سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، انگشت نما شدن در عبادت و انگشت نماشدن در برابر مردم را ناخوش می دارد . [امام رضا علیه السلام]
 
چهارشنبه 86 خرداد 9 , ساعت 12:9 عصر

 

تاریخنگاران برآنند که طلحه به دست مروان بن حکم از پاى در آمد. توضیح آنکه وقتى طلحه سپاهیان را در هزیمت وخود را در معرض هلاک دید، راه فرار را برگزید. در این هنگام چشم مروان بر او افتاد وبه خاطرش آمد که وى عامل مؤثر در قتل عثمان بوده است. لذا با پرتاب تیرى او را از پاى در آورد. طلحه احساس کرد که این تیر از اردوگاه خودش به سوى او پرتاب شد. پس، به غلام خود دستور داد که وى را فورا از آن نقطه به جاى دیگر منتقل سازد. غلام طلحه سرانجام او را به خرابه‏اى از خرابه‏هاى متعلق به «بنى سعد» منتقل کرد. طلحه، در حالى که خون از سیاهرگ او مى‏ریخت، گفت: خون هیچ بزرگى مثل من لوث نشد. این را گفت وجان سپرد.

قتل زبیر

زبیر، دومین آتش‏افروز نبرد جمل، وقتى احساس شکست کرد، تصمیم به فرار به سوى مدینه گرفت، آن هم از میان قبیله «احنف بن قیس‏» که به نفع امام علیه السلام از شرکت در نبرد خوددارى کرده بود. رئیس قبیله از کار ناجوانمردانه زبیر سخت‏خشمگین شد، زیرا وى، بر خلاف اصول انسانى، مردم را فداى خودخواهى خود کرده بود واکنون مى‏خواست از میدان بگریزد.

یک نفر از یاران احنف به نام عمرو بن جرموز تصمیم گرفت که انتقام خونهاى ریخته شده را از زبیر بگیرد. پس او را تعقیب کرد و وقتى زبیر در نیمه راه براى نماز ایستاد از پشت‏سر بر او حمله کرد و او را کشت و اسب و انگشتر و سلاح او را ضبط کرد و جوانى را که همراه او بود به حال خود واگذاشت و آن جوان زبیر را در «وادى السباع‏» به خاک سپرد. (1)

عمرو بن جرموز به سوى احنف بازگشت واو را از سرگذشت زبیر آگاه ساخت. وى گفت:نمى دانم کارى نیک انجام دادى یا کارى بد. سپس هر دو به حضور امام علیه السلام رسیدند. وقتى چشم امام به شمشیر زبیر افتاد فرمود:«طالما جلى الکرب عن وجه رسول الله‏». یعنى: این شمشیر، کراراغبار غم از چهره پیامبر خدا زدوده است. سپس آن را براى عایشه فرستاد. (2) ووقتى چشم حضرت به صورت زبیر افتاد فرمود:«لقد کنت‏برسول الله صحبة و منه قرابة و لکن دخل الشیطان منخرک فاوردک هذا المورد» (3) یعنى: تو مدتى با پیامبر خدا مصاحب بودى وبا او پیوند خویشاوندى داشتى، ولى شیطان بر عقل تو مسلط شد وکار تو به اینجا انجامید.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACHBH.htm


چهارشنبه 86 خرداد 9 , ساعت 12:8 عصر

 

 

على علیه السلام در ربذه بود که از کودتاى خونین ناکثان آگاه شد ودر ذى قار بود که تصمیم قاطع بر تادیب مخالفان گرفت.

اعزام شخصیتهایى مانند امام مجتبى علیه السلام وعمار به کوفه، شور وهیجانى د رمردم کوفه پدید آورد وموجب شد که گروهى به سوى اردوگاه امام -علیه السلام در ذى قار بشتابند. پس، على علیه السلام با قدرت رزمى بیشتر منطقه ذى قار را به عزم بصره ترک گفت.

آن حضرت، همچون پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏خواست پیش از رویارویى در میدان نبرد حجت را بر مخالفان تمام کند; هرچند حقیقت‏بر آنان آشکار بود. از این رو، نامه‏هاى جداگانه‏اى براى سران ناکثین، یعنى طلحه وزبیر وعایشه، فرستاد ودر هر سه نامه عمل آنان را محکوم کرد وکشتار نگهبانان دار الاماره وبیت المال بصره را سخت مورد انتقاد قرار داد و به سبب ستمى که نسبت‏به عثمان بن حنیف روا داشته بودند آنان را شدیدا نکوهش نمود. امام علیه السلام هر سه نامه را به وسیله صعصعة بن صوحان فرستاد. او مى‏گوید:

نخست‏با طلحه ملاقات کردم ونامه امام علیه السلام را به او دادم. وى پس از خواندن نامه گفت که آیا اکنون که جنگ بر على فشار آورده است انعطاف نشان مى‏دهد؟ سپس با زبیر ملاقات کردم واو را نرمتر از طلحه یافتم.سپس نامه عایشه را به او دادم، ولى او را در برپایى فتنه وجنگ آماده تر از دیگران یافتم. وى گفت:من به خونخواهى عثمان قیام کرده‏ام وبه خدا سوگند که این کار را انجام خواهم داد.

صعصعه مى‏گوید:پیش از آنکه امام علیه السلام وارد بصره شود به حضور او رسیدم. او از من پرسید که در پشت‏سر چه خبر است. گفتم:گروهى را دیدم که جز جنگ با تو خواسته دیگرى ندارند. امام فرمود: والله المستعان. (1)

وقتى على علیه السلام از تصمیم قطعى سران آگاه شد، ابن عباس را خواست وبه او گفت: با این سه نفر ملاقات کن وبه سبب حق بیعتى که بر گردنشان دارم با آنان احتجاج کن. وى وقتى با طلحه ملاقات کرد ویاد آور بیعت او با امام شد، در پاسخ ابن عباس گفت:من بیعت کردم در حالى که شمشیر بر سرم بود. ابن عباس گفت: من تو را دیدم که با کمال آزادى بیعت کردى; به این نشانه که در وقت‏بیعت، على به تو گفت که اگر مى‏خواهى او با تو بیعت کند وتو گفتى که تو با او بیعت مى‏کنى.طلحه گفت:درست است که على این سخن را گفت، ولى در آن هنگام گروهى با او بیعت کرده بودند ومرا امکان مخالفت نبود... آنگاه افزود: ما خواهان خون عثمان هستیم و اگر پسر عم تو خواهان حفظ خون مسلمانان است قاتلان عثمان راتحویل دهد وخود را از خلافت‏خلع کند تا خلافت در اختیار شورا قرار گیرد وشورا هر که را خواست انتخاب کند. در غیر این صورت، هدیه ما به او شمشیر است.

ابن عباس فرصت را غنیمت‏شمرد وپرده را بالا زد وگفت: به خاطر دارى که تو عثمان را ده روز تمام محاصره کردى واز رساندن آب به درون خانه او مانع شدى وآن گاه که على با تو مذاکره کرد که ا جازه دهى آب به درون خانه عثمان برساند تو موافقت نکردى ووقتى که مصریان چنین مقاومتى را مشاهده کردند وارد خانه او شدند واو را کشتند وآن گاه مردم با کسى که سوابق درخشان وفضائل روشن وخویشاوندى نزدیکى با پیامبر داشت‏بیعت کردند وتو وزبیر نیز بدون اکراه واجبار بیعت کردید. اکنون آن را شکستید. شگفتا! تو در خلافت‏سه خلیفه پیشین ساکت وآرام بودى، اما نوبت‏به على که رسید از جاى خود کنده شدى. به خدا سوگند، على کمتر از شما ها نیست. اینکه مى‏گویى باید قاتلان عثمان را تحویل دهد، تو قاتلان او را بهتر مى‏شناسى، ونیز مى‏دانى که على از شمشیر نمى‏ترسد.

در این هنگام طلحه، که در ضمیر خود شرمنده منطق نیرومند ابن عباس شده بود، مذاکره را خاتمه داد وگفت: ابن عباس، از این مجادله‏ها دست‏بردار. ابن عباس مى‏گوید: من فورا به سوى على علیه السلام شتافتم ونتیجه مذاکره را یاد آور شدم. آن حضرت به من دستور داد که با عایشه نیز مذاکره کنم وبه او بگویم:لشگر کشى شان زنان نیست وتو هرگز به این کار مامور نشده‏اى، ولى به این کار اقدام کردى وهمراه با دیگران به سوى بصره آمدى ومسلمانان را کشتى وکارگزاران را بیرون کردى ودر را گشودى و خون مسلمانان را مباح شمردى. به خودآى که تو از سخت ترین دشمنان عثمان بودى.

ابن عباس سخنان امام علیه السلام را به عایشه بازگو کرد و او در پاسخ گفت: پسر عموى تو مى‏اندیشد که بر شهرها مسلط شده است. به خدا سوگند، اگر چیزى در دست اوست، در اختیار ما بیش از اوست.

ابن عباس گفت: براى على فضیلت وسوابقى در اسلام است ودر راه آن رنج‏بسیار برده است. وى گفت:طلحه نیز در نبرد احد رنج فراوان دیده است.

ابن عباس گفت: گمان نمى‏کنم در میان اصحاب پیامبر کسى بیش از على در راه اسلام رنج کشیده باشد. در این هنگام عایشه از در انصاف وارد شد وگفت:على غیر از این، مقامات دیگرى نیز دارد. ابن عباس از فرصت استفاده کرد وگفت: تو را به خدا از ریختن خون مسلمانان اجتناب کن. او در پاسخ گفت: خون مسلمانان تا لحظه‏اى ریخته مى‏شود که على ویاران او خود را بکشند.

ابن عباس مى‏گوید: از سستى منطق ام المؤمنین تبسم کردم وگفتم: همراه على افراد با بصیرتى هستند که در این راه خون خود را مى‏ریزند.سپس محضر او را ترک کرد.

ابن عباس مى‏گوید:

على علیه السلام به من سفارش کرده بود که باز بیر نیز گفتگو کنم وحتى المقدور او را تنها ملاقات نمایم وفرزند وى عبد الله در آنجا نباشد.من براى اینکه او را تنها بیابم دو باره مراجعه کردم، ولى او را تنها نیافتم.بار سوم او را تنها دیدم واو از خادم خود به نام «شرحش‏» خواست که به احدى اجازه ندهد وارد شود. من رشته سخن را به دست گرفتم. ابتدا او را خشمگین یافتم ولى به تدریج او را رام کردم. وقتى خادم او از تاثیر سخنان من آگاه شد فورا فرزند او را خبر کرد وچون او وارد مجلس شد من سخن خود را قطع کردم. فرزند زبیر براى اثبات حقانیت قیام پدرش خون خلیفه وموافقت ام المؤمنین را عنوان کرد. من در پاسخ گفتم:خون خلیفه بر گردن پدر توست; یا او را کشته یا لااقل او را کمک نکرده است. موافقت ام المؤمنین هم دلیل بر استوارى راه او نیست. او را از خانه‏اش بیرون آوردید، د رحالى که رسول اکرم به او گفته بود:«عایشه! مبادا روزى برسد که سگان سرزمین حواب بر تو بانگ زنند».

سرانجام به زبیر گفتم:سوگند به خدا، ما تو را از بنى هاشم مى‏شمردیم. تو فرزند صفیه خواهر ابوطالب وپسر عمه على هستى. چون فرزندت عبد الله بزرگ شد پیوند خویشاوندى را قطع کرد. (2)

ولى از سخنان على علیه السلام در نهج البلاغه استفاده مى‏شود که وى از ارشاد طلحه کاملا مایوس بود و از این رو به ابن عباس دستور داده بود که فقط با زبیر ملاقات ومذاکره کند وشاید این دستور مربوط به ماموریت دوم ابن عباس بوده است.

اینک کلام بلیغ امام در این مورد:

«لا تلقین طلحة فانک ان تلقه تجده کالثور عاقصا قرنه، یرکب الصعب و یقول هو الذلول! و لکن الق الزبیر فانه الین عریکة فقل له یقول‏ابن خالک عرفتنی بالحجاز وانکرتنی بالعراق.فما عدا مما بدا؟» (3)

با طلحه ملاقات مکن، زیرا اگر ملاقاتش کنى او را چون گاوى خواهى یافت که شاخهایش به دور گوشهایش پیچیده باشد. او بر مرکب سرکش سوار مى‏شود ومى‏گوید رام وهموار است! بلکه با زبیر ملاقات کن که نرمتر است وبه او بگو که پسر دایى تو مى‏گوید: مرا در حجاز شناختى ودر عراق انکار کردى. چه چیز تو را از شناخت نخست‏بازداشت؟

اعزام قعقاع بن عمرو

قعقاع بن عمرو، صحابى معروف رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم، در کوفه سکونت داشت ودر میان قبیله خود از احترام خاصى برخوردار بود. او به دستور امام علیه السلام مامور شد که با سران ناکثین ملاقات کند.متن مذاکره او را با سران، طبرى در تاریخ خود وجزرى در «کامل‏» آورده‏اند. او با منطق خاصى توانست در فکر ناکثان تصرف کند وآنان را براى صلح با امام علیه السلام آماده سازد. وقتى به سوى على علیه السلام بازگشت واو را از نتیجه مذاکره آگاه ساخت، امام علیه السلام از نرمش آنان متعجب شد. (4)

در این هنگام گروهى از مردم بصره به اردوگاه امام علیه السلام آمدند تا از نظر آن حضرت وبرادران کوفى خود که به امام پیوسته بودند آگاه شوند. پس از بازگشت آنان به بصره، امام علیه السلام در میان سربازان خود به سخنرانى پرداخت وسپس از آن منطقه حرکت کرد ودر محلى به نام «زاویه‏» فرود آمد. طلحه وزبیر وعایشه نیز از جایگاه خود حرکت کردند ودر منطقه‏اى که بعدها محل قصر عبید الله بن زیاد شد فرود آمدند و رو در روى سپاه امام علیه السلام قرار گرفتند.

آرامش بر هر دو لشکر حاکم بود. امام علیه السلام افرادى را اعزام مى‏کرد تا مسئله یاغیان را از طریق مذاکره حل کند.حتى پیام فرستاد که اگر بر قولى که به قعقاع داده‏اند باقى هستند به تبادل افکار بپردازند. ولى قرائن نشان مى‏داد که مشکل از طریق مذاکرات سیاسى حل نخواهد شد وبراى رفع فتنه باید از سلاح بهره گرفت.

سیاست امام (ع) در کاستن از نیروى دشمن

احنف بن مالک علاوه بر آنکه رئیس قبیله خود بود در قبایل مجاوز نیز نفوذ کلام داشت. به هنگام محاصره خانه عثمان در مدینه بود ودر آن ایام از طلحه و زبیر پرسیده بود که پس از عثمان با چه کسى باید بیعت کرد و هر دو نفر امام -علیه السلام را تعیین کرده بودند. وقتى احنف از سفر حج‏بازگشت وعثمان را کشته دید با امام علیه السلام بیعت کرد وبه بصره بازگشت. وهنگامى که از پیمان شکستن طلحه وزبیر آگاه شد در شگفت ماند. وقتى از طرف عایشه دعوت شد که آنان را یارى کند درخواستشان را رد کرد وگفت: من به تصویب آن دو نفر با على بیعت کرده‏ام وهرگز با پسر عم پیامبر وارد نبرد نمى‏شوم، ولى جانب بى طرفى را مى‏گیرم. از این رو، به حضور امام علیه السلام رسید وگفت: قبیله من مى‏گویند که اگر على پیروز شود مردان را مى‏کشد وزنان را به اسارت مى‏گیرد.امام علیه السلام در پاسخ او گفت:«از مثل من نباید ترسید. این کار در باره کسانى رواست که پشت‏به اسلام کنند وکفر ورزند، در حالى که این گروه مسلمانند» احنف با شنیدن این جمله رو به امام علیه السلام کرد وگفت: یکى از دو کار را برگزین. یا در رکاب تو نبرد کنم یا شر ده هزار شمشیر زن را از تو برطرف سازم. امام علیه السلام فرمود: چه بهتر که به وعده بى طرفى که داده‏اى عمل کنى. احنف در پرتو نفوذى که در قبیله خود وقبایل مجاور داشت، همگان را از شرکت در نبرد بازداشت.وقتى على علیه السلام پیروز شد، همه آنان از در بیعت‏با آن حضرت وارد شدند وبه او پیوستند.

امام (ع) با طلحه و زبیر ملاقات مى‏کند

در جمادى الثانى سال‏36 هجرى، امام علیه السلام در میان دو لشگر با سران ناکثین ملاقات کرد وهر دو طرف به اندازه‏اى به هم نزدیک شدند که گوشهاى اسبانشان به هم مى‏خورد. امام علیه السلام نخست‏با طلحه وسپس با زبیر به شرح زیر سخن گفت:

امام‏علیه السلام: شما که اسلحه وقواى پیاده وسواره آماده کرده‏اید، اگر براى این کار دلیل وعذرى نیز دارید بیاورید، در غیر این صورت از مخالفت‏خدا بپرهیزید وهمچون زنى نباشید که رشته‏هاى خود را پنبه کرد. آیا من برادر شما نبودم وخون شما را حرام نمى‏شمردم وشما نیز خون مرا محترم نمى‏شمردید؟ آیا کارى کرده‏ام که اکنون خون مرا حلال مى‏شمارید؟

طلحه: تو مردم را بر کشتن عثمان تحریک کردى.

امام علیه السلام: اگر من چنین کارى کرده‏ام در روز معینى خداوند مردم را به سزاى اعمالشان مى‏رساند وآن هنگام حق بر همگان آشکار خواهد شد. تو اى طلحه، آیا خون عثمان را مى‏طلبى؟خدا قاتلان عثمان را لعنت کند. تو همسر پیامبر را آورده‏اى که در سایه او نبرد کنى، در حالى که همسر خود را در خانه نشانده‏اى. آیا با من بیعت نکرده‏اى؟

طلحه: بیعت کردم، اما شمشیر بر سرم بود.

سپس امام علیه السلام رو به زبیر کرد و گفت: علت این سرکشى چیست؟

زبیر: من تو را براى این کار شایسته‏تر از خود نمى‏دانم.

امام علیه السلام: آیا من شایسته این کار نیستم؟! (زبیر در شوراى شش نفرى براى تعیین خلیفه راى خود را به على داد). ما تو را از عبد المطلب مى‏شمردیم تا اینکه فرزندت عبد الله بزرگ شد و میان ما جدایى افکند. آیا به خاطر دارى روزى را که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم از قبیله بنى غنم عبور مى‏کرد؟ رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به من نگریست وخندید ومن نیز خندیدم. تو به پیامبر گفتى که على از شوخى خود دست‏بر نمى‏دارد وپیامبر به تو گفت: به خدا سوگند، تو اى زبیر با او مى‏جنگى ودر آن حال ستمگر هستى.

زبیر: صحیح است واگر این ماجرا را به خاطر داشتم هرگز به این راه نمى‏آمدم. به خدا سوگند که با تو نبرد نمى‏کنم.

زبیر تحت تاثیر سخنان امام علیه السلام قرار گرفت وبه سوى عایشه بازگشت وجریان را به او گفت. وقتى عبد الله از تصمیم پدر آگاه شد، براى بازگردانیدن او از تصمیم خویش، به شماتت او برخاست وگفت: این دو گروه را در اینجا گرد آورده‏اى و اکنون که یک طرف نیرومند شده است طرف دیگر را رها کرده ومى‏روى؟به خدا سوگند، تو از شمشیرهایى که على برافراشته است مى‏ترسى، زیرا مى‏دانى که آنها را جوانمردانى به دوش مى‏کشند.

زبیر گفت:من قسم خورده‏ام که با على نبرد نکنم. اکنون چه کنم؟

عبد الله گفت: علاج آن کفاره است.چه بهتر که غلامى را آزاد کنى. از این رو، زبیر غلام خود مکحول را آزادکرد.

این جریان حاکى از نگرش سطحى زبیر به حوادث است. او با یادآورى حدیثى از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم سوگند مى‏خورد که با على علیه السلام نبرد نکند، سپس با تحریک فرزند خود سخن پیامبر را نادیده مى‏گیرد وسوگند خود را با پرداخت کفاره زیر پا مى‏گذارد.

اوضاع گواهى مى‏دهد که برخورد نظامى قطعى است. لذا ناکثان بر آن شدند که به تقویت نیروهاى خود بپردازند.

در مناطقى که مردم به صورت قبیله‏اى زندگى مى‏کنند زمام امور در دست رئیس قبیله است و او به صورت مطلق مورد پذیرش است. در میان قبایل اطراف بصره شخصیتى به نام احنف بود که پیوستن او به گروه ناکثان قدرت عظیمى به آنان مى‏بخشید ومتجاوز از شش هزار نفر به زیر پرچم ناکثان در مى‏آمد وشمار آنان را افزون مى‏کرد. ولى احنف با هوشیارى دریافت که همکارى با آنان جز هوا وهوس نیست. او به روشنى درک کرد که خون عثمان بهانه‏اى بیش نیست وحقیقت امر جز قدرت طلبى وکنار زدن على علیه السلام وقبضه کردن خلافت چیز دیگر نیست. از این رو، به تصویب امام علیه السلام، عزلت گزید واز پیوستن شش هزار نفر از افراد قبیله خود وقبایل اطراف به صفوف ناکثان جلوگیرى کرد.

کناره گیرى احنف براى ناکثان بسیار گران تمام شد. از او گذشته، چشم امید به قاضى بصره، کعب بن سور، دوخته بودند ولى چون براى او پیام فرستادند، او نیز از پیوستن به صفوف ناکثان خوددارى کرد. وقتى امتناع او را مشاهده کردند تصمیم گرفتند که به ملاقات او بروند واز نزدیک با او مذاکره کنند، ولى او اجازه ملاقات نداد. پس چاره‏اى جز این نیافتند که به عایشه متوسل شوند تا او به ملاقات وى برود.

عایشه بر استرى سوار شد وگروهى از مردم بصره اطراف مرکب او را گرفتند. او به اقامتگاه قاضى، که بزرگ قبیله ازد بود ومقامى نزد مردم یمن داشت، رفت واجازه ورود خواست. به او اجازه ورود داده شد. عایشه از علت عزلت او پرسید. وى گفت: نیازى نیست که من در این فتنه وارد شوم. عایشه گفت: فرزندم! برخیز که من چیزى را مى‏بینم که شما نمى‏بینید.(مقصود او فرشتگان بود که به حمایت مؤمنان، یعنى ناکثان، آمده بودند!) وافزود: من از خدا مى‏ترسم، که او سخت کیفر است. وبدین ترتیب موافقت قاضى بصره را براى همراهى با ناکثان جلب کرد.

سخنرانى فرزند زبیر وپاسخ امام مجتبى (ع)

فرزند زبیر پس از آرایش سپاه ناکثان به سخنرانى پرداخت وسخنان او در میان یاران امام پخش شد. در این هنگام امام حسن مجتبى علیه السلام با ایراد خطبه اى به سخنان فرزند زبیر پاسخ گفت. سپس شاعر توانایى در مدح فرزند امام -علیه السلام شعرى سرود که عواطف حاضران را تحریک کرد. سخنان امام مجتبى -علیه السلام وشعر شاعر در میان سپاه ناکثان مؤثر افتاد، زیرا فرزند دختر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم موضع طلحه را نسبت‏به عثمان آشکار ساخت. از این رو، طلحه به سخنرانى پرداخت وقبایلى را که پیرو على علیه السلام بودند منافق خواند.

سخنان طلحه بربستگان آنان که در سپاه طلحه بودند بسیار سنگین آمد. ناگهان مردى برخاست وگفت: اى طلحه! تو به قبایل مضر وربیعه ویمن فحش مى‏دهى؟ به خدا سوگند، ما از آنان وآنان از ما هستند. اطرافیان زبیر مى‏خواستند او را دستگیر کنند ولى قبیله بنى اسد ممانعت کردند. اما جریان به همین جا خاتمه نیافت وشخص دیگرى به نام اسود بن عوف برخاست وسخن او را تکرار کرد. این وقایع همگى حاکى از آن بود که طلحه مرد جنگ بود ولى از اصول سیاست، آن هم در شرایط حساس، آگاهى نداشت.

سخنرانى حضرت على (ع)

امام علیه السلام در چنان شرایط سرنوشت‏سازى برخاست وخطبه‏اى ایراد کرد ودر آن چنین یاد آور شد:

طلحه وزبیر وارد بصره شدند، در حالى که مردم بصره در اطاعت وبیعت من بودند. آنان را به تمرد ومخالفت‏با من دعوت کردند وهر کس با آنان مخالفت کرد او را کشتند. همگى مى‏دانید که آنان حکیم بن جبله ونگهبانان بیت المال را کشتند وعثمان بن حنیف را به صورت بسى شنیع از بصره بیرون راندند. اکنون که نقاب از چهره آنان کنار رفته است اعلان جنگ داده‏اند.

وقتى سخنان امام علیه السلام به آخر رسید، حکیم بن مناف با خواندن شعرى در مدح آن حضرت در سپاه امام روح تازه‏اى دمید. دو بیت آن شعر چنین است:

ابا حسن ایقظت من کان نائما وما کل من یدعى الى الحق یسمع

اى ابو الحسن!خفتگان را بیدار کردى، ونه هر کس که به حق دعوت مى‏شود گوش مى‏کند.

وانت امرء اعطیت من کل وجهة محاسنها والله یعطی و یمنع

تو مردى هستى که از هر کمالى بهترین آن به تو داده شده است، وخدا به هرکس بخواهد مى‏بخشد ویا منع مى‏کند.

امام علیه السلام به ناکثان سه روز مهلت داد، شاید که از مخالفت‏خود دست‏بردارند وبه اطاعت او گردن نهند. اما وقتى از بازگشت آنان مایوس شد، در میان یاران خود به ایراد خطابه‏اى پرداخت ودر آن فجایع ناکثان را شرح داد. وقتى سخنان امام علیه السلام به پایان رسید، شداد عبدى برخاست ودر ضمن جملاتى کوتاه، شناخت صحیح خود را از اهل بیت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم چنین بازگو کرد:

وقتى خطا کاران فزون شدند ومعاندان به مخالفت‏برخاستند ما به اهل بیت پیامبرمان پناه بردیم;کسانى که خدا به وسیله آنان ما را عزیز گردانید واز گمراهى به هدایت رهنمون شد. بر شما مردم است که دست‏به دامن آنان بزنید وکسانى را که به راست وچپ چرخیده‏اند رها کنید وبگذارید تا در گرداب ضلالت فرو روند. (5)

آخرین اتمام حجت امام (ع)

در روز پنجشنبه دهم جمادى الاولاى سال‏36 هجرى امام علیه السلام در برابر صفوف سپاهیان خود قرار گرفت وگفت: شتاب مکنید تا حجت را براى آخرین بار بر این گروه تمام کنیم. آن گاه قرآنى را به دست ابن عباس داد وگفت: با این قرآن به سوى سران ناکثین برو وآنان را به این قرآن دعوت کن وبه طلحه وزبیر بگو که مگر با من بیعت نکردند؟ چرا آن را شکستند؟ وبگو که این کتاب خدا میان ما وشما داور باشد.

ابن عباس نخست‏به سراغ زبیر رفت وسخن امام علیه السلام را به او رساند. وى در پاسخ پیام امام گفت:بیعت من اختیارى نبود ونیازى به محاکمه قرآن نیز ندارم.سپس ابن عباس به سوى طلحه رفت وگفت: امیرمؤمنان مى‏گوید که چرا بیعت را شکستى؟ گفت:من خواهان انتقام خون عثمان هستم. ابن عباس گفت:براى گرفتن انتقام خون او فرزندش ابان از همه شایسته تر است. طلحه گفت: او فردى ناتوان است وما از او تواناتر هستیم.نهایتا ابن عباس به سوى عایشه رفت واو را در میان کجاوه‏اى دید که بر پشت‏شترى قرار گرفته بود وزمام شتر را قاضى بصره، کعب بن سور، در دست داشت وافرادى از قبیله ازد وضبه اطراف او را احاطه کرده بودند. وقتى چشم عایشه به ابن عباس افتاد گفت: براى چه آمده‏اى؟ برو به على بگو که میان ما واو جز شمشیر چیز دیگرى نیست.

ابن عباس به سوى امام علیه السلام آمد وجریان را بازگو کرد. امام بار دیگر خواست که اتمام حجت کند تا با عذر روشن دست‏به قبضه شمشیر ببرد. این بار فرمود: آیا کیست از شما که این قرآن را به سوى این گروه ببرد وآنان را به آن دعوت کند واگر دست او را قطع کردند آن را به دست دیگر بگیرد واگر هر دو را بریدند آن را به دندان بگیرد؟ جوانى برخاست وگفت: من، اى امیر مؤمنان، امام علیه السلام بار دیگر در میان یاران خود ندا کرد وجز همان جوان کسى به امام پاسخ نگفت.پس، امام علیه السلام مصحف را به همان جوان داد وگفت:قرآن را بر این گروه عرضه بدار وبگو که این کتاب، از آغاز تا به پایان،میان ما وشما حاکم وداور باد.

جوان به فرمان امام علیه السلام وهمراه با قرآن به سوى دشمن رفت. آنان هر دو دست او را قطع کردند واو کتاب خدا را به دندان گرفت تا لحظه‏اى که جان سپرد. (6)

وقوع این جریان نبرد را قطعى ساخت وعناد ناکثان را آشکار نمود. مع الوصف، باز هم امام على علیه السلام سماحت وبزرگوارى نشان داد وپیش از حمله فرمود:

من مى‏دانم که طلحه وزبیر تا خون نریزند دست از کار خود بر نمى‏دارند، ولى شما آغاز به نبرد نکنید تا آنان آغاز کنند. اگر کسى از آنان فرار کرد او راتعقیب نکنید.زخمى را نکشید ولباس دشمن را از تن در نیاورید. (7)

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACHBF.htm


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ