سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون حدیثى را شنیدید آن را فهم و رعایت کنید ، نه بشنوید و روایت کنید که راویان علم بسیارند و به کاربندان آن اندک در شمار . [نهج البلاغه]
 
شنبه 86 خرداد 12 , ساعت 11:42 صبح

 

عبید الله بن زیاد که مسلم بن عمرو باهلى فرستاده یزید و شریک بن اعور حارثى با وى همراه بودند رهسپار کوفه شد.گویند همراهان او که تعداد آنها به پانصد مى‏رسید اندکى توقف کردند و دیرتر به راه افتادند.آنها چنین مى‏پنداشتند که ابن زیاد منتظر آنان گشته و امام حسین ع زودتر از وى به کوفه خواهد رسید.اما او بدون اعتنا به آنها خود حرکت کرد.همین که به نزدیکى شهر رسید اندکى درنگ کرد تا هوا تاریک شود و شب هنگام از راه نجف به کوفه وارد شد.دهان خود را با پارچه‏اى بسته بود و عمامه سیاهى بر سر داشت. لباس اهالى حجاز را بر تن کرده بود تا به این وسیله مردم او را به جاى امام حسین ع اشتباه بگیرند.چون مردم اطلاع یافته بودند که حسین بن على ع به طرف کوفه حرکت کرده است.از این رو مردم که در انتظار آن حضرت بودند با مشاهده عبید الله گمان کردند امام حسین است.پس زنى فریاد کرد : الله اکبر این فرزند رسول الله ص است.مردم به استقبال او مى‏رفتند.از میان جمعیت فریاد برآمد، جمعیت ما که چهل هزار نفر هستیم به یارى تو خواهیم شتافت.ابن زیاد به میان جمعیت رفت.مردم همه به وى سلام مى‏کردند و ورودش را به کوفه خوش آمد مى‏گفتند.ازدحام شدیدى میان انبوه مردم بر پا شد.ابن زیاد که احساس کرد، وى را به جاى حسین ع گرفته‏اند به شدت ناراحت شد.در این اثنا عبد الله بن مسلم باهلى که ازدحام مردم را دید فریاد برآورد به یکسو روید.این مرد امیر کوفه عبید الله بن زیاد است.ابن زیاد نقاب از روى خود برداشت و گفت: من عبید الله هستم.مردم به سرعت از گرد او پراکنده شدند و یکدیگر را لگد مى‏کردند .ابن زیاد برفت تا در تاریکى شب به قصر دار الاماره رسید.نعمان بن بشیر درهاى قصر را به روى او و همراهانش بست.یکى از همراهان عبید الله بانک زد که در را به روى او باز کنند.

نعمان که گمان مى‏کرد او حسین ع است، از بالاى قصر سرکشیده گفت: تو را به خدا سوگند دهم که از این قصر دور شو زیرا من امانتى که در دست دارم به تو نخواهم سپرد، و به جنگ با تو نیز نیازى نیست.عبید الله خاموش بود.آنگاه خود را نزدیک قصر ساخت.نعمان نیز از بالاى قصر به زیر آمد و دانست که وى ابن زیاد است.سپس در را گشود.ابن زیاد به سخن پرداخت و گفت: در را باز کن خدا کارت را نگشاید که شبت به درازا کشید.پس ابن زیاد و همراهانش وارد قصر شدند.اما از ورود مردم مانع گردید.مردم نیز بازگشتند و پراکنده شدند.ابن زیاد آن شب را در قصر دار الاماره به سر برد.همین که بامداد شد مردم را به نماز جماعت فراخواند .پس مردم گرد آمدند و ابن زیاد به سخن پرداخت و آنان را از نافرمانى بیم داد و گفت هر کس که فرمان وى را اطاعت کند به او پاداش نیک خواهد داد، و به آنان گفت: تنها وعده‏هاى شما کافى نیست بلکه صدق و راستى بسته به اعمال شماست.آنگاه از منبر به زیر آمد و دستور داد بزرگان شهر و سرشناسان را با شدت هر چه بیشتر دستگیر کنند، و خطاب به مردم گفت: نام هر یک از افراد ناشناس و هواخواهان یزید را که در میان شما هستند براى من بنویسید چنانچه شخصى از این دستور سرپیچى کند جان و مالش در امان نبوده و خون و مالش بر ما مباح خواهد بود و هر کس از سرشناسان هر محل که در میان مردم آشناى خود که دشمنان یزید را مى‏شناسد، از معرفى او خوددارى کند بر در خانه خود به دار آویخته خواهد شد.و از بیت المال نیز بى بهره خواهد بود.

همین که مسلم بن عقیل آمدن عبید الله را به کوفه دانست و سخنان تهدید آمیز وى را شنید از خانه مختار بیرون رفت و در تاریکى شب به خانه هانى بن عروه درآمد.پس یاران او دور از چشم مأمورین عبید الله به نزد او رفت و آمد مى‏کردند، و به یکدیگر سفارش مى‏کردند که جاى مسلم را به کسى نشان ندهند.پس عبید الله که از محل او بى اطلاع بود، با گماشتن مأمورانى به جستجوى او پرداخت.در این موقع شریک بن حارث همدانى که همراه عبید الله از بصره حرکت کرده بود، بیمار گشته و در خانه هانى اقامت کرده بود.از این رو شخصى را نزد هانى فرستاد به این نام که عبید الله تصمیم دارد به عیادت شریک برود.شریک که به خانه هانى آمده بود به مسلم گفت: از این فرصت استفاده، و به عبید الله حمله کن و او را به قتل برسان.اما هانى وى را از این امر بازداشت و همسر هانى نیز وى را سوگند داد که از این عمل خوددارى کند.بدین ترتیب ابن زیاد پس از ملاقات با شریک خانه هانى را ترک گفت و شریک نیز دیرى نپایید که به دنبال همان بیمارى از دنیا رفت.پس از چندى که عبید الله یاراى دستیابى به مسلم را پیدا نکرده بود، یکى از غلامان خود را که معقل نام داشت پیش خواند.و چهار هزار درهم به وى سپرد و به وى دستور داد که با نیرنگ و به هر طریق که مى‏داند خود را به یاران مسلم نزدیک و چنین وانمود کند که من از اهالى حمص، و از یاران مسلم هستم و جهت یارى او مبلغى پول در اختیار آنان گذارد.تا شاید به این وسیله بتواند بر مسلم دسترسى پیدا کند.پس معقل ابتدا خود را به مسلم بن عوسجه رسانید، و او را با گفتار خود فریب داد و همراه با او رهسپار خانه هانى گردید و مسلم بن عقیل را به وى نشان داد .بدین ترتیب از اوضاع مسلم بن عقیل و خانه هانى آگاه شد و اخبار را براى ابن زیاد گزارش کرد.

در این اثنا تعداد کسانى که با مسلم دست بیعت داده بودند به بیست و پنج هزار نفر مى‏رسیدند .از این رو مسلم بر آن شد که بر ضد حکومت قیام کند.اما هانى به وى گفت: در این امر شتاب مکن، زیرا هانى از ابن زیاد نسبت به جان خود بیم داشت.پس خود را بیمار نشان داده و از رفتن به مجلس او خوددارى کرد.ابن زیاد سه تن از یاران خویش را به نام محمد بن اشعث، حسان بن اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبیدى و دخترش که همسر هانى نیز بود، و رویحه نام داشت پیش خواند و از آنان پرسید، چرا هانى بن عروه به دیدن ما نیامد؟ آنها گفتند او بیمار است.ابن زیاد گفت: من شنیده‏ام که بهبودى یافته و روزها بر در خانه‏اش مى‏نشیند .پس به دیدار او بروید، و دستورش دهید حق ما را وانگذارد.زیرا من دوست ندارم فردى مانند او که از بزرگان عرب است حقش نزد من تباه گردد.پس این چند تن نزد هانى آمدند و به او گفتند: چرا به دیدن امیر نیامدى.او نام تو را برد و از تو جویا شد.هانى گفت: بیمارم .آنها گفتند: امیر شنیده است که سلامت هستى.آنگاه وى را سوگند دادند که همراه با آنان نزد ابن زیاد برود.وى نیز موافقت کرد و با آنان رهسپار قصر امیر شد.حسان بن اسماء از مخفى بودن مسلم در خانه هانى اطلاعى نداشت.اما محمد بن اشعث از ماجرا با خبر بود.همین که بر ابن زیاد وارد شد از وى پرسید: اى هانى، این کارها چیست که در خانه خود به زیان یزید و همه مسلمانان تهیه مى‏بینى؟ مسلم بن عقیل را به خانه خود مى‏برى و لشگر و سلاح جنگ در خانه‏هاى اطراف خود فراهم مى‏کنى و چنین مى‏پندارى که این کارها بر من پوشیده مى‏ماند؟

هانى گفت، من چنین کارى نکرده‏ام.اما عبید الله بى درنگ معقل را پیش خواند.هانى در این هنگام دانست که او جاسوس ابن زیاد بوده است.پس ساعتى سر به زیر افکند و دیگر نتوانست سخنى بگوید.سپس به خود آمده از وى عذرخواهى کرد و گفت: من مسلم را به خانه خود دعوت نکردم.بلکه او خود از من خواست به خانه‏ام درآید و من شرم کردم از پذیرفتن او مانع گردم و او را پناه دادم.و اکنون وى مهمان من است.چنانچه امیر موافقت کند به خانه مى‏روم و از وى مى‏خواهم که به محل دیگرى برود.ابن زیاد گفت به خدا قسم که دست از تو برندارم تا او را به نزد من حاضر گردانى.هانى گفت، به خدا سوگند هرگز چنین نخواهم کرد من میهمان خود را به دست تو دهم که او را به قتل رسانى؟ در این اثنا مسلم بن عمرو باهلى برخاست و هانى را به کنارى برد و با او به سخن پرداخت تا شاید بتواند هانى را قانع کند.اما هانى از این امر امتناع مى‏ورزید.ابن زیاد با شنیدن این سخنان به هانى گفت: به خدا سوگند، چنانچه در این وقت مسلم را حاضر نکنى فرمان دهم که سر از تنت جدا کنند.هانى پاسخ داد و گفت: چنانچه به این امر دست زنى در این هنگام، با شمشیرهاى برهنه اطراف خانه تو را محاصره خواهند کرد.هانى گمان مى‏کرد که قوم و قبیله‏اش با وى همراهى دارند و در حمایت از او کوتاهى نخواهند کرد.ابن زیاد گفت: مرا از شمشیرهاى کشیده مى‏ترسانى، و امر کرد که هانى را نزدیک آوردند.پس به آن چوب که در دست داشت بر روى او بسیار زد تا بینى وى شکست و خون بر جامه‏هاى او سرازیر شد و گوشت صورت او فروریخت تا آنجا که چوب شکست و هانى دلیرى کرد و دست به شمشیر یکى از یاران ابن زیاد برد و خواست آن شمشیر را بر ابن زیاد زند، اما آن مرد طرف دیگر شمشیر را گرفت و از این امر مانع شد.عبید الله که چنین دید بانگ بر غلامان زد که هانى را بگیرید.و بر زمین کشیده ببرید.غلامان او را بگرفتند و بر زمین کشیدند، و در حالى که ابن زیاد به وى گفت: خون تو بر من مباح گردیده دستور داد هانى را در یکى از اطاقهاى خانه خود زندانى کنند و مامورى نیز بر او گماشتند و در را بروى او بستند.حسان بن خارجه با مشاهده این حالت از جاى برخاست روى به ابن زیاد آورد و گفت: تو ما را امر کردى و ما این مرد را با حیله و نیرنگ نزد تو آوردیم.اکنون که نزد تو آمد این چنین با وى رفتار کردى.ابن زیاد از سخن او در غضب شد و امر کرد بر سینه‏اش زدند و به ضرب مشت و سیلى او را نشانیدند.سپس محمد اشعث برخاست و گفت: امیر به ما مى‏آموزد ما بر آنچه را که مورد پسند امیر باشد خوشنودیم، چه به سود ما باشد و چه به زیان ما .

از سوى دیگر به عمرو بن حجاج خبر رسید که هانى کشته شده است.پس با قبیله مدحج حرکت کرد و قصر ابن زیاد را به محاصره درآورد.عبد الله با مشاهده این ماجرا به شریح قاضى گفت، به نزد هانى برو و با او دیدار کن.آنگاه مردم را خبر ده که او زنده است.پس شریح از نزد هانى بیرون شد و مردم را آگاه ساخت که هانى زنده است.همین که قبیله او بدانستند که او زنده است خداى را سپاس گفتند و پراکنده شدند.

بدین ترتیب مى‏بینیم که چگونه شخص ظالم و ستمکار به دست کسانى مانند محمد بن اشعث که خود حامى مردمان ستمکار، و فردى نابکار همانند شریح است، سمت قضاوت و داورى دارد، اما خود ریشه‏هاى ظلم را پى‏ریزى مى‏کند، و در نتیجه حق را زیر پا مى‏گذارد و ستم پیشه‏گان از قهر مردم به دور مى‏مانند.از یک سو شریح خود تظاهر به دین مى‏کند اما با فرمانروایان ستمکار همکارى مى‏نماید، چنان که گویى گرگى است در لباس میش.و از سوى دیگر مى‏بینیم که چگونه قبیله مذحج با گفتار شریح فریب خوردند و خود نیز جنبه احتیاط و دور اندیشى را رعایت نکردند.

ابن زیاد پس از آنکه هانى را دستگیر و زندانى کرد، از آن بیم داشت که مردم بر ضد او قیام کنند.از این رو از قصر بیرون آمد و در حالى که بزرگان مردم و پاسبانان و نزدیکانش نیز با او بودند به منبر رفت و با گفتارى کوتاه مردم را تهدید کرد و آنان را بر حذر داشت که مبادا به صف مخالفین او درآیند.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEID.htm


شنبه 86 خرداد 12 , ساعت 11:41 صبح

 

شیخ مفید در کتاب، ارشاد، مى‏نویسد: کلبى و مداینى و دیگر مورخین روایت کرده گویند:

همین که امام حسن (ع) از دنیا رفت شیعیان عراق به جنبش درآمدند، و در پى آن نامه‏اى به امام حسین (ع) نوشتند و یادآور شدند که معاویه را از خلافت خلع کرده و با آن حضرت بیعت خواهند کرد.

امام (ع) از این امر خوددارى کرده و فرمود: میان من و معاویه پیمانى است که تا پایان مدت آن شکستن آن روا نیست، و چون معاویه از دنیا رفت در این کار اندیشه خواهم کرد.

معاویه که پسرش یزید را به جانشینى خود انتخاب کرده بود در نیمه رجب سال شصت هجرى از دنیا برفت.در این موقع فرماندار مدینه ولید بن عتبة بن ابى سفیان بود.حکومت مکه نیز در دست عمرو بن سعید بن عاص معروف به اشدق از بنى امیه قرار داشت.در کوفه نعمان بن بشیر انصارى و در بصره عبید الله بن زیاد حاکم بودند.

یزید به پسر عموى خود، ولید بن عتبه، که در آن هنگام از طرف معاویه والى مدینه بود نامه‏اى نوشت و به وسیله یکى از خدمتکاران معاویه به نام ابن ابى زریق براى او ارسال داشت.در این نامه یادآور شده بود که از همه مردم براى او بیعت بگیرد.به خصوص سفارش بسیار کرده بود که از حسین بن على (ع) بیعت بگیرد، و گفته بود.براى او کمترین مهلتى روا مدار.چنانچه پذیرفت که به هدف رسیده‏ایم، در غیر این صورت سر از بدنش جدا کن و براى من بفرست.

معاویه پیش از مرگ خود به یزید گفته بود: از روبرو شدن با چهار نفر سخت بپرهیز.یکى از این چهار نفر حسین بن على بود.دوم عبد الله بن زبیر، سوم عبد الله بن عمر، و چهارمین نفر عبد الرحمن بن ابى بکر بود.به خصوص درباره امام حسین و عبد الله بن زبیر سفارش بیشترى کرده بود.اما فرزند زبیر همراه با برادرش جعفر بى آنکه شخص سومى از این امر آگاه باشد، از بیراهه رهسپار مکه گردید.در این اثنا ولید هشتاد و یک سوار در تعقیب او فرستاد، اما به دستیابى او موفق نشد.عبد الله بن عمر نیز پیش از آنها عازم مکه شده بود.

ولید در پى مروان بن حکم فرستاد و با وى در این امر به مشورت پرداخت.مروان رو کرد به ولید و گفت: بدون شک حسین بن على هرگز بیعت با یزید را قبول نخواهد کرد.چنانچه من به جاى تو بودم گردن او را مى‏زدم.ولید گفت: اى کاش من در این دنیا نبودم و این صحنه را مشاهده نمى‏کردم.پس ولید شبانه کسى را نزد حسین (ع) فرستاد و او را خواست.آن حضرت بى درنگ جریان را دانست و با گروهى از خویشان و نزدیکان که عده آنها به سى نفر مى‏رسید حرکت کرد، و به آنان دستور داد سلاحهاى خویش را بردارند، و فرمود: ولید در چنین وقتى مرا خواسته و بیم آن مى‏رود، مرا مجبور به کارى کند که من نتوانم آنرا بپذیرم و از ولید نیز ایمن نمى‏توان بود.پس همراه من باشید و در کنار در خانه ولید بنشینید، چنانچه فریاد مرا شنیدید، بر او هجوم برید تا از من دفاع کنید.

امام حسین (ع) وارد خانه ولید شد.مروان بن حکم نیز در کنار ولید نشسته بود.قبل از هر چیز مروان خبر مرگ معاویه را به آن حضرت اطلاع داد.امام (ع) گفت: انا لله و انا الیه راجعون آنگاه نامه یزید و دستورى که براى گرفتن بیعت از او داده بود براى آن حضرت بخواند .پس امام بر آن شد که از گفتن پاسخ خوددارى کند و این موضوع را با طرحى مسالمت آمیز خاتمه دهد.و از مجلس او خارج شود.از این رو به ولید گفت: من اطمینان دارم که تو به بیعت پنهانى من قانع نخواهى شد.و خواهى گفت که بیعت با یزید را آشکارا انجام دهم.ولید گفت: آرى، چنین است.پس امام حسین (ع) فرمود: تا بامداد، منتظر باش و چنان که خواهى در این مورد اندیشه کن.ولید این سخن را پذیرفت و گفت به نام خدا بازگرد، تا فردا با گروهى از مردم به نزد ما بازگردى.

همین که امام (ع) از خانه ولید بیرون آمد، مروان رو کرد به ولید و گفت: به خدا سوگند، چنانچه حسین در این ساعت از تو جدا شود و بیعت نکند، دیگر هرگز بر او دست نخواهى یافت، تا مگر میانه تو و او کشتار بسیارى روى دهد.پس بهتر این است که او را زندان کنى تا اینکه یا بیعت کند و یا گردنش را بزنى.

همین که امام (ع) این گفتار را از شخص سنگدلى چون مروان (وزغ پسر وزغ) شنید در حالى که به شدت در خشم فرو رفته بود، فریاد برآورد من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد.در این هنگام از جا برخاست و به مروان گفت: واى بر تو اى پسر زرقاء، تو مرا به قتل تهدید مى‏کنى .به خدا دروغ گفتى و نابجا سخن راندى سپس خطاب به ولید فرمود: اى امیر، ما اهل بیت نبوت و معدن رسالت هستیم.خاندان ما محل رفت و آمد فرشتگان است.خداوند، اسلام را از خاندان ما آغاز کرد، و ختم رسالت را بر ما قرار داد.اما یزید مردى است فاسق و شراب‏خوار.دستش به خون نفوس محترم آلوده گردیده و آشکارا مرتکب فسق و فجور گشته است.از این رو انسانى همچون من هرگز با فردى چون او بیعت نخواهد کرد.بهتر است که ما و شما در آینده به این امر بنگریم و سرانجام معلوم خواهد شد که کدام یک از ما سزاوار رهبرى خلافت و بیعت خواهد بود.

امام حسین (ع) پس از این سخن بى درنگ به راه افتاد و خانه ولید را ترک فرمود.در بین راه در حالى که شعرى از یزید بن مفرع را مى‏خواند همراه با یاران خود به خانه بازگشت .

لا ذعرت السوام فی غسق الصبح

مغیرا و لا دعیت یزیدا

یوم أعطی مخافة الموت ضیما

و المنایا یرصدننی ان احیدا

بعضى گویند، امام (ع) موقعى که از مسجد الحرام به طرف عراق حرکت کرده بود این شعر را مى‏خواند، و اقوال دیگرى نیز در این مورد آمده است.

پس از اینکه امام (ع) برفت، مروان رو کرد به ولید و گفت: تو خطا کردى و به سخن من اعتنا نکردى.به خدا دیگر هرگز قادر به دست یابى بر او نخواهى بود.ولید در پاسخ به او گفت:

واى بر تو، از من مى‏خواهى که دین و دنیاى خود را به این وسیله بفروشم؟ به خدا قسم چنانچه تمام دنیا را در اختیار من گذارند تا در برابر آن دست خود را به کشتن حسین بن على آلوده سازم هرگز براى من پذیرفته نخواهد بود.سبحان الله، به خدا پناه مى‏برم از اینکه حسین را به این بهانه که از بیعت با یزید خوددارى کرده به قتل رسانم؟ به خدا سوگند، هر کس آلوده به خون حسین گردد، بدون تردید به هنگامى که خداى را ملاقات کند نامه اعمالش سبک خواهد بود و در قیامت هرگز خداوند به وى نظر نکرده و او را از گناهش پاک نخواهد کرد، و به عذاب دردناکى گرفتار خواهد شد.

مروان که این سخنان را از ولید شنید گفت: حال که عقیده تو چنین است، کار به جایى کرده‏اى، این را به زبان گفت، اما در دل کار او را خوش نداشت و رأى او را نمى‏پسندید.

مورخین درباره ولید گویند: وى جنگ طلب نبود، بلکه دوستدار عافیت و سلامت بود.اما در حقیقت از رفتار سویى نسبت به امام حسین (ع) دورى مى‏جست، زیرا به مقام و منزلت آن حضرت به خوبى واقف بود.بنابراین تنها بدین خاطر نبود که وى در پى عافیت بوده است.

همین که یزید از رفتار ولید اطلاع یافت به جاى او عمرو بن سعید بن عاص را والى مدینه قرار داد.حسین بن على به خانه بازگشت و آن شب که شب شنبه بیست و هفتم رجب سال شصت هجرى بود در منزل خود اقامت گزید.فرداى آن روز به میان مردم رفت تا از اخبار جارى آگاهى یابد .در این اثنا مروان را ملاقات کرد.مروان رو کرد به آن حضرت و گفت: اى ابا عبد الله، من به شما توصیه‏اى دارم، چنانچه بپذیرى راه درست را یافته‏اى.امام (ع) فرمود، بگو ببینم سخن تو چیست؟ پس مروان گفت: من به شما سفارش مى‏کنم بیعت با یزید بن معاویه را قبول کنى، و این هم براى دین و هم براى دنیاى شما بهتر است.امام فرمود: انا لله و انا الیه راجعون چنانچه اسلام به این مصیبت گرفتار گردیده و فردى مانند یزید حکومت اسلامى را در اختیار خود قرار دهد دیگر با اسلام بایستى خداحافظى کرد.

سخن آن حضرت با مروان به طول انجامید و امام در حالى که در خشم فرو رفته بود وى را ترک کرد.ساعات آخر روز شنبه ولید عده‏اى را نزد امام فرستاد تا او را جهت بیعت با یزید فراخوانند .امام فرمود: بهتر است تا فردا صبر کنم و ببینم فردا چه خواهد شد.آنان نیز در این امر پافشارى از خود نشان نداده و او را ترک کردند.

همین که شب فرا رسید مدینه را به قصد مکه ترک کرد.برخى گفته‏اند، صبح روز بعد از مدینه خارج گشت.به هر حال خروج امام شب یک‏شنبه بیست و هشتم رجب بوده که به سوى مکه حرکت فرمود .محمد بن حنفیه از خروج امام از مدینه اطلاع یافت، اما نمى‏دانست که آن حضرت به کجا مى‏رود .پس رو کرد به امام و گفت: اى برادر شما محبوب‏ترین و عزیزترین مردم در نزد من هستید .به خدا سوگند که من از نصیحت کردن به هیچ کس دریغ ندارم، و چه کسى والاتر از شما که در این امر از همه سزاوارتر خواهید بود.شما برادر من و از یک خانواده هستید.شما روح و جان و نور چشم و بزرگ خاندان ما هستید.اطاعت و پیروى از شما بر من واجب گردیده است، زیرا خداوند شما را بر من فضیلت و برترى بخشیده و سرور جوانان بهشت قرار داده است.برادر ! توصیه من به شما این است که با یزید بیعت نکنى و تا آن‏جا که امکان پذیر است از شهرهایى که زیر نظر اوست دورى گزینى.نمایندگانى به سوى مردم گسیل دارى و از آنها بخواهى که بیعت با تو را بپذیرند.چنانچه با تو بیعت کردند، خداى را سپاس مى‏گذارى و چنانچه سرپیچى کرده و دست بیعت به دیگران دادند باز هم زیانى به دین و عقل تو وارد نگردیده است، و جوانمردى و فضیلت تو از میان نخواهد رفت، و چنانچه به یکى از این شهرها وارد شوى بیم آن دارم که میان مردم اختلاف به وجود آید.گروهى از تو پشتیبانى کرده و عده‏اى دیگر بر علیه تو قیام کنند و کار به نبرد و جنگ و جدال منجر گردد، و در این میان تو هدف تیر بلا گردى .آن وقت است که خون بهترین افراد این امت از نظر خود و اصالت خانوادگى ضایع گردد و خانواده‏ات به خوارى نشانده شود.

امام فرمود: به عقیده تو به کدام ناحیه بروم؟ محمد حنفیه گفت: بهتر این است که وارد شهر مکه شوى، چنانچه در آن شهر اطمینان یافتى که محیط امنى است، در همان جا اقامت گزین و اگر از اهالى شهر بى‏وفایى مشاهده کردى، به سوى یمن حرکت کن.بدون تردید اهالى یمن یاران پدر و جد شما هستند و دلهاى رئوف و قلبهاى پر محبت دارند و سرزمین وسیع و گسترده‏اى در اختیارشان است.و اگر در آن شهر نیز اطمینان نبود از راه بیابان، ریگزارها و کوهستانها از شهرى به شهر دیگر حرکت کن، تا وضع مردم و سرانجام آنها را در نظر بگیرى، و خداوند میان شما و گروه ستمکار داورى فرماید، امیدوارم با نظر صایبى که دارى بهترین روش را در این امر انتخاب کنى.

امام (ع) فرمود: چنانچه در تمام این دنیا ملجأ و مأوایى نیابم باز هم با یزید بیعت نخواهم کرد.در این هنگام، محمد حنفیه که اشک از چشمانش سرازیر گشته بود سخن آن حضرت را قطع کرد و امام نیز همراه با او به گریه افتاد و مدتى مى‏گریستند، امام حسین (ع) به گفتار خویش چنین ادامه داد: اى برادر، خداوند تو را جزاى خیر دهد.به حقیقت خیر خواهى و دلسوزى کردى.امیدوارم که رأى تو محکم و با موفقیت قرین باشد، اما من اکنون تصمیم دارم به طرف مکه حرکت کنم.من و برادرانم و فرزندان برادرم و گروهى از شیعیانم آماده این سفر هستیم، زیرا آنها با من هم عقیده بوده و رأى و نظر آنان نیز همان رأى و نظر من است.اما وظیفه تو این است که در مدینه اقامت گزینى، و گزارش همه امور را در نظر گیرى و بى آنکه امرى را از من پوشیده دارى اطلاعات لازم را در اختیار من قرار دهى.

همین که زنان بنى عبد المطلب اطلاع یافتند که امام حسین (ع) تصمیم دارد مدینه را ترک کند، در اطراف او اجتماع کردند و به گریه و زارى پرداختند.پس امام (ع) به میان آنها آمده رو کرد به آنها و گفت: شما را به خدا سوگند مى‏دهم که از این امر خوددارى کنید، زیرا که خداوند و رسول او هرگز از این امر خوشنود نخواهند شد.زنان به حضرت گفتند پس در چه موقع نوحه و زارى کنیم؟ در نظر ما این روز همانند روزى است که در آن، رسول الله (ص) و على و فاطمه و حسن (ع) و رقیه و زینب و ام کلثوم از دنیا برفتند.خداوند جان ما را فداى تو گرداند، اى کسى که محبوب قلوب همه نیکان و مؤمنان خواهى بود.

امام حسین (ع) که در تاریکى شب آماده حرکت از مدینه گردیده بود، ابتدا نزد قبر مادر گرامى خود رفت و با او وداع کرد.آنگاه رهسپار آرامگاه برادرش امام حسن (ع) گردید و با او نیز خداحافظى کرد.در این سفر غیر از محمد بن حنفیه و عبد الله بن جعفر، فرزند برادر و برادران و عده بسیارى از اهل بیت او همراه با آن حضرت مدینه را ترک کردند.بدین ترتیب امام (ع) در تاریکى شب از مدینه خارج شد در حالى که این آیه را مى‏خواند: «فخرج منها خائفا یترقب قال رب نجنى من القوم الظالمین» .

پس آن حضرت راه بزرگ و اصلى را انتخاب و به طرف مکه حرکت کرد.خاندان امام (ع) گفتند، همان طور که پسر زبیر از بیراهه رفت بهتر است که شما هم از بیراهه بروید و مانند او مورد تعقیب قرار نگیرید.حضرت فرمود: من هرگز چنین نخواهم کرد و از راه راست به در نروم، تا خداوند آنچه را که اراده اوست میان ما حکم فرماید.در همین مواقع بود که عبد الله بن مطیع او را ملاقات کرده رو کرد به آن حضرت و گفت: جانم فداى شما باد قصد کجا دارید؟

امام فرمود: اکنون به مکه مى‏روم، و پس از آن از خداوند طلب خیر مى‏کنم.ابن مطیع گفت : خداى شما را خیر دهد، و ما را فدایى شما قرار دهد.به نظر من چنانچه به مکه مى‏روید بهتر است که هرگز رهسپار کوفه نگردید.کوفه شهرى است که هرگز خیرى در آن وجود نداشته و براى کسى مبارک نبوده است.در همین سرزمین بود که پدر بزرگوارت به شهادت رسید و برادرت نیز خوار شد، و از سوى دشمن هدف تیر قرار گرفت تا آنجا که نزدیک بود جان خود را از دست بدهد.من به شما توصیه مى‏کنم که هرگز مکه را ترک نکنید.زیرا که شما سرور عرب هستید و در بزرگى میان مردم حجاز هیچ یک به پایه شما نمى‏رسد.پس مردم از هر سو به جانب شما رو مى‏آورند.جانم فداى شما باد بار دیگر سفارش من به شما این است که از مکه و حرم شریف دور نگردید.سوگند به خداى چنانچه شما را آسیبى رسد و از میان ما بروید، آن وقت است که ما به دستبرد راهزنان گرفتار خواهیم شد.بدین ترتیب ورود امام حسین (ع) به مکه در روز جمعه سوم شعبان بوده است و چنان که قبلا اشاره شد خروج آن حضرت از مدینه در بیست و هشتم رجب اتفاق افتاد.بنابراین فاصله این دو شهر را در مدت پنج روز طى کردند.امام (ع) به مکه وارد شد در حالى که این آیه را مى‏خواند: (و لما توجه تلقاء مدین قال عسى ربی ان یهدینی سواء السبیل، ) هنگام ورود امام (ع) به مکه، در سوم شعبان بود.بقیه این ماه و همچنین ماههاى رمضان و شوال و ذیقعده را در مکه اقامت کرده و هنگام خروج آن حضرت از مکه هشتم ذى حجه بوده است.طى این مدت که امام (ع) در مکه اقامت داشت، مردم از اطراف به خانه او رو مى‏آوردند و بزرگان قوم از نقاط دور دست و شهرهاى مختلف به دیدارش نایل مى‏شدند.پسر زبیر که در مکه پیوسته کنار خانه کعبه به نماز و طواف پرداخته بود، به همراه مردم گاه دو روز متوالى و گاه دو روز یک بار به دیدار آن حضرت مى‏شتافت، و به مشورت با امام (ع) مى‏پرداخت.اما وجود آن حضرت در مکه از همه کس بر او گرانتر بود، زیرا که خود مى‏دانست که تا حسین (ع) در مکه هست مردم حجاز با او بیعت نخواهند کرد، چون امام حسین (ع) نزد مردم محبوب‏تر و مقامش والاتر است.و مردم نیز به وى میل و رغبت بیشترى دارند.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEIA.htm


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ