا اصرار داشتند قاضى از سر تقصیر آنها درگذرد، همه اینها ایجاب مى‏کرد که قاضى مورد قبول طرفین، رأى خود را بر اساس تقدیم مصالح یک اقلیت (بنى قریظه) بر مصالح اکثریت (عموم مسلمانان) بگذارد و جنایتکاران بنى قریظه را به جهاتى تبرئه کند، و یا دست کم در مجازات حداکثر تخفیف قائل شود، و یا به یکى از طرحهاى پیش، تسلیم شود.

ولى منطق و عقل، حریت و استقلال قاضى، ملاحظه مصالح عموم، او را به سوئى راهنمائى کرد که سرانجام به آن سو رفت و رأى و نظر خود را دائر بر کشتن مردان جنگجو و ضبط اموال و اسیرى زنان و فرزندان، صادر نمود.او با ملاحظه دلائل زیر، نظر خود را اعلام کرد:

1 ـ یهودیان بنى قریظه، چندى پیش با پیامبر پیمان بسته بودند که اگر بر ضد مصالح اسلام و مسلمانان قیام کنند، و دشمنان آئین یکتاپرستى را یارى نمایند، و فتنه و آشوبى برپا کنند، و بر ضد مسلمانان تحریکاتى بنمایند، مسلمانان در کشتن آنها آزاد باشند. (5) قاضى با خود فکر مى‏کرد که اگر من آنها را طبق این پیمان موأخذه کنم، نظرى بر خلاف عدالت نداده‏ام.

2 ـ گروه پیمان‏شکن، در سایه سرنیزه‏هاى نیروهاى عرب مدتى شهر مدینه را دچار ناامنى کرده، و براى ارعاب مسلمانان به خانه‏هاى آنها ریختند، و اگر مراقبت پیامبر نبود، و گروهى را براى استقرار امنیت در شهر، از لشکرگاه به داخل شهر اعزام نمى‏کرد، چه بسا نقشه‏هاى بنى قریظه عملى مى‏شد، و آنان در این صورت مردان جنگنده مسلمانان را اعدام مى‏کردند، و اموال آنها را ضبط و زنان و اولاد آنها را به اسارت درمى‏آوردند، سعد معاذ با خود فکر کرد که اگر من در حق آنها چنین داورى کنم، سخنى بر خلاف حق و عدالت نگفته‏ام . ـ سعد معاذ، رئیس قبیله اوسیان با بنى قریظه هم‏پیمان بود و دوستى نزدیکى با هم داشتند .احتمال دارد که او از قوانین جزائى یهود اطلاع داشته است.متن تورات یهود اینست که: «هنگامى که به قصد نبرد آهنگ شهرى نمودى، نخست آنها را به صلح دعوت نما، و اگر آنها از در جنگ وارد شدند، شهر را محاصره کن و همینکه بر شهر مسلط گشتى همه مردان را از دم تیغ بگذران ولى زنها و کودکان و حیوانات و هر چه در شهر موجود است، همه را براى خود به عنوان غنیمت بردار» . (6) شاید سعاد معاذ تصور کرد من که قاضى انتخابى طرفین هستم، اگر متجاوزان را با قوانین مذهبى خود آنها مجازات نمایم، کارى جز عدالت و انصاف انجام نداده‏ام.

4 ـ ما تصور مى‏کنیم که بزرگترین علت این رأى، این بود که سعد معاذ با دیدگان خود مشاهده کرده بود که رسول خدا بنا به درخواست خزرجیان، از تقصیر طائفه بنى قین قاع گذشت، و فقط اکتفاء کرد که از محیط مدینه بیرون روند.این گروه هنوز خاک اسلام را درست تخلیه نکرده بودند، که کعب اشرف، راه مکه را پیش گرفت و بر کشتگان «بدر» اشکهاى تمساحانه ریخت و از پاى ننشست تا قریش را براى جنگ مصمم ساخت.در نتیجه، جنگ احد پیش آمد و هفتاد تن از فرزندان اسلام در این راه شربت شهادت نوشیدند.

و همچنین بنى النضیر، مورد عفو و بخشودگى پیامبر قرار گرفتند، ولى در برابر آن، با تشکیل یک اتحادیه نظامى، جنگ احزاب را به وجود آوردند، که اگر کاردانى پیامبر اسلام، و نقشه خندق نبود، در همان روزهاى نخست، تار و پود اسلام را به باد مى‏دادند، و بعدها نامى از اسلام باقى نمى‏ماند و هزاران نفر کشته مى‏شدند.

سعد معاذ این مراتب را از نظر خود مى‏گذراند.تجربه‏هاى گذشته، اجازه نمى‏داد که او تسلیم عواطف گردد، و مصالح هزاران تن را فداى دوستى و مصالح یک اقلیت نماید.زیرا به طور مسلم، این گروه در آینده این بار با تشکیل یک‏اتحادیه وسیع‏تر، نیروهاى عرب را بر ضد اسلام شورانیده و با نقشه‏هاى دیگر هسته مرکزى اسلام را به خطر مى‏افکندند.روى این جهت، موجودیت این گروه را صد در صد به ضرر اجتماع مسلمانان تشخیص داد، و یقین داشت که اگر این دسته از تیررس مسلمانان بیرون روند، لحظه‏اى آرام نخواهند گرفت، و مسلمانان را با خطرات بزرگى روبرو خواهند ساخت.

اگر این جهات نبود، ارضاء افکار عمومى براى سعد معاذ فوق‏العاده ارزنده بود و رئیس یک ملت (اوس) پیش از هر چیز به پشتیبانى مردمش نیازمند است، و آزردن آنها و رد سفارشهاى آنان، بزرگترین لطمه‏ایست که به رئیس یک جمعیت متوجه مى‏گردد.ولى او تمام این درخواستها را بر خلاف مصالح هزاران مسلمان تشخیص داد، از اینرو، نارضایتى عموم را براى خود خرید، و از حکم خرد و منطق سربرنتافت.

شاهد دقت نظر و صحت تشخیص وى اینست: هنگامى که آنها را براى اعدام مى‏بردند، اسرار دل را بیرون مى‏ریختند.چشم حیى بن اخطب، آتش‏افروز جنگ، موقع اعدام به رسولخدا افتاد، و چنین گفت: «من از کینه‏توزى با تو پشیمان نیستم، ولى خداوند هر کس را خوار سازد، خوار مى‏گردد» . (7) سپس رو به مردم کرد و گفت: از فرمان خداوند نگران مباشید، ذلت و خوارى به بنى اسرائیل از ناحیه خداوند قطعى است.

از زنان، یک تن کشته شد، زیرا او با پرتاب سنگ دست‏آس، مسلمانى را کشته بود، و از میان محکومان به اعدام، یک نفر به نام «زبیر باطا» به وسیله شفاعت مسلمانى به نام «ثابت بن قیس» بخشوده شد.زنان و فرزندان او نیز از بند اسارت بیرون آمدند و اموال او پس داده شد.چهار تن از بنى قریظه اسلام آوردند، و غنائم دشمن پس از اخراج یک پنجم که به اداره دارائى اسلام تعلق داشت، میان مسلمانان تقسیم گردید.سواره نظام سه سهم، پیاده نظام یک سهم، پیامبر اسلام خمس غنائم را به زید داد که به نجد برود و با فروش آنها اسب و سلاح و سازو برگ جنگ تهیه نماید.بدین ترتیب، غائله بنى قریظه، در نوزدهم ذى الحجه سال پنج هجرت پایان پذیرفت و آیه‏هاى 26 ـ 27 سوره احزاب، در مورد «بنى قریظه» نازل گردید و «سعد معاذ» که در جنگ «خندق» زخمى شده بود، پس از حادثه «بنى قریظه» با همان زخم به شهادت رسید. (8)

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCEB.htm


سه شنبه 86 خرداد 1 , ساعت 3:35 عصر

 

از حوادثى که در این سال اتفاق افتاد ازدواج پیغمبر با زینب بنت جحش بود این ازدواج مورد بحث و انتقاد برخى از کشیشان مغرض مسیحى قرار گرفته و این عمل پیغمبر را حمل بر علاقه شدید به زن و شهوت جنسى کرده‏اند و به پیروى از منافقین صدر اسلام گفته‏اند: چون پیغمبر زینب را دید و به او علاقه‏مند شد، وسیله طلاق او را فراهم ساخت تا خود با او ازدواج کند؟در اینجا لازم است قدرى در این باره توضیح داده شود و نخست اصل داستان ازدواج او را با زید بن حارثه شوهر اول او ذکر کرده و سپس به دنباله ماجرا مى‏پردازیم.

پیش از این در داستان بعثت رسول خدا و دومین مردى که به آن حضرت ایمان آورد گفته شد که زید بن حارثه چند سال قبل از بعثت‏به صورت برده‏اى به خانه خدیجه آمد و رسول خدا(ص)او را از خدیجه گرفت و آزاد کرد و از آن پس او را پسر خود خواند و مردم مکه او را پسر محمد مى‏نامیدند.

داستان اسارت و بردگى او و ماجراهاى بعدى را مورخین این گونه نوشته‏اند که: زید جوانى از قبیله کلب بود و در ضمن نزاعى که میان قبیله مزبور و یکى از قبایل دیگر عرب روى داد او را به اسارت گرفتند و در بازار عکاظ به معرض فروش در آوردند و حکیم بن حزام - برادر زاده خدیجه - روى سفارشى که قبلا خدیجه براى خریدغلامى به او کرده بود، زید را خرید و براى خدیجه به مکه آورد، پس از آنکه پیغمبر اسلام خدیجه را به همسرى اختیار کرد به زید علاقه‏مند شد تا بدانجا که او را زید الحب نامیدند. خدیجه که چنان دید او را به پیغمبر بخشید و در این خلال جریانى اتفاق افتاد که پدر و خویشان زید مطلع شدند که وى به صورت بردگى در خانه خدیجه به سر مى‏برد.

و چون بردگى زید براى آنها موجب سرافکندگى بود و از این گذشته به فرزند خود علاقه داشتند به مکه آمده و براى استرداد زید با پیغمبر گفتگو کردند و مبلغى هم به عنوان قیمت فرزند خود پیش آن حضرت بردند. زید که از ماجرا مطلع شد روى محبتهایى که در طول اقامت در خانه آن حضرت دیده بود حاضر به بازگشت‏به میان قبیله خود نشد و پس از مذاکراتى قرار شد پیغمبر او را آزاد کند و او را پسر خوانده خویش کرده و در خانه آن حضرت بماند.

پدر و مادر زید نیز با این پیشنهاد موافقت کردند و از آن پس رسول خدا(ص)او را پسر خود خواند و اعلام کرد که او از من ارث مى‏برد و من هم از وى ارث خواهم برد و بدین ترتیب منظور زید، پدر، مادر و قبیله او نیز عملى گردید و همگى راضى شدند.

پس از اینکه پیغمبر به رسالت مبعوث شد و چند سال از این ماجرا گذشت طبق آیه 6 - 5 سوره احزاب این حکم منسوخ گردید و قرار شد پسر خوانده‏ها را به نام پدران اصلى آنها بخوانند و از آن پس او را زید بن حارثه گفتند.

ازدواج زید بن حارثه با زینب بنت جحش

از محبتهایى که رسول خدا نسبت‏به زید مبذول داشت آن بود که تصمیم گرفت‏براى زید همسرى اختیار کند و به همین منظور به نزد زینب دختر جحش خواهر عبد الله بن جحش که از طرف مادر عمه زاده آن حضرت و دختر امیمة بنت عبد المطلب بود خواستگارى فرستاد، زینب و نزدیکانش که در آغاز خیال کردند پیغمبر براى ازدواج با خود خواستگار فرستاده خوشحال شدند و جواب مساعد دادند، اما وقتى فهمیدند این خواستگارى براى زید بن حارثه بوده پشیمان شدند وبراى آن حضرت پیغام دادند که این ازدواج - یعنى وصلت‏با زید - بر خلاف شئون فامیلى ماست و بدین ترتیب حاضر به آن وصلت نشدند.

و چون در ضمن آیه 36 سوره احزاب زینب از این کردار سرزنش شد دیگر باره رضایت‏خود را با این ازدواج اعلام کرد و بدین ترتیب به همسرى زید در آمد.

زینب از ابتدا - روى همان جهتى که ذکر شد و یا روى تفاوت سنى که میان آن دو وجود داشت - بناى ناسازگارى را با زید گذارد و زید چند بار خواست او را طلاق گوید ولى پیغمبر وساطت کرده مانع از این کار شد و چنانکه صریح قرآن کریم است‏به آن دو دستور سازش داد تا سرانجام وقتى معلوم شد که توافق اخلاقى میان آن دو وجود ندارد و با هم سازگار نیستند قرار شد زید بن حارثه او را طلاق بدهد.

طلاق زینب و ازدواج رسول خدا با او

زینب که از زنان مهاجر و از خانواده‏هاى شریف مکه بود و پس از طلاق در مدینه و دور از بستگان نزدیک و در شهر غربت‏به سر مى‏برد در اندوه و ماتم فرو رفت و چنانکه گفته‏اند بسیار مى‏گریست و از آن سو خداى تعالى پیغمبر را مامور ساخت‏براى از بین بردن سنت جاهلیت که ازدواج با زن پسر خوانده را مانند ازدواج با زن فرزند رسمى جایز نمى‏دانستند، زینب را به ازدواج خویش در آورد و در ضمن او را از این عقده و شکست روحى نیز نجات داده و خواسته دیرینه او و فامیلش را - که ازدواج با یکى از شخصیتهاى قریش بود - انجام دهد.

رسول خدا(ص)نیز پس از گذشت دوران عده و مدتى پس از آن، با اینکه از انتقاد منافقان مدینه اندیشه داشت این کار را انجام داد و زینب در ردیف همسران آن حضرت در آمد. (1)

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCED.htm


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ