سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تفکرت برایت بینش می آورد و مایه عبرت گرفتن تو می گردد . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 86 خرداد 8 , ساعت 11:40 صبح

 

رئیس حزب نفاق در عصر جاهلى، حتى پس از ورود اسلام به مدینه، با نوامیس مردم و کنیزانى که مى‏خرید، تجارت مى‏کرد، و پیوسته آنها را در اختیار مردم قرار مى‏داد و از این طریق سودى به دست مى‏آورد.وقتى آیات تحریم زنا نازل گردید، او همچنان به حرفه کثیف خود ادامه مى‏داد.

تا آنجا که کنیزان وى که در رنج روحى عظیمى به سر مى‏بردند، از دست «عبد الله» به پیامبر شکایت کردند و گفتند: ما مى‏خواهیم پاک و پاکیزه باشیم، ولى این مرد ما را به عمل زشت اجبار مى‏کند.آیه یادشده در زیر، در نکوهش عمل این مرد نازل شد.چنانکه مى‏فرماید:

و لا تکرهوا فتیاتکم على البغاء إن أردن تحصنا لتبتغوا عرض الحیاة الدنیا» (1) : دختران خود را آنگاه که خواهان پاکدامنى هستند، به خاطر مال دنیا به زنا وادار نکنید . (2) مردى این چنین، که با عفت زنان تجارت مى‏کرد، قصد داشت ساحت یک زن با شخصیتى را که در جامعه آن روز پیوند نزدیکى با جامعه اسلامى داشت، (3) آلوده سازد و او را به عمل زشت متهم نماید.

عداوت «نفاق» با «ایمان» بالاترین دشمنیها است.دشمن مشرک و غیره، با به کارگیرى این دشمنى در تمام مواقع، از غیظ و خشم خود مى‏کاهد، ولى منافق که ایمان را سپر خود قرار داده در ظاهر نمى‏تواند تظاهر به دشمنى کند.از اینرو، عداوت باطنى او گاهى به حد انفجار مى‏رسد، و بسان دیوانگان بدون حساب و کتاب سخن مى‏گوید و تهمت مى‏زند.

در سرگذشت «بنى‏مصطلق» ، ذلت رئیس حزب آشکار گردید و فرزند وى از ورود او به مدینه جلوگیرى کرد و سرانجام با وساطت پیامبر وارد شهر شد، و در نتیجه کار فردى که پیوسته به فکر سلطنت بود و خواب آن را مى‏دید به جائى منتهى شد که نزدیک‏ترین فرد به او، مانع از ورود او به زادگاه او شد.در حالى که از پیامبر مى‏خواست که شر فرزندش را از سر او کوتاه سازد .

چنین فردى، دیوانه‏وار به هر کارى دست مى‏زند.به دنبال شایعه‏سازى مى‏رود، تا انتقام خود را از جامعه اسلامى باز ستاند.

وقتى دشمن از حمله مستقیم عاجز مى‏شود، دست به چنین شایعات مى‏زند و از این طریق افکار عمومى را نگران و به خود مشغول ساخته و از مسائل ضرورى و حساس منحرف مى‏کند.

شایعه سازى یکى از سلاحهاى مخرب براى جریحه‏دار ساختن حیثیت پاکان و نیکان و پراکنده ساختن مردم از اطراف آنها است.

منافقان به یک فرد پاکدامن تهمت مى‏زنند:

از آیاتى که پیرامون حدیث «افک» وارد شده است برمى‏آید که منافقان یک فرد بیگناهى را به عمل منافى عفت متهم نمودند و درباره فردى تهمت زدند که در جامعه آن روز از ویژگى خاصى برخوردار بوده است.و منافقان از این حربه تهمت، به نفع خویش و زیان جامعه اسلامى بهره مى‏گرفتند که آیات قرآن با قاطعیت کم‏نظیرى با آن برخورد نمود و آنان را بر سر جاى خود نشاند.

این فرد بیگناه کیست؟ مفسران در این باره اختلاف نظر دارند.غالبا مى‏گویند، مقصود عائشه همسر رسول خدا است و گروهى دیگر معتقدند که مقصود «ماریه» مادر ابراهیم است.شأن نزول‏هائى که در این زمینه نقل مى‏کنند، خالى از اشکال نیست.اینک ما به بررسى شأن نزولى که آیات «افک» را مربوط به همسر رسول خدا «عائشه» مى‏داند، پرداخته و نقاط صحیح و غیر صحیح آن را توضیح مى‏دهیم.

شأن نزول نخست:

محدثان و مفسران اهل سنت، شأن نزول آیات «افک» را مربوط به عائشه مى‏دانند و در این مورد داستان مفصلى را نقل مى‏کنند که قسمتى از آن با عصمت پیامبر تطبیق نمى‏کند.از اینرو، نمى‏توان این شأن نزول را به طور دربست قبول کرد.

اینک ما در اینجا به آن قسمت از شأن نزول که با مقام نبوت سازگار است اشاره مى‏کنیم، و سپس به نقل و ترجمه آیات «افک» مى‏پردازیم.آنگاه در پایان بحث، به بیان قسمت دیگر از شأن نزول که با عصمت پیامبر مخالفت دارد مى‏پردازیم.

سند داستان «افک» ، به خود عائشه منتهى مى‏گردد.وى مى‏گوید: پیامبر هنگام مسافرت، یکى از همسران خود را به حکم قرعه همراه خود مى‏برد.در جنگ «بنى مصطلق» ، قرعه فال به نام من اصابت کرد و من در این سفر، افتخار ملازمت او را داشتم.سرکوبى دشمن به پایان رسید و سپاه اسلام در حال بازگشت به مدینه بود و در نزدیکى مدینه، شب هنگام به استراحت پرداخته بود.ناگهان، نداى «الرحیل» سراسر سپاه اسلام را فرا گرفت و من از کجاوه خود درآمدم و براى قضاى حاجت، به نقطه دور رفتم.وقتى به نزد کجاوه خود بازگشتم، متوجه شدم گردن‏بندى که از مهره‏هاى «یمنى» داشتم باز شده و به زمین افتاده است.من بار دیگر به دنبال آن رفتم و مقدارى معطل شدم.پس از آنکه گردن‏بند را یافتم، به جایگاه خود بازگشتم.اما سپاه اسلام حرکت کرده بود و کجاوه مرا نیز به گمان اینکه من در میان آن هستم، روى شتر گذارده و رفته بودند.من تک و تنها در آنجا ماندم، ولى مى‏دانستم وقتى به منزل بعدى رسیدند و مرا در محمل ندیدند، به سراغ من مى‏آیند.

اتفاقا، یک نفر از سپاهیان اسلام، به نام «صفوان» از لشکر عقب مانده بود.به هنگام صبح مرا از دور دید.نزدیک آمد و مرا شناخت، بى‏آنکه با من سخن بگوید کلمه «إنا لله و إنا إلیه راجعون»

را به زبان جارى ساخت.سپس شتر خود را خوابانید و من بر آن سوار شدم.او در حالى که مهار ناقه را در دست داشت، مرا به سپاه اسلام رساند.وقتى منافقان، بخصوص رئیس آنان از جریان آگاه شدند به شایعه‏سازى پرداختند و شایعه در شهر پیچید و نقل مجالس گردید.

کار به جائى کشید که گروهى از مسلمانان درباره من گمان بد بردند، و پس از مدتى آیات «افک» نازل گردید و مرا از تهمت منافقان پاک ساخت.

این بخش از «شأن نزول» ، که ما آن را از یک داستان بس مفصل، خلاصه کرده‏ایم، با این آیات قابل تطبیق است، و در آن چیزى که با عصمت پیامبر منافى باشد، وجود ندارد.

اینک آیاتى که درباره این جریان نازل شده است: (4)

«إن الذین جاءوا بالافک عصبة منکم لا تحسبوه شرا لکم بل هو خیر لکم لکل امرء منهم ما اکتسب من الاثم و الذی تولى کبره منهم له عذاب عظیم» :

همانا آن گروه منافقان که بهتان به شما بستند، مپندارید ضررى به آبروى شما مى‏رسد، بلکه آن موجب خیر و نیکى شما خواهد شد و هر کس از آنها به عقاب کردار خود خواهند رسید، و آن کس که از منافقان که رهبرى آن را بر عهده داشته است، بسیار سخت کیفر خواهد دید.

«لو لا إذ سمعتموه ظن المؤمنون و المؤمنات بأنفسهم خیرا و قالوا هذا إفک مبین» :

آیا سزاوار این نبود که شما زنان و مردان با ایمان، هنگامى که از منافقان چنین بهتانى شنیدید، حسن ظنتان درباره یکدیگر بیشتر شده و گوئید که این دروغى آشکار است؟ !

«لو لا جاءوا علیه بأربعة شهداء فإذ لم یأتوا بالشهداء فاولئک عند الله هم الکاذبون» :

چرا منافقان بر ادعاى خود، چهار شاهد نیاوردند، اکنون که شاهد نیاوردند، در پیشگاه خدا دروغ گویانند.

«و لو لا فضل الله علیکم و رحمته فی الدنیا و الآخرة لمسکم فی ما افضتم فیه عذاب عظیم» :

اگر فضل و رحمت الهى شامل حال شما در دنیا و آخرت شامل حال مؤمنان نمى‏بود، به خاطر این گناهى که کردند، عذاب عظیمى به شما مى‏رسید.

«إذ تلقونه بألسنتکم و تقولون بأفواهکم ما لیس لکم به علم و تحسبونه هینا و هو عند الله عظیم» :

آن زمان که شایعه منافقان را از زبان یکدیگر مى‏گفتید و در زبان چیزى را مى‏گفتید که نمى‏دانستید، و آن را آسان مى‏اندیشیدید در صورتى که نزد خدا گناه بزرگ است.

«و لو لا إذ سمعتموه قلتم ما یکون لنا أن نتکلم بهذا سبحانک هذا بهتان عظیم» :

چرا آنگاه که آن را شنیدید نگفتید که بر ما شایسته نیست که درباره آن سخن بگوئیم؟ خداوندا ! تو منزهى این شایعه گناه بزرگ است.

نکات آیات:

از قرائن مى‏توان به دست آورد که ریشه این تهمت از جانب منافقان بوده است.اینک این قرائن :

1 ـ مى‏گویند: مقصود از جمله «والذی تولى کبره» : آنانکه بخش آن را بر عهده داشت، همان «عبد الله ابى» رئیس حزب نفاق است.

2 ـ در آیه یازدهم از گروه تهمت زن، به لفظ «عصبه» تعبیر مى‏آورد.این لفظ درباره گروه متحد و همکار و همفکر به کار مى‏رود، و مى‏رساند که توطئه‏گران ارتباط نزدیک و محکمى با هم داشته‏اند و چنین گروهى در میان مسلمانان، جز منافقان گروه دیگرى نبود.

3 ـ به خاطر مخالفتى که از ورود «عبد الله» ، به مدینه انجام گرفته بود، او در دروازه مدینه متوقف بود.وقتى ورود همسر پیامبر را با شتر صفوان مشاهده کرد، فورا دست به تهمت زد و گفت همسر پیامبر شب را با فرد بیگانه‏اى به سر برده است، به خدا سوگند هیچ کدام از گناه نجات نیافته‏اند.

4 ـ باز در همان آیه یازدهم مى‏فرماید:

«لا تحسبوه شرا لکم بل هو خیر لکم

: این رویداد را بر خود بد مپندارید، بلکه براى شما خوب است» .

اکنون باید دید چگونه متهم ساختن یک فرد پاک، براى مؤمنان بد نیست، بلکه خوب است.علتش آن است که این جریان از نیت پلید منافقان پرده برداشت و همگى رسوا شدند.گذشته از این، مسلمانان از این حادثه درسهاى خوبى نیز آموختند.

شاخ و برگ این سرگذشت:

این مقدار از سرگذشت قابل تطبیق با قرآن است و با عصمت پیامبر مخالفتى ندارد، ولى در لابلاى این شأن نزول، که «بخارى» آن را نقل کرده و دیگران غالبا از او گرفته‏اند، دو اشکال وجود دارد که در اینجا یادآور مى‏شویم:

1 ـ با مقام نبوت و عصمت سازگار نیست:

«بخارى» ، از خود عائشه نقل مى‏کند:

«من از مسافرت بازگشتم، در حالى که بیمار شده بودم.پیامبر به دیدن من مى‏آمد، ولى مهر سابق او را نمى‏دیدم، و از جریان آگاه نبودم.کم‏کم حالم خوب شد و بیرون آمدم.شایعه منافقان به گوشم رسید، دو مرتبه بیمار شدم، بیماریم شدت گرفت، از پیامبر اجازه گرفتم به خانه پدرم بروم.وقتى به خانه پدرم منتقل شدم، از مادرم پرسیدم مردم درباره من چه مى‏گویند؟ گفت: زنانى که امتیاز دارند، مردم پشت سر او سخن بسیار مى‏گویند.

پیامبر در این جریان، با اسامه مشورت کرد.اسامه به پاکى من گواهى داد.با على نیز مشورت نمود، على گفت از کنیز او تحقیق کن.پیامبر کنیز مرا خواست و از او تحقیق کرد.او گفت به خدائى که تو را به حق مبعوث کرده است، من هیچ کار خلافى از او ندیده‏ام» . (5)

این بخش از تاریخ با عصمت پیامبر سازگار نیست، زیرا این قسمت حاکى است که پیامبر تحت تأثیر موج شایعه قرار گرفت، تا آنجا که رفتار خود را با عائشه دگرگون کرد و با یاران خود در این مورد به مشاوره پرداخت.این نوع رفتار با متهمى که هیچ نوع دلیل و گواه بر اتهام او در دست نیست، نه تنها با مقام عصمت پیامبر سازگار نیست، بلکه با مقام یک فرد با ایمان نیز سازگار نمى‏باشد.زیرا هرگز نباید شایعه، رفتار یک مسلمان را با یک فرد متهم دگرگون سازد، و اگر در اندیشه او نیز اثر بگذارد، هرگز نباید، در رفتار او ایجاد دگرگونى کند.

قرآن، در آیه‏هاى دوازدهم و چهاردهم سوره نور، کسانى را که تحت تأثیر شایعه قرار گرفته‏اند، سخت توبیخ مى‏کند و مى‏فرماید: «چرا هنگامى که این تهمت را شنیدید، مردان و زنان با ایمان نسبت به متهم، گمان خیر نبردید و چرانگفتید که این دروغ آشکار است.و اگر رحمت خدا شامل حال شما در دنیا و آخرت نمى‏شد، به خاطر این گناهى که کردید، عذاب عظیمى به شما مى‏رسید» .

اگر این بخش از شأن نزول صحیح باشد، باید بگوئیم که شخص پیامبر نیز مشمول این عتاب و عقاب بوده است، در حالى که مقام نبوت که همراه با عصمت است، هرگز اجازه نمى‏دهد که بگوئیم : این خطاب و عتاب متوجه شخص پیامبر نیز مى‏باشد.

از این جهت، باید همه این شأن نزول را که بخشى از آن با مقام نبوت و عصمت سازگار نیست، رد کرد، و یا دست کم آن را تجزیه نمود و قسمت نخست آن را که منافاتى با عصمت و نبوت ندارد، پذیرفت و قسمت دیگر را رد کرد.

2 ـ سعد معاذ، قبل از حادثه «افک» درگذشته است:

«بخارى» ، در صحیح خود، در ذیل شأن نزول از خود عائشه نقل مى‏کند: پیامبر پس از تحقیق از کنیز من، «بریره» ، بر بالاى منبر قرار گرفت، و رو به مسلمانان کرده و گفت: «چه کسى مرا در تأدیب کسى معذور مى‏شمارد که اهل بیت مرا ناراحت کرده، در حالى که من از او جز نیکى ندیدم، و همچنین مردى را متهم مى‏کنند که از او نیز جز خوبى سراغ ندارم» .در این موقع، سعد معاذ (6)

برخاست و گفت: اى رسول خدا! من ترا معذور مى‏شمارم اگر آن کس از قبیله اوس باشد، گردن او را مى‏زنیم، و اگر از برادران خزرجى ما باشد، دستور تو را نیز درباره او اجرا مى‏نمایم .

این سخن، بر سعد بن عباده، رئیس خزرج گران آمد و برخاست بر او پرخاش کرد و گفت: به خدا سوگند دروغ مى‏گوئى، تو قادر بر کشتن او نیستى.اسید بن حضیر، عموزاده سعد بن معاذ برخاست و بر فرزند عباده پرخاش کرد و گفت: به خدا سوگند ما مى‏کشیم و تو منافق هستى و از منافقان دفاع مى‏کنى.افراد دو قبیله در حالى که پیامبر بر فراز منبر قرار داشت، برخاستند تا به جان یکدیگر بیفتند.سرانجام، با فرمان پیامبر از هم جدا شدند و بر جاى خود نشستند (7) .

این بخش از شأن نزول، با تاریخ صحیح سازگار نیست، زیرا اصولا «سعد معاذ» ، در غزوه احزاب، به وسیله جراحتى که برداشته بود، پس از صدور حکم درباره «بنى قریظه» درگذشت.این مطلب را نیز، بخارى در صحیح خود، جزء پنجم ص 113، در باب «جنگ احزاب و بنى قریظه» آورده است .در این صورت، چگونه مى‏تواند، این مرد در حادثه «افک» ، که ماهها پس از حادثه بنى قریظه رخ داده است، پاى منبر پیامبر باشد و با سعد بن عباده به مناقشه و نزاع بپردازد؟ !

سیره‏نویسان مى‏گویند: جنگ «خندق» و پس از آن جریان بنى قریظه در سال پنجم، در ماه شوال رخ داده است.در نتیجه، غائله بنى قریظه در نوزده ذى الحجه به پایان رسید و سعد معاذ در این جریان به خاطر انفجار زخم و خونریزى شدید بلافاصله درگذشت (8) .در حالى که غزوه بنى مصطلق، در ماه شعبان سال ششم هجرت رخ داده است.

آرى، آنچه مهم است این است که بدانیم حزب نفاق مى‏کوشید که زن با شخصیتى را که در جامعه آن روز، از مقام و موقعیت خاصى برخوردار بود، متهم سازد و از این طریق روحیه‏ها را تضعیف کند.

از جمله «ألذی تولى کبره» ، در شأن نزول آیات، به «عبد الله بن ابى» تفسیر شده است، استفاده مى‏شود که وى این شایعه را رهبرى مى‏کرد.

شأن نزول دوم

این شأن نزول مى‏گوید: این آیات درباره «ماریه» ، همسر رسول گرامى و مادر ابراهیم نازل شده است.وقتى ابراهیم درگذشت و پیامبر در غم و اندوه او فرو رفت، یکى از همسران پیامبر به او گفت چرا غمگین هستى؟ او فرزند تو نبود، او فرزند «ابن جریح» بود.پیامبر به على فرمان داد که برود او را بکشد.وى با شمشیر به در باغى آمد که ابن جریح در آنجا کار مى‏کرد .وقتى وى على را خشمگین دید، در را به روى على باز نکرد.على به داخل باغ وارد شد و او را تعقیب کرد.او از ترس على بالاى نخلى رفت، على نیز بالاى نخل رفت.در این حال، ابن جریح از ترس خود را به پائین افکند، ناگهان لباسهاى او کنار رفت و معلوم شد که اصلا آلت جنسى ندارد.على حضور پیامبر رسید و جریان را بازگو کرد.

این شأن نزول که «محدث بحرینى» آن را در «تفسیر برهان» ، ج 2 ص 126 ـ 127، و «حویزى» در تفسیر «نور الثقلین» ، ج 3 ص 582 ـ 581 نقل کرده است، از نظر مضمون ضعیف و نااستوار بوده و نیازى به بازگوئى آن نیست.

از این جهت، نمى‏توان این شأن نزول را پذیرفت.بنابر این مهم اصل جریان است، حالا شخص متهم هر که مى‏خواهد باشد.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACFJ.htm


سه شنبه 86 خرداد 8 , ساعت 11:39 صبح

 

بنى المصطلق، تیره‏اى از قبیله خزاعه هستند که با قریش همجوار بودند.گزارشهائى به مدینه رسید که: «حارث بن ابى ضرار» ، رئیس قبیله، در صدد جمع سلاح و سرباز است و مى‏خواهد مدینه را محاصره کند.پیامبر گرامى، بسان مواقع دیگر تصمیم گرفت فتنه را در نطفه خفه کند.از این جهت، یکى از یاران خود به نام «بریده» را، براى تحقیق رهسپار سرزمین قبیله یاد شده کرد.وى به صورت ناشناس با رئیس قبیله تماس گرفت و از جریان آگاه شد.سپس به مدینه برگشت و گزارش را تأیید کرد.در این موقع، پیامبر با یاران خود، به سوى قبیله «بنى المصطلق» حرکت کرد، و در کنار چاه «مریسیع» با آنها روبرو گردید.جنگ میان دو دسته آغاز شد.جانبازى مسلمانان، و رعبى که در دل قبائل عرب از ناحیه مسلمانان افتاده بود، سبب شد که پس از زد و خورد کوتاهى با کشته شدن ده نفر از دشمن و یک نفر از مسلمانان، ـ آنهم به طور اشتباهى ـ سپاه دشمن متفرق گردند.سرانجام، اموال زیادى نصیب ارتش اسلام شد، و زنان آنها به اسارت درآمدند. (1)

نکات آموزنده این جنگ سیاستهائى است که پیامبر اکرم در حوادث پس از این جنگ اعمال نمود .

براى نخستین بار، آتش اختلاف میان مهاجر و انصار در این سرزمین روشن گشت.اگر تدابیر پیامبر نبود، نزدیک بود که اتحاد و اتفاق آنها، دستخوش هوى و هوس چند نفر کوته‏فکر شود .

ریشه جریان این بود که پس از خاموش شدن جنگ، دو مسلمان یکى به نام «جهجاه مسعود» از مهاجران، و دیگرى به نام «سنان جهنى» از انصار، بر سر آب با یکدیگر اختلاف پیدا کردند .هر کدام طائفه خود را به کمک خویش طلبید.نتیجه این کمک‏طلبى این شد که مسلمانان، در این نقطه دور از مرکز نزدیک بود به جان یکدیگر بیفتند، و به هستى خویش خاتمه دهند.پیامبر از جریان آگاه شد، و فرمود:

این دو نفر را به حال خود واگذارید، و این فریاد کمک، بسیار نفرت‏انگیز و بدبو است، (2) و بسان دعوتهاى دوران جاهلیت است و هنوز آثار شوم جاهلیت از دل اینها ریشه‏کن نشده است .

«این دو نفر از برنامه اسلام آگاهى ندارند، که اسلام همه مسلمانان را برادر یکدیگر خوانده و هر ندائى که باعث تفرقه گردد، از نظر آئین یکتاپرستى بى‏ارزش است» . (3)

منافقى آتش اختلاف را دامن مى‏زند

پیامبر از این طریق جلو اختلاف را گرفت و هر دو طائفه را از شورش بر ضد یک‏دیگر بازداشت .ولى «عبد الله بن ابى» که رئیس حزب نفاق مدینه بود، و کینه فوق‏العاده‏اى نسبت به اسلام داشت، و به طمع غنائم، در جهاد اسلام شرکت مى‏نمود، کینه و نفاق خود را ابراز کرد، و به جمعى که دور او بودند، چنین گفت:

از ما است که بر ماست.ما مردم مدینه، مهاجرین مکه را در سرزمین خود جاى دادیم و آنها را از شر دشمن حفظ کردیم، حال ما مضمون گفتار معروفى است که مى‏گویند: «سگ خود را پرورش ده تا ترا بخورد» .به خدا سوگند اگر به مدینه بازگردیم، باید جمعیت نیرومند و پرافتخار (مردم مدینه) افراد ناتوان و ضعیف (یعنى مهاجران) را بیرون کنند.

سخنان عبد الله، در برابر جمعیتى که هنوز ریشه‏هاى تعصب عربى و افکار جاهلى در دل آنان حکمفرما بود، اثر بدى بجا گذاشت، و نزدیک بود ضربه‏اى بر اتحاد و اتفاق آنها وارد شود .

خوشبختانه، جوان مسلمان و غیورى به نام «زید بن ارقم» در آن جمع نشسته بود، و با قدرت هر چه تمامتر به سخنان شیطانى او پاسخ داد و گفت:

«به خدا قسم خوار و ذلیل توئى.آنکس که در میان خویشاوندان خود کوچکترین موقعیت ندارد، توئى.ولى محمد عزیز مسلمانها است، دلهاى آنها آکنده از مهر و مودت او است» .

سپس برخاست و به نقطه فرماندهى لشکر آمد، و پیامبر را از سخنان و فتنه‏جوئیهاى عبد الله آگاه ساخت.پیامبر گرامى براى حفظ ظواهر سه بار سخن زید را رد کرد، گفت: تو شاید اشتباه مى‏کنى! شاید خشم و غضب، ترا به گفتن این سخن وادار کرده است! شاید او ترا کوچک و بیخرد شمرده، و منظورى غیر این نداشته است.ولى زید در برابر هر سه احتمال جواب منفى داد و گفت: نه، نظر او ایجاد اختلاف و دامن زدن بر نفاق بود.

خلیفه دوم، از پیامبر درخواست کرد که دستور دهد عبد الله بن ابى را بکشد، ولى پیامبر فرمود:

صلاح نیست زیرا مردم مى‏گویند: محمد یاران خود را مى‏کشد. (4) «عبد الله، از گفتگوى پیامبر با «زید ارقم» باخبر شد، فورا شرفیاب محضر پیامبر شد و گفت :

هرگز من چنین سخنى نگفته‏ام وعده‏اى از خیراندیشان! ! از عبد الله طرفدارى کرده گفتند : «زید» در نقل مطالب «عبد الله» دچار اشتباه شده است.

ولى مطلب در اینجا خاتمه نیافت، زیرا این نوع خاموشى موقت، بسان آرامش پیش از طوفان است، که هرگز اعتمادى به آن نیست.رهبر عالیقدر باید کارى کند که طرفین جریان را به کلى فراموش نمایند.و براى همین هدف، با اینکه موقع حرکت نبود، دستور حرکت داد «اسید بن حضیر» ، شرفیاب حضور پیامبر شد و گفت: اکنون موقع حرکت نیست، علت این دستور چیست؟ !

پیامبر گفت: مگر از گفتار عبد الله و آتشى که روشن کرده اطلاع ندارى؟ «اسید» قسم یاد کرد و گفت: پیامبر عزیز! قدرت در دست شما است، شما مى‏توانید او را بیرون کنید.عزیز و گرامى شمائید، خوار و ذلیل او است.با او مدارا کنید که او یک فرد شکست خورده است.اوسیان و خزرجیان، پیش از مهاجرت شما به مدینه، اتفاق کرده بودند که او را حاکم مدینه کنند و در فکر گردآوردن جواهرات بودند، تا تاجى بر سر او بگذارند، ولى با طلوع ستاره اسلام وضع او دچار اختلال گشت، و مردم از گرد او پراکنده شدند و او شما را عامل این تفرق مى‏داند .

فرمان حرکت صادر گردید.سربازان اسلام متجاوز از 24 ساعت به راه‏پیمائى ادامه دادند و جز براى انجام فریضه نماز، در هیچ نقطه‏اى توقف نکردند.روز دوم که هوا به شدت گرم بود، و طاقت راه‏پیمائى از همه سلب شده بود، فرمان نزول صادر گشت.مسلمانان، در همان لحظه‏اى که از مرکبها پیاده شدند، از فرط خستگى همه به خواب رفتند، و تمام خاطره‏هاى تلخ از دل آنها زدوده شد و با این تدابیر آتش اختلاف خاموش گشت. (5)

سربازى، در کشمکش ایمان و عواطف

فرزند «عبد الله» ، یکى از جوانان پاکدل اسلام بود.طبق تعالیم عالى اسلام، نسبت به پدر منافق خود، بیش از همه مهربان بود.او از جریان پدر آگاه گردید و تصور کرد که پیامبر او را به قتل خواهد رسانید.

از اینرو، به پیامبر عرض نمود: اگر قرار است پدر من به قتل برسد، من شخصا حاضرم این دستور را اجرا کنم، و تقاضا دارم که این کار را به دیگرى واگذار نفرمائید!

زیرا من مى‏ترسم روى حمیت عربى و عواطف پدرى، تحمل از من سلب شود و قاتل پدرم را بکشم و دست خود را با خون مسلمانى آلوده سازم و سرانجام زندگى خود را تباه کنم.

گفتگوى این جوان از عالى‏ترین تجلیات ایمان است.چرا از پیامبر درخواست نکرد که از سر تقصیر پدر درگذرد؟ ! زیرا مى‏دانست که هر کارى که پیامبر انجام دهد، به دستور خداوند است، ولى فرزند عبد الله خود را در یک کشمکش روحى عجیبى مشاهده نمود.

عواطف پدرى و اخلاق عربى او را تحریک مى‏کند که انتقام خون پدر را از قاتل بگیرد و خون مسلمانى را بریزد.

ولى در مقابل، عواملى مانند علاقه به آرامش محیط اسلام ایجاب مى‏کند که پدر او به قتل برسد.او در این کشاکش، راه سومى را برگزید که هم مصالح عالى اسلام محفوظ بماند، و هم عواطف او از ناحیه دیگران جریحه‏دار نشود و آن اینکه خود او شخصا مجرى فرمان باشد.

این عمل اگر چه جگرخراش و جانکاه است، ولى نیروى ایمان و تسلیم در برابر اراده خداوند تا حدى به او آرامش مى‏داد.اما پیامبر مهربان، به او فرمود: چنین تصمیمى در کار نیست و ما با او مدارا خواهیم کرد.

این سخن، که نمایانگر عظمت روحى پیامبر بود، همه مسلمانان را در تعجب فرو برد.در این هنگام، موج اعتراض و نکوهش به سوى عبد الله سرازیر گشت.او به‏قدرى در انظار مردم خوار و ذلیل گردید، که دیگر کسى به او اعتنا نمى‏نمود.

پیامبر در این حوادث درسهاى آموزنده‏اى به مسلمانان آموخت، و گوشه‏اى از سیاستهاى خردمندانه اسلام را آشکار ساخت.پس از این واقعه، رئیس منافقان، عبد الله دیگر قد علم نکرد و در هر واقعه‏اى مورد تنفر و اعتراض مردم بود.روزى پیامبر به عمر فرمود: روزى که به من گفتى او را به قتل برسانم، در آن روز مردمى که در قتل او متأثر مى‏شدند و به حمایت او برمى‏خاستند .اما امروز آنچنان از او متنفرند که اگر دستور قتل او صادر کنم، بدون تأمل او را مى‏کشند .

ازدواج با برکت

دختر «حارث بن ضرار» ، رئیس شورشیان «بنى مصطلق» از دستگیرشدگان بود.پدر او با فدیه سراغ دختر خود آمد تا او را آزاد سازد.وقتى به بیابان عقیق رسید، دو شتر از مجموع شترانى که آنها را براى پرداخت فدیه آورده بود برگزید، و در میان دره‏اى پنهان و مخفى ساخت .وقتى حضور رسول گرامى رسید، یادآور شد من فدیه دختر خود را آورده‏ام.پیامبر رو به حارث کرد و گفت: «دو شترى را که در آن دره پنهان کرده‏اى کجاست؟»

حارث با شنیدن چنین خبر غیبى، سخت تکان خورد و او و دو فرزند وى که همراه او بودند اسلام آوردند و فورا فرستاد آن دو شتر را آوردند و تسلیم رسول خدا نمود.بدین ترتیب، دختر وى آزاد گردید و او نیز اسلام آورد.آنگاه پیامبر از دختر او خواستگارى کرد و پدرش با کمال علاقه، در ازاء چهارصد درهم، او را به عقد پیامبر درآورد.خبر بستگى پیامبر با حارث که رئیس بنى مصطلق بود، در میان مسلمانان منتشر گشت.این امر سبب شد که صد خانواده از بنى مصطلق آزاد شوند و پیوسته در زبانها گفته مى‏شد هیچ زنى براى قوم خود پربرکت‏تر از این زن نبود.

سرانجام، همه اسیران بنى‏مصطلق از زن و مرد به گونه‏اى آزاد شدند و به قبیله خود بازگشتند . (6)

فاسق رسوا مى‏شود

گرایش گروه بنى‏مصطلق به اسلام یک گرایش اصیل بود، زیرا آنان در مدت اسارت خود هیچ چیزى جز خوش‏رفتارى و نیکى و گذشت ندیده بودند، تا آنجا که اسیران آنان همگى به بهانه‏هاى گوناگونى آزاد گشتند و به میان عشیره خود بازگشتند.پیامبر «ولید بن عقبه» را براى اخذ زکات به سوى آنان اعزام کرد.وقتى آنان خبر ورود نماینده رسول خدا را شنیدند، بر اسبها سوار شدند و به استقبال او رفتند.نماینده پیامبر تصور کرد که آنها قصد قتل او را کرده‏اند، فورا به مدینه بازگشت و دروغى را سر هم نمود و گفت آنان مى‏خواستند مرا بکشند و از پرداخت زکات امتناع ورزیدند.

خبر ولید در میان مسلمانان منتشر شد.آنان هرگز چنین انتظارى از «بنى مصطلق» نداشتند، در این زمان هیئتى از آنها وارد مدینه شد.آنها حقیقت را به رسول خدا گفتند و افزودند : «ما به استقبال او رفتیم و مى‏خواستیم به او احترام بگذاریم و زکات خود را بپردازیم، ولى او ناگهان از منطقه دور شد و به سوى مدینه بازگشت و شنیدیم مطلب خلافى را به شما گفته است.در این موقع، آیه ششم سوره حجرات نازل شد و گفتار «بنى مصطلق» را تأیید کرد و ولید را یک فرد فاسق معرفى نمود.مضمون آن این است:

«اى افراد با ایمان اگر یک فرد فاسقى خبرى را به سوى شما آورد، توقف کنید و به بررسى بپردازید تا مبادا به گفتار او اعتماد کرده و کارى انجام دهید که بعدها پشیمان شوید»

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACFI.htm


<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ