شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا (ع) از طالقانى از محمد بن یحیى صولى از ابوالعباس احمد بن عبدالله از على بن محمد بن سلیمان نوفلى از صالح بن على بن عطیه، نقل کرده است که گفت: علت بردن موسى بن جعفر (ع) به بغداد آن بود که هارون رشید مىخواست خلافت را براى پسرش محمد بن زبیده تمام کند. او چهارده پسر داشت. سه نفر را از میان آنان برگزید: محمد بن زبیده، که وى را ولى عهد خویش قرار داد. و عبدالله مأمون، او را جانشین محمد بن زبیده کرده بود و قاسم مؤتمن، که وى را نیز جانشین مأمون ساخته بود. هارون مىخواست این مسئله را به مردم اعلام دارد تا خاص و عام بر آن وقوف یابند. پس در سال 179 به زیارت کعبه آمد و به تمام آفاق نوشت تا فقها و علما و قرا و امیران در موسم حج به مکه آیند و خود راه مدینه را در پیش گرفت. على بن محمد نوفلى گوید: پدرم علت سعایت یحیى بن خالد از موسى بن جعفر (ع) را چنین نقل کرد: رشید، فرزندش محمد بن زبیده را در خانه جعفر بن محمد بن اشعث گذارد. یحیى از این امر ناراحت شد و گفت: اگر رشید بمیرد و خلافت به محمد رسد ستاره بخت من و فرزندانم به تاریکى گراید و کار به دست جعفر بن محمد و فرزندانش افتد . او از تشیع جعفر آگاه بود. پس نزد وى آمد و خود را متمایل به تشیع نشان داد. جعفر از این امر خشنود گشت و او را از تمام امورش آگاه ساخت و عقیده خود را درباره موسى بن جعفر (ع) به وى بازگفت. چون یحیى به خوبى از کار جعفر آگاه شد از او نزد رشید سعایت کرد. رشید احترام جعفر و پدرش را نگاه مىداشت و او را در هر کارى مقدم و مؤخر مىنمود و یحیى هر قدر که توانست پیش رشید از جعفر بدگویى کرد. تا آن که روزى جعفر به نزد رشید آمد و خلیفه در حق او اکرام بسیار کرد و میان آن دو گفتوگویى دراز در گرفت که نشانگر احترام جعفر و پدرش در نزد خلیفه هارون رشید بود. پس از این گفتوگو هارون دستور داد بیست هزار دینار به جعفر بپردازند. یحیى آن روز تا شب لب از سخن فرو بست سپس به رشید گفت: اى امیرمؤمنان! پیش از این درباره مذهب جعفر، شما را آگاه کرده بودم اما آن را نپذیرفتى. اما اینک دلیلى قطعى بر اثبات آن دارم. هارون گفت: چه دلیلى دارى؟ گفت: هیچ صلهاى به جعفر نمىرسد جز آنکه وى یک پنجم آن را به سوى موسى بن جعفر مىفرستد. و من تردید ندارم که این کار را با همین بیست هزار دینارى که امروز صبح به وى دادى نیز کرده باشد. هارون گفت: این دلیل خوبى است. پس شبانه در پى جعفر فرستاد. هارون از مراتب سعایت یحیى نسبت به جعفر آگاه بود و جعفر و یحیى هر یک نسبت به هم دشمنى خود را نشان داده بودند. چون فرستاده هارون، شبانه نزد جعفر رفت وى اندیشناک شد که مبادا سخنان یحیى در هارون کارگر افتاده باشد و اینک وى را طلبیده تا به قتلش رساند. پس غسل کرد و مشک و کافور خواست و بدانها بر خود حنوط کرد و بردى بر روى جامهاش پوشید و به سوى رشید رفت . چون چشم رشید به او خورد و بوى کافور به مشامش رسید و برد را بر تن جعفر دید پرسید : جعفر این چه کارى است؟ گفت: اى امیرمؤمنان! من نیک مىدانم که از من نزد تو سعایت شده است. چون فرستادهات در این هنگام از شب به دنبال من آمد ایمن نبودم از این که گفتههاى او درباره من مؤثر نیفتاده باشد و حالا مرا فراخواندهاى تا به قتلم برسانى. هارون گفت : نه چنین است. اما چنین خبردار شدهام که تو هر صلهاى که دریافت مىدارى یک پنجم آن را به موسى بن جعفر (ع) مىدهى، و همین کار را با این بیست هزار دینار هم انجام دادهاى، دوست داشتم از این امر آگاهى یابم. جعفر پاسخ داد: الله اکبر! اى امیرمؤمنان به یکى از خادمانت دستور ده به خانهام رود و آن را سر به مهر آورند. پس رشید به یکى از خادمانش گفت: انگشترى جعفر را بگیر و با آن به خانهاش برو و آن بیست هزار دینار را بیاور. آنگاه جعفر نام کنیزى را که مال در نزد او بود، گفت و آن کنیز نیز بدره را سر به مهر به خادم خلیفه باز پس داد. خادم مال را براى خلیفه آورد. پس جعفر گفت: این نخستین دلیل بر دروغگویى کسى است که از من به نزد تو سعایت کرده. خلیفه گفت: حق با توست. اینک در کمال امنیت بازگرد من سخن هیچ کس را درباره تو قبول نمىکنم. یحیى همواره براى نابود کردن جعفر حیله به کار مىبرد، ابن ابىمریم به یحیى گفت: آیا مرا به مردى از خاندان ابوطالب که رغبتى به دنیا دارد، راهنمایى نمىکنى تا بهره بیشترى از دنیا به او بدهم. گفت: آرى . من تو را به مردى با این صفت راهنمایى مىکنم و او على بن اسماعیل بن جعفر بن محمد است. پس یحیى به دنبال او فرستاد و به وى گفت: مرا از عمویت و از پیروانش و مالى که براى او برده مىشود خبر ده. على بن اسماعیل گفت: من از اینها که گفتى آگاهم. و به سعایت از عمویش پرداخت.
نگارنده: مقصود یحیى از یافتن چنان فردى که خواهان و شیفته دنیا باشد، براى این بود که بتواند به واسطه او شیعیان موسى بن جعفر و مالى را که براى او برده مىشد، شناسایى کند. او مىخواست بداند که آیا جعفر بن محمد بن اشعث هم از شیعیان امام کاظم (ع) است و به آن حضرت پول مىدهد؟ تا این خبر را به رشید رساند و بدین وسیله جعفر را از میان بردارد و به دنبال آن درباره امام کاظم (ع) خبر چینى کند و موجبات قتل او را فراهم آورد . یحیى از انتقال خلافت به امین اندیشناک بود و قبلا گفتیم که امین تحت تربیت و پرورش جعفر قرار داشت. از این رو یحیى مىترسید که با روى کار آمدن امین، ستاره دولت برامکه به افول گراید. حال آن که او نمىدانست خداوند در کمین هر ستمگرى نشسته است و هر که براى برادرش چاهى کند خداوند نخست خود او را در آن گرفتار سازد و هر که شمشیر ستم بیاهیخت خود بدان کشته شد. و درباره یحیى دیدیم که چنین شد. دولت او و دولت فرزندانش در زمان حیات هارون رشید و پیش از آن که خلافت به امین منتقل شود، دستخوش انقراض و نابودى شد و هارون به فجیعترین وضعى، یحیى و فرزندان او را کشت و در واقع انتقام امام کاظم (ع) را در دنیا از ایشان ستاند. و حال آن که عذاب آخرت به مراتب دردناکتر و خوارکنندهتر خواهد بود. در روایتى است آن که علیه وى سخنچینى کرد برادرزادهاش موسوم به محمد بن اسماعیل بن جعفر بود. ابن شهرآشوب در مناقب نویسد: محمد بن اسماعیل بن صادق (ع) پیش عمویش موسى کاظم (ع) بود و نامههاى آن حضرت به پیروانش را در گوشه و کنار، او مىنوشت پس چون رشید به حجاز آمد به نزد او رفت و از عموى خویش سعایت کرد. وى به رشید گفت: مگر نمىدانى در زمین دو خلیفهاند که خراج براى آنها برده مىشود؟ رشید گفت: واى بر تو ! من و چه کس دیگر؟ گفت: موسى بن جعفر. آنگاه اسرار محرمانه امام کاظم (ع) را فاش کرد و رشید هم آن امام را دستگیر کرد. محمد در نزد رشید مقام و جایگاه یافت و امام کاظم (ع) بر او نفرین کرد و دعایش درباره محمد و فرزندانش به استجابت رسید.
کشى به سند خود از على بن جعفر بن محمد (ع) نقل کرده که گفت: محمد بن اسماعیل بن جعفر نزد من آمد و از من درخواست کرد تا ابوالحسن موسى (ع) خواهش کنم که به او اجازه سفر به سوى عراق را صادر کند و از وى راضى باشد و او را سفارشى نماید. على بن جعفر گوید : من از رساندن پیغام محمد بن اسماعیل امتناع کردم تا آن که امام براى وضو داخل شد و بیرون رفت و این هنگام، وقتى بود که من مىتوانستم با امام خلوت کنم و با او سخن گویم . چون امام بیرون آمد عرض کردم: برادر زادهات محمد بن اسماعیل از تو اجازه سفر به عراق را مىخواهد و خواستار آن است که به او وصیتى نمایى. امام به او اجازه داد و چون به مجلس خویش بازگشت محمد بن اسماعیل بر پاخاست و گفت: اى عمو! مرا سفارشى فرماى. امام (ع) فرمود: تو را سفارش مىکنم که در ریختن خون من از خدا بترسى. محمد گفت: خدا لعنت کند کسى را که در ریختن خون تو تلاش مىکند. سپس گفت: اى عمو! مرا وصیتى کن. امام فرمود : تو را وصیت مىکنم که از ریختن خون من از خداوند بترسى. آنگاه على بن جعفر گفت: سپس امام (ع) بدرهاى به او داد که در آن یک صد و پنجاه دینار بود. محمد آن را ستاند. سپس امام بدره دیگرى به وى داد که آن هم یک صد و پنجاه دینار بود. محمد آن یکى را هم گرفت . سپس امام دستور داد یک هزار و پانصد درهم به محمد بپردازند. من درباره پرداخت این همه صله به محمد، سخنى گفتم و اظهار داشتم در این باره زیاده روى کردید. فرمود: براى این که وقتى محمد از من مىبرد حجت من در پیوست با او محکمتر باشد. پس محمد به سوى عراق رهسپار گردید. چون به بارگاه هارون رسید ـ پیش از آن که نزد هارون رود لباس سفرش را عوض نکرد ـ از هارون اجازه ورود خواست به حاجب او گفت: به امیرمؤمنان بگو محمد بن اسماعیل بن جعفر بن محمد بر در است. حاجب به وى گفت: نخست از اسب پایین آى و لباس راهت را تغییر ده و بازگرد تا تو را بدون کسب اجازه به درون فرستم. اینک امیرمؤمنان خوابیده است. پس محمد گفت: امیرمؤمنان را آگاه کن که من آمدهام و اجازه آمدن نداشتهام. پس حاجب به درون رفت و پیغام محمد بن اسماعیل را به هارون بازگفت. هارون اجازه ورود داد. محمد داخل شد و گفت: اى امیرمؤمنان در زمین دو خلیفهاند. موسى بن جعفر در مدینه که خراج براى او برده مىشود و تو در عراق که برایت خراج آورده مىشود. و هر دم به لفظ جلاله سوگند مىخورد. پس هارون دستور داد به وى صد هزار درهم ببخشند. چون محمد درهمها را بگرفت و به خانهاش آورد، شبانه درد حناق گرفت و بمرد و فرداى آن پولى که رشید به او داده بود، دوباره به سوى رشید برده شد.
در برخى از روایات است: آن کس که از امام کاظم (ع) بدگویى کرد، برادرش محمد بن جعفر بود. صدوق در عیون اخبار الرضا (ع) به سند خود نقل کرده است که محمد بن جعفر بر هارون رشید داخل شد و بر او سلام خلافت گفت، سپس اظهار داشت: گمان نمىکردم در زمین دو خلیفه باشد تا آن که برادرم موسى بن جعفر را دیدم که بر او سلام خلافت گفته مىشد. و از جمله کسانى که از موسى بن جعفر (ع) سعایت مىکردند یکى هم یعقوب بن داوود بود.
البته بعید نیست که هر یک از اینها در پیشگاه هارون مرتکب سعایت و بدگویى از امام کاظم (ع) شده باشند. در کشف الغمه آمده است: گویند گروهى از اهل بیت امام کاظم (ع) به سعایت از او پرداختند که محمد بن جعفر بن محمد برادرش و محمد بن اسماعیل بن جعفر، برادر زادهاش از اینان بودند.
شیخ مفید در ارشاد و شیخ طوسى در الغیبة، با چند سند، روایتى آوردهاند که با روایت صدوق جز در برخى از جزییات اشتراک ندارد. اینان گویند: رشید در این سال براى گزاردن حج بیرون شد و ابتدا به مدینه آمد و ابوالحسن موسى (ع) را دستگیر کرد. گفته شده است : چون رشید به مدینه آمد امام کاظم (ع) همراه با گروهى از بزرگان مدینه به استقبال وى آمدند و همگى از استقبال رشید بازگشتند. پس رشید شبانه برخاست و به سوى مرقد رسول خدا (ص) رهسپار شد و عرض کرد: اى رسول خدا! من از کارى که قصد آن کردهام از تو پوزش مىطلبم . مىخواهم موسى بن جعفر را به زندان افکنم او خواهان پراکندگى میان امت تو و ریختن خون ایشان است. سپس دستور دستگیرى امام را صادر کرد. آن حضرت را در مسجد دستگیر کردند و ایشان را نزد هارون بردند. پس بر او زنجیر زد و هودج خواست. امام را در یکى از آنها بنهاد و بر استرى سوار کرد و هودج دیگرى را خالى بر روى استرى دیگر نهاد و هودج سوم را بر استر دیگر. و دو استر را در حالى که هر دو هودج پوشیده داشتند و با آنها جماعتى همراه بودند از خانهاش بیرون فرستاد. پس جماعت دو گروه شدند، گروهى با یکى از آن هودجها راه بصره را در پىگرفتند و گروهى راه کوفه. و امام کاظم (ع) در هودجى بود که به سوى بصره مىرفت. انگیزه این کار رشید آن بود که کار ابوالحسن (ع) را از نظر مردم پوشیده دارد. وى به آن جماعتى که در پس هودج امام کاظم (ع) در حرکت بودند دستور داده بود تا امام را به عیسى بن جعفر بن منصور، که در آن هنگام عامل وى در بصره بود، تحویل دهند .
امام به وى تحویل داده شد و یکسال در نزد او در حبس ماند. تا آن که رشید درباره کشتن وى با عیسى بن جعفر مکاتبه کرد. عیسى گروهى از خاصان و محرمان راز خود را فراخواند و درباره دستور خلیفه با آنان به مشورت پرداخت. آنان به عیسى پیشنهاد دادند که دست از این کار بازدارد و خود را از آن معاف کند. پس عیسى نامهاى به رشید نگاشت و در آن گفت : کار موسى بن جعفر و حبس او به درازا انجامید. من از احوال او اطلاع دارم و در طول این مدت جاسوسها بر او گماشتهام پس هیچگاه او را خسته از عبادت نیافتم. و کسانى را مأمور گذاشتهام تا بشنوند که او در دعایش چه مىگوید. بنابر گزارش آنان، او نه بر تو نفرین مىکند و نه بر من و نه ما را به بدى یاد مىآورد. براى خودش هم جز طلب مغفرت و طلب رحمت دعایى نمىکند. پس اگر کس فرستى من موسى بن جعفر را به او تسلیم کنم و گرنه وى را از زندان آزاد سازم، که من از حبس کردن او به تنگ آمدهام. روایت شده که برخى از جاسوسان عیسى بن جعفر به او خبر دادند که بسیار شنیدهاند که موسى بن جعفر این دعا را مىخواند: «اللهم انک تعلم انى کنت اسئلک ان تفرغنى لعبادتک اللهم و قد فعلت فلک الحمد» .
پس رشید به سوى عیسى بن جعفر بن منصور کسى را گسیل داشت و امام را تحویل گرفت و او را به بغداد برد و به فضل بن ربیع تسلیم کرد. امام مدت درازى در زندان بغداد به سر برد .
شیخ مفید در ارشاد نویسد: رشید گوشهاى از تصمیم خود درباره امام کاظم (ع) را با فضل بن ربیع در میان نهاد، اما فضل از آن سر باز زد. پس رشید طى نامهاى به فضل بن ربیع دستور داد که موسى بن جعفر را به فضل بن یحیى سپارد. چون فضل بن یحیى آن حضرت را تحویل گرفت، وى را در یکى از اتاقهاى خانهاش جاى داد و جاسوسان بر او گماشت.
آن حضرت همواره به عبادت مشغول بود. شب را تماما با خواندن نماز و قرائت قرآن و دعا زنده مىداشت و در بیشتر روزها، روزه مىگرفت و هیچگاه رخ از محراب برنمىتافت. فضل بن یحیى بر امام سخت نمىگرفت و او را مورد اکرام قرار مىداد. رشید که در آن هنگام در رقه بود از این امر آگاه شد و بر او خرده گرفت و وى را به کشتن موسى بن جعفر (ع) فرمان داد. اما فضل از این فرمان اطاعت نکرد و پیشقدم نشد. رشید از این بابت خشمگین شد و خدمتگزارش، مسرور، را فراخواند و به او گفت: هم اینک به بغداد روانه شو و فورا به دیدار موسى بن جعفر برو. اگر دیدى او در راحت و رفاه است، این نامه را به عباس بن محمد برسان و بگو هرچه در آن است اجرا کند. سپس نامه دیگرى خطاب به سندى بن شاهک، به آن خدمتگزار داد که در آن وى را به اطاعت از عباس فرمان داده بود. مسرور به بغداد آمد و به خانه فضل بن یحیى رفت کسى نمىدانست او براى چه کارى آمده است. سپس به نزد موسى بن جعفر (ع) رفت و دید حال او همان گونه است که به رشید خبر دادهاند. سپس از آنجا به سوى عباس بن محمد و سندى بن شاهک رفت و نامههاى هر یک را به آنها داد. هنوز مدتى از رفتن فرستاده رشید از پیش آن دو نگذشته بود که وى بشتاب به سوى خانه فضل بن یحیى روانه گشت فضل با شگفتى و ترس همراه فرستاده رشید روانه شد تا به نزد عباس بن محمد رفت. عباس تازیانه و عقابین طلبید و از فضل خواست لباسش را بکند و سپس سندى یک صد ضربه شلاق بر او زد. فضل بن یحیى بر خلاف حالتى که داخل شده بود؟ با چهرهاى آشفته بیرون رفت و به مردمى که در سمت راست و چپ او بودند سلام مىکرد. مسرور هارون را از آنچه پیش آمده بود مطلع کرد و هارون دستور داد موسى بن جعفر را به سندى بن شاهک تسلیم کنند.
هارون خود مجلس با شکوهى ترتیب داد و گفت: اى مردم! فضل بن یحیى مرا نافرمانى کرده و از اطاعت من سرتافته است. و من مىخواهم او را لعنت کنم. پس شما نیز بر او لعنت فرستید . از هر سوى مجلس فریاد لعنت بر فضل به هوا خاست به طورى که خانه به لرزه درآمد. این خبر به گوش یحیى بن خالد رسید. پس به سوى هارون روانه شد و از در دیگر وارد مجلس هارون شد و از پشت سر وى درآمد به گونهاى که هارون متوجه او نبود. سپس گفت: اى امیرمؤمنان به من بنگر، هارون شگفت زده به او گوش فرا داد. یحیى گفت: فضل، جوان است و من ترا در مقصودى که دارى یارى مىکنم. پس هارون به او نگریست و خوشحال شد و روى به مردم کرد و گفت: فضل در کارى مرا نافرمانى کرد و من او را لعنت کردم. اینک او توبه آورده و به طاعت من بازگشته است پس شما نیز با او دوستى کنید. حاضران گفتند: ما با کسى که با تو دوستى کند دوست و با دشمنانت دشمنیم و اینک دوستى او را مىپذیریم. سپس یحیى بن خالد با فرستاده از محضر هارون خارج شد و به بغداد رفت. مردم مضطرب بودند. یحیى چنین وانمود کرد که براى راست کردن امور روستاها و بازدید از کار عمال بدانجا آمده است و چند روزى نیز به این کارها پرداخت. آنگاه سندى بن شاهک را فرا خواند و درباره کار موسى بن جعفر به او فرمان داد و او نیز فرمان وى را اجرا کرد. آنچه سندى بدان مأمور شده بود، کشتن موسى بن جعفر (ع) بود. سندى غذاى موسى بن جعفر (ع) را مسموم کرد. گویند او خرماى آن حضرت را مسموم ساخت و امام نیز از آن بخورد و سه روز بعد، در حالى که از اثر آن سم تب کرده بود، درگذشت .
چون موسى بن جعفر (ع) بدرود حیات گفت، سندى بن شاهک فقها و بزرگان بغداد را که هیثم بن عدى و عدهاى دیگر نیز در میان آنان بودند، حاضر کرد. آنان به پیکر امام نگریستند . هیچ نشانى از زخم و خراش بر بدن آن حضرت نبود. وى از آنان گواهى گرفت که موسى بن جعفر (ع) بر بستر مرده است. آنان نیز بدان گواهى دادند. سپس پیکر موسى بن جعفر را بیرون آورده بر جسر بغداد نهادند و بانگ برآورده شد که این موسى بن جعفر است که مرده. بیایید و او را ببینید. مردم در چهره امام (ع)، که اینک مرده بود، مىنگریستند. عدهاى مىپنداشتند امام موسى (ع) همان امام قائم منتظر است و حبس او را همان غیبت امام قائم از انظار، قلمداد کرده بودند. پس یحیى بن خالد دستور داد بانگ زنند که این همان موسى بن جعفر است که شیعیان مىپندارند نمرده است. پس بدو بنگرید. مردم به جسد بىجان امام نگریستند. آنگاه آن حضرت را بردند و در مقابر قریش در باب التبن به خاک سپردند. این مقبره، از دیر باز محل دفن بنىهاشم و بزرگان مردم بود.
روایت شده است که چون لحظات مرگ آن حضرت (ع) نزدیک شد، از سندى بن شاهک درخواست تا دوست مدنى وى را که نزدیک خانه عباس بن محمد در مشرعة القصب ساکن بود، بر بالین وى آورد تا کار غسل و کفن آن حضرت را بپردازد سندى نیز چنین کرد.
سندى گوید: از موسى بن جعفر اجازه خواستم تا کار کفن او را انجام دهم. اما وى اجازه نداد و فرمود: ما خاندانى هستیم که مهر زنانمان و هزینه نخستین حجمان و کفنهاى مردگانمان باید از اموال پاک خودمان باشد. من خود کفنى دارم. مىخواهم فلان دوستم کفن و دفن مرا انجام دهد. آن غلام نیز بر بالین امام حضور یافت و کار کفن و دفن وى را بپرداخت.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAIF2.htm
با آنکه در خاندان امام صادق (ع) اسماعیل و عبد الله پسران بزرگ، چشم و چراغ خانواده شمرده میشدند، و با اینکه تعدادى از یاران پیشواى ششم میراث امامت را پیش خود نصیب خاص اسماعیل فرزند بزرگ امام میدانستند، با این همه موسى در خاندان رسالت مقام ویژهاى بدست آورده بود که بسیار درخشان و خیره کننده بود، تا روزى که اسماعیل پسر بزرگ پیشواى ششم در قید حیات بود یاران او بىآنکه در این باره سخنى شنیده باشند او را کاندیداى پیشوائى و امامت آینده خود میدانستند ولى اسماعیل در جوانى از دنیا رفت و منتظرین خود را مأیوس و نومید ساخت و پیشواى ششم براى اثبات این اصل خبر مرگ او را علنى ساخت و حتى جنازه او را به بزرگان و معتمدین قوم نشان داد تا ریشه این عقیده موهوم را از اساس بخشکاند و این پندار را باطل سازد.پس از مرگ اسماعیل بود که پیشواى ششم به یاران خود مجال داد که درباره امام آینده خود سخن بمیان آورند و هر بار که با تعبیرهاى مختلف سئوالى در این باره بعمل مىآمد پیشواى عالیقدر ما گاهى با تصریح و گاهى با تلویح و کنایه و ایماء و گاهى با تعیین و تشخیص کامل، آنان را بسوى امام بعدى پسر سوم خود، (موسى) راهنمائى میفرمودند که ما بصورت اختصار، تعدادى از این نوع تصریحات را از منابع معتبر و مورد وثوق باز مىآوریم تا نمونههائى از آن علائم، و نشانهها و تصریحات پیشواى ششم بازگو گردد:
تصریحات امام آن بزرگوار:
امامت و پیشوائى امت، یک منصب الهى تفویضى است که دارنده آن ریاست عمومى دینى دنیوى مردم را بعهده دارد و آن منصب با تعیین و تصریح هر کدام از پیشوایان معصوم (ع) به افراد بعدى منتقل میگردد و انتخاب و اختیار افراد در آن دخالتى ندارد و این امر در مورد کلیه پیشوایان عالیقدر صورت تحقق پذیرفته است و تعیین امام قبلى کافى است (1) و اینک در مورد امام هفتم (ع) به چند نمونه اشاره میگردد.
1 ـ مفضل بن عمر جعفى که یکى از بزرگان و دانشمندان شیعه در عصر امام صادق (ع) میباشد و پیشواى ششم ما توحید معروف خود را به او املاء فرموده است میگوید:
از پیشگاه امام صادق (ع) درخواست نمودم که امام و حجت الهى را پس از خودش تعیین فرماید .امام در پاسخ فرمودند: امام و حجت خدا پس از من فرزندم موسى است که وارث من و امیر شیعیان است من، تو و یاران ترا به او توصیه مىکنم. (2)
2 ـ یزید فرزند سلیط که یکى از مردان تقوى و دانش بوده و در نقل حدیث بسیار امین و مورد وثوق رجال درایت قرار گرفته است میگوید: در سفر حج با جمعى از یاران و دوستان خود بمحضر امام صادق (ع) شرفیاب گردیدیم در ضمن پرسش خود عرض نمودم فدایت گردم شما رهبران پاک و معصوم ما هستید ولى مرگ مسئلهاى نیست که کسى را از آن استثنائى باشد در چنین صورتى جانشین شما کى خواهد بود؟
امام صادق (ع) در پاسخ فرمودند: فرزندم موسى وارث و جانشین منهستند.علم، حکمت و فهم و سخاوت و آشنائى با درخواستها و حوائج دینى مردم، حسن خلق و معاشرت نیک در او جمع است .او یکى از درهاى رحمت الهى است و بالاتر از همه حقیقتى در او نهفته است که والاتر از همهى اینها است، فرزند سلیط میگوید: پدر و مادرم فدایت گردد آن حقیقت چیست؟
امام فرمودند: پناه این امت و امید گاه مسلمانان از او متولد میگردد.او پاسدار و نگهدارنده نور و روشنائى بخش این امت است نورى که گفتار او حکم، و سکوت او علم و دانش است و اوست که روشنگر مسائل اخلاقى بین مردم میباشد. (3)
3 ـ عبد الرحمن پسر حجاج چنین تعریف مىکند: بمنزل امام و پیشواى خود حضرت صادق (ع) رفته بودم او را در اطاق مخصوصش که نماز خانه بود مشغول عبادت و اطاعت الهى دیدم و نخواستم آن حال خلوص و حضور را برهم زنم، او رو به قبله بر روى سجاده نشسته بود و پسرش موسى کمى عقبتر از او رو به قبله ایستاده بود امام (ع) دعا میکرد پسرش موسى آمین میگفت.
این منظره روحانى و ملکوتى حال دیگرى در من ایجاد کرد منتظر ماندم تا آنکه امام (ع) دعاى خود را بپایان برد تا من سئوال خود را آغاز نمایم پس از فراغت امام (ع) عرض کردم : خدا مرا بپاى تو افکند شما بهتر از همه میدانید که من از همگان بریده و به خاندان شما پیوستهام و تو میدانى که من خدمتگذار این خاندانم، دلم میخواهد دانسته باشم چه کسى بعد از شما شایستگى مقام والاى امامت را دارد و کدام یک از فرزندانتان جانشین شما هستند؟
امام در پاسخ من چنین فرمود: موسى پسرم این لباس را او پوشید و بر اندامش موزون و مناسب در آمد من خرسند شدم گفتم: شکر خدا راکه دیگر در این جهان به هیچ مسئلهاى نیازمند نیستم (4) .
4 ـ فیض فرزند مختار به حضور امام صادق (ع) شرفیاب گردید و سخنانى میان آنان درباره ابو الحسن امام موسى رد و بدل شد در این هنگام موسى (ع) وارد شدم امام رو به فیض نمود و فرمود همین است آقاى شما که دربارهاش سئوال مینمودى.
فیض میگوید: بلند شدم و دست و صورت امام را بوسه زدم و خواستار بقاء و حیات او گردیدم به امام صادق (ع) عرض کردم آیا میتوانم به کس دیگرى هم اطلاع دهم؟
ـ بلى میتوانى به خانواده و فرزندان و دوستان مورد اعتماد خود یاد آور شوى.
من در میان دوستان خود به یونس به ظبیان جریان را نقل کردم او در یکى از ملاقاتهاى خود حقیقت امر را از خود امام صادق (ع) سئوال نمود امام فرمود حقیقت امر همان است که فیض بشما گفته است یونس شاد و مسرور از محضر امام برگشت (5) .
از این حدیث شریف موقعیت بحرانى عصر امام (ع) روشن میگردد که تسلط حکام ناجور تا چه پایه بوده است که امام مکنونات قلبى خود را نمیتواند با کمال صراحت بر زبان آورد و مردم را در جریان واقعى امور قرار دهد ناچار به کتمان و راز دارى توصیه میفرمایند.
5 ـ على بن جعفر برادر امام میگوید: از پدرم جعفر بن محمد شنیدم که با جمعى گفتگو میکرد و به یاران و خواص شیعه میفرمود: در مورد فرزندم موسى به نیکى و خوشى رفتار نمائید او بهترین فرزندان من است که بر جاى من تکیه میزند او قائم مقام من و حجت خداى متعال بر عموم آحاد مردم است. ـ زرارة بن اعین (6) که یکى از بزرگان و علماء شیعه در فقه و حدیث و کلام میباشد.
میگوید: بمحضر امام صادق (ع) شرفیاب گردیدم که فرزند بزرگوارش موسى هم حضور داشتند.در وسط منزل نعشى قرار گرفته بود که روى آن با پارچه پوشانده گردیده بود.امام بمن دستور دادند که هر چه زودتر جمعى از یاران مانند داود رقى و ابو بصیر و حمران را حاضر کنم من براى دعوت آنان از منزل خارج شدم و در بین راه با مفضل بن عمر رو برو شدم که به سوى منزل امام با جمعى حرکت میکرد.
من با سرعت به سراغ افراد مورد درخواست امام (ع) رفتم و آنان را احضار نمودم تا چشم امام صادق (ع) به داود رقى افتاد فرمود پارچه را از روى اسماعیل بردار.
او امتثال امر نمود و آنرا را کنار زد ناگاه جسد بىروح و بیحرکت اسماعیل پدیدار گردید .
امام به او فرمود:
ـ آیا او زنده است یا مرده؟
ـ آقا جان او مرده است.
امام همگانرا به قضاوت و داورى طلبید و همه را بمرگ او شاهد گرفت و از حضار بر مرگ او اقرار و اعتراف اخذ نمود.
هدف آنحضرت از اینهمه اعتراف و اقرار آن بود که خیال و توهمات برخى از شیعیان را که به امامت و پیشوائى اسماعیل دل بسته بودند باطل سازد و آنان را به حق و حقیقت ارشاد و توجیه نماید و آنانرا روشن سازد که امام و جانشین بعد از خودش فرزندش موسى است.
هنگامیکه اسماعیل را غسل دادن و کفن کردند، امام به مفضل بن عمر دستور دادن که دوباره صورت او را باز کنند و نشان مردم دهند که تا همگان بر مرگ او یقین و اطمینان پیدا نمایند و بعنوان تاکید مراتب، اطمینان مردم رو به جمع نمود و فرمود:
آیا او زنده است یا مرده؟
همگى لب بر اعتراف و اقرار گشودند که اسماعیل برحمت ایزدى پیوسته است.امام صادق (ع) دست به دعا برداشت و چنین عرض نمود:
«بار الها گواه باش که بزودى عدهاى از مغرضین و کسانى که میخواهند نور الهى را خاموش سازند (اشاره به فرزندش موسى نمود) در این باره مردم را به شک و تردید وا خواهند داشت در صورتیکه اراده الهى بر کامل ساختن نور خود قرار گرفته است» سپس دستور داد او را در قبر قرار دهند و خاک روى او بریزند.براى آخرین بار خطاب به جمع فرمودند:
آنکه مرده، کفن شده، حنوط شده و در این لحد مدفون گردیده است کیست؟
همهى حضار با صداى بلند گفتند او اسماعیل است.امام صادق (ع) گفت:
بار الها! گواه باش!
سپس دست فرزندش موسى را گرفت و فرمود: او حق است و حق با اوست و سرچشمه حق است تا روزیکه خداوند خودش وارث زمین و آنچه بر روى زمین است، باشد.
امام صادق (ع) با این همه تصریحات و تاکیدات میخواست دو مطلب را ثابت کند:
یکى آنکه مسئله امامت و پیشوائى مردم با تعیین الهى است و انتخاب و اختیار مردم در آن کوچکترین دخالتى نداشته و ندارد و تعیین الهى در مورد امامان قطعى و منجز است.
دوم آنکه بدینوسیله میخواست: گمان و توهمات پارهاى از شیعیانرابرطرف سازد که به امامت و پیشوائى اسماعیل دل بسته بودند.بدینوسیله امام علنا روشن ساخت که اسماعیل در دوران حیات خود امام صادق (ع) برحمت ایزدى رفت و در یک زمان واحد دو امام روا نیست و امام بحق و پیشواى راستین پس از او، با تعیین الهى فرزندش امام موسى است و اختیار انتخاب در دست او نیست. (7)
نصوص دیگر
تصریحا متعددى نسبت به امامت و پیشوائى امام هفتم (ع) از طرف پیشوایان معصوم قبلى بیادگار مانده است که محض اختصار بتعدادى از آنها اکتفاء گردید.افراد موثق و مورد اطمینان و طرف علاقهى خاص امام صادق (ع) در این باره احادیثى نقل نمودهاند که همگان از فقهاى ارزنده و خواص و یاران و همرازان امام (ع) بودهاند که از بین آنان میتوان از مفضل بن عمر، معاذبن کثیر، عبد الرحمن فرزند حجاج، فیض فرزند مختار، منصور فرزند حازم، یعقوب سراج، سلیمان فرزند خالد، صفوان جمال (هشام فرزند سالم) را نام برد و از افراد فامیل امام (ع) میتوان از برادران امام موسى، اسحاق و على بن جعفر را بعنوان نمونه ذکر نمود که هر دو از موثقین و صاحبان فضل و کمال بودند و هر دو تصریح به امامت و پیشوائى آن بزرگوار نمودهاند و اهل بیت بمحتویات خانه بهتر از دیگران آگاهى و آشنائى دارند. (8)
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAIE.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]