درباره سخاوت امام (ع) روایات زیاد و جالبى نقل شده که برخى از آنها را ذیلا خواهید خواند، و در حدیثى آمده که امام حسن (ع) هیچگاه سائلى را رد نکرد و در برابر درخواست او «نه» نگفت، و چون به آن حضرت عرض شد: چگونه است که هیچگاه سائلى را رد نمىکنید؟ پاسخ داد: «انى لله سائل و فیه راغب و انا استحیى ان اکون سائلا و ارد سائلا و ان الله تعالى عودنى عادة، عودنى ان یفیض نعمه على، و عودته ان افیض نعمه على الناس، فاخشى ان قطعت العادة ان یمنعنی المادة» !
(من سائل درگاه خدا و راغب در پیشگاه اویم، و من شرم دارم که خود درخواست کننده باشم و سائلى را رد کنم، و خداوند مرا به عادتى معتاد کرده، معتادم کرده که نعمتهاى خود را بر من فرو ریزد، و من نیز در برابر او معتاد شدهام که نعمتش را به مردم بدهم، و ترس آن را دارم که اگر عادتم را ترک کنم اصل آن نعمت را از من دریغ دارد).
امام (ع) به دنبال این گفتار این دو شعر را نیز انشا فرمود:
«اذا ما اتانى سائل قلت مرحبا
بمن فضله فرض على معجل
و من فضله فضل على کل فاضل
و افضل ایام الفتى حین یسئل» (1)
(هنگامى که سائلى نزد من آید بدو گویم: خوش آمدى اى کسى که فضیلت او بر من فرضى است عاجل.و کسى که فضیلت او برتر است بر هر فاضل، و بهترین روزهاى جوانمرد روزى است که مورد سؤال قرار گیرد، و از او چیزى درخواست شود).
این هم داستان جالبى است:
ابن کثیر از علماى اهل سنت در البدایة و النهایة روایت کرده که امام (ع) غلام سیاهى را دید که گرده نانى پیش خود نهاده و خودش لقمهاى از آن مىخورد و لقمه دیگرى را به سگى که آنجا بود مىدهد.
امام (ع) که آن منظره را دید بدو فرمود: انگیزه تو در این کار چیست؟
پاسخ داد:
«انى استحیى منه ان آکل و لا اطعمه»
(من از او شرم دارم که خود بخورم و به او نخورانم!)
امام (ع) بدو فرمود: از جاى خود برنخیز تا من بیایم! سپس به نزد مولاى آن غلام رفت و او را با آن باغى که در آن زندگى مىکرد از وى خریدارى کرد، آنگاه آن غلام را آزاد کرده و آن باغ را نیز به او بخشید! (2)
چه نامه پر برکتى
ابراهیم بیهقى، یکى از دانشمندان اهل سنت، در کتاب المحاسن و المساوى (3) روایت کرده که مردى نزد امام حسن (ع) آمده و اظهار نیازى کرد، امام (ع) بدو فرمود:
«اذهب فاکتب حاجتک فى رقعة و ارفعها الینا نقضیها لک»
(برو و حاجت خود را در نامهاى بنویس و براى ما بفرست ما حاجتت را برمىآوریم!)
آن مرد رفت و حاجت خود را در نامهاى نوشته براى امام (ع) ارسال داشت، و آن حضرت دو برابر آنچه را خواسته بود به او عنایت فرمود.شخصى که در آنجا نشسته بود عرض کرد:
«ما کان اعظم برکة الرقعة علیه یابن رسول الله!»
(براستى چه پر برکت بود این نامه براى این مرد اى پسر رسول خدا!)
امام (ع) فرمود:
«برکتها علینا اعظم حین جعلنا للمعروف اهلا، اما علمت ان المعروف ما کان ابتداءا من غیر مسئلة، فاما من اعطیته بعد مسئلة فانما اعطیته بما بذل لک من وجهه»
(برکت او زیادتر بود که ما را شایسته این کار خیر و بذل و بخشش قرار داد، مگر ندانستهاى که بخشش و خیر واقعى، آن است که بدون سؤال و درخواست باشد، و اما آنچه را پس از درخواست و مسئلت بدهى که آن را در برابر آبرویش پرداختهاى!)
و چه لقمه پر برکتى
قندوزى، از نویسندگان اهل سنت، در کتاب ینابیع المودة (4) از حضرت رضا (ع) روایت کرده که امام حسن (ع) به خلاء (5) رفت و لقمه نانى را در آنجا دید، پس آن را برداشت و با چوبى آن را پاک کرد و به بردهاش داد، و چون بیرون آمد آن را از آن برده مطالبه کرد و برده گفت:
«اکلتها یا مولاى» ؟
(اى آقاى من، من آن را خوردم!)
امام (ع) به او فرمود:
«انت حر لوجه الله» !
(تو در راه خدا آزادى!)
آنگاه فرمود: از جدم رسول خدا (ص) شنیدم که مىفرمود:
«من وجد لقمة فمسحها او غسلها ثم اکلها اعتقه الله تعالى من النار، فلا اکون ان استعبد رجلا اعتقه الله عز و جل من النار» .
(کسى که لقمهاى را افتاده ببیند و آن را پاک کرده یا بشوید و بخورد، خداى تعالى او را از آتش دوزخ آزاد کند، و من چنان نیستم که مردى را که خداى عز و جل از آتش دوزخ آزاد کرده به بردگى خود گیرم).
و چه شاخهگل پر برکتى
زمخشرى در کتاب ربیع الابرار از انس بن مالک روایت کرده که گوید: من در خدمت حسن بن على (ع) بودم که کنیزکى بیامد و شاخه گلى را به آن حضرت هدیه کرد.
حسن بن على بدو گفت:
«انت حرة لوجه الله» (تو در راه خدا آزادى!)
من که آن ماجرا را دیدم به آن حضرت عرض کردم: کنیزکى شاخه گل بىارزشى به شما هدیه کرد و تو او را آزاد کردى؟
در پاسخ فرمود:
«هکذا ادبنا الله تعالى «اذا حییتم بتحیة فحیوا باحسن منها» و کان احسن منها اعتاقها» (6)
(اینگونه خداى تعالى ما را ادب کرده که فرمود: «وقتى تحیهاى به شما دادند، تحیتى بهتر دهید» و بهتر از آن آزادى اوست).
دفع دشمنى خطرناک از مردى به وسیله امام
از کتاب العدد روایت شده که گفتهاند مردى در حضور امام حسن (ع) ایستاده، گفت:
«یابن امیر المؤمنین بالذى انعم علیک بهذه النعمة التى ما تلیها منه بشفیع منک الیه بل انعاما منه علیک، الا ما انصفتنى من خصمى فانه غشوم ظلوم، لا یوقر الشیخ الکبیر و لا یرحم الطفل الصغیر» !
(اى فرزندان امیر مؤمنان سوگند به آنکه این نعمت را به تو داده که واسطهاى براى آن قرار نداده، بلکه از روى انعامى که بر تو داشته آن را به تو مرحمت فرموده، که حق مرا از دشمن بیدادگر و ستمکارم بگیرى که نه احترام پیران سالمند را نگهدارد و نه بر طفل خردسال رحم کند!)
امام (ع) که تکیه کرده بود، برخاست و سر پا نشست و به آن مرد فرمود: این دشمن تو کیست تا من شرش را از سر تو دور کنم؟
عرض کرد: فقر و ندارى!
امام (ع) سر خود را به زیر انداخت و لختى فکر کرد و سپس سربرداشت و به خدمتکار خود فرمود :
«احضر ما عندک من موجود» ؟
(هر چه موجودى دارى حاضر کن!)
خدمتکار رفت و پنجهزار درهم آورد.
امام (ع) فرمود: این پول را به این مرد بده، آنگاه به وى فرمود:
«بحق هذه الاقسام التى اقسمت بها على متى اتاک خصمک جائرا الا ما اتیتنى منه متظلما» (7)
(به حق همین سوگندهایى که مرا بدانها سوگند دادى که هرگاه این دشمنت براى زورگویى نزد تو آمد حتما براى گرفتن حق خود نزد من آیى!)
دو نمونه از بزرگوارىهاى امام (ع)
محمد بن یوسف زرندى، از دانشمندان اهل سنت، در کتاب نظم درر السمطین روایت کرده که مردى نامهاى به دست امام حسن (ع) داد که در آن حاجت خود را نوشته بود.
امام (ع) بدون آنکه نامه را بخواند بدو فرمود:
«حاجتک مقضیة» !
(حاجتت رواست!)
شخصى عرض کرد: اى فرزند رسول خدا خوب بود نامهاش را مىخواندى و مىدیدى حاجتش چیست و آنگاه بر طبق حاجتش پاسخ مىدادى؟
امام (ع) پاسخى عجیب و خواندنى داد و فرمود:
«اخشى ان یسئلنى الله عن ذل مقامه حتى اقرء رقعته» (8) بیم آن را دارم که خداى تعالى تا بدین مقدار که من نامهاش را مىخوانم از خوارى مقامش مرا مورد موآخذه قرار دهد).
على بن عیسى اربلى در کشف الغمة و غزالى در کتاب احیاء العلوم و ابن شهر آشوب در مناقب و بستانى در دائرة المعارف خود با مختصر اختلافى از ابو الحسن مدائنى و دیگران روایت کردهاند (9) که امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و عبد الله بن جعفر (10) شوهر حضرت زینب (ع) به قصد انجام زیارت حج خانه خدا از مدینه حرکت کردند و چون بار و بنه آنها را از پیش برده بودند، دچار گرسنگى و تشنگى شدیدى شدند و در این خلال به خیمه پیرزنى برخوردند و از او نوشیدنى خواستند!
پیرزن گفت: آب و نوشیدنى در خیمه نیست، ولى در کنار خیمه گوسفندى است که مىتوانید از شیر آن گوسفند استفاده کنید، آن را بدوشید و شیرش را بنوشید!
آنها رفتند و شیر گوسفند را دوشیده و خوردند، و سپس از او خوراکى خواستند.
زن گفت: جز همین گوسفند مالک چیزى نیستم و چیز دیگرى نزد من یافت نمىشود، یکى از شما آن را ذبح کنید تا من براى شما غذایى تهیه کنم؟
در این وقت یکى از آنها برخاست و گوسفند را ذبح کرد و پوستش را کند و آماده طبح نموده و آن زن نیز برخاسته براى ایشان غذایى تهیه کرد و آنها خوردند و لختى بیاسودند تا وقتى که گرماى هوا شکسته شد، برخاسته و آمادهرفتن شدند و به آن زن گفتند:
«یا امة الله نحن نفر من قریش نرید حج بیت الله الحرام فاذا رجعنا سالمین فهلمى الینا لنکافئک على هذا الصنع الجمیل»
(اى زن! ما افرادى از قریش هستیم که اراده زیارت حج بیت الله را داریم و چون سالم بازگشتیم، نزد ما بیا تا پاداش این محبت تو را بدهیم!)
آنها رفتند، و چون شوهر آن زن آمد و جریان را شنید، خشمناک شده و او را سرزنش کرده، گفت:
«ویحک تذبحین شاتى لاقوام لا تعرفینهم ثم تقولین: نفر من قریش» ؟ !
(واى بر تو! گوسفند مرا براى مردمانى که نمىشناسى سر مىبرى، آنگاه به من مىگویى: افرادى از قریش بودند؟ !)
این جریان گذشت و پس از مدتى، فقر و نیاز، آن پیرزن و شوهرش را، ناچار به شهر مدینه کشانید و چون سرمایه و کسب و کارى نداشتند به جمعآورى سرگین و پشگل مشغول شده و از این طریق امرار معاش کرده و زندگى خود را مىگذراندند.
در یکى از روزها پیرزن عبورش بر در خانه امام حسن (ع) افتاد و در حالى که امام (ع) بر در خانه بود از آنجا گذشت و چون آن حضرت او را دید شناخت، ولى پیرزن امام را نشناخت .در این وقت امام حسن (ع) به غلامش دستور داد به دنبال آن پیرزن برود و او را به نزد وى بیاورد.
غلام برفت و او را بازگرداند و امام حسن (ع) بدو فرمود: آیا مرا مىشناسى؟
گفت: نه!
فرمود: من همان مهمان تو در فلان روز هستم!
پیرزن گفت: پدر و مادرم بقربانت!
امام حسن (ع) دستور داد هزار گوسفند براى او خریدارى کردند و با هزار دینار پول همه را به او داد، و به دنبال آن نیز وى را به نزد برادرشحسین (ع) فرستاد.
امام حسین (ع) از آن زن پرسید: برادرم حسن چه مقدار بتو داد؟
عرض کرد: هزار گوسفند و هزار دینار!
امام حسین (ع) نیز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به آن پیرزن دادند، و سپس او را به همراه غلام خود به نزد عبد الله بن جعفر فرستاد، و عبد الله از آن پیرزن پرسید:
حسن و حسین (ع) چقدر بتو دادند؟
پاسخ داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار!
عبد الله دستور داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار به او دادند! و به او گفت: اگر از آغاز به نزد من آمده بودى، من آن دو را به رنج و تعب مىانداختم! (11)
و در کشف الغمه اربلى آمده که گوید:
این قصه در کتابها و داستانهاى ائمه اطهار (ع) مشهور است، و در روایت دیگرى که از طریقى دیگر نقل شده اینگونه است که مرد دیگرى نیز به همراه آنان بود و آن زن در آغاز نزد عبد الله بن جعفر رفت و عبد الله بدو گفت:
«ابدئى بسیدى الحسن و الحسین»
(به آقایان من حسن و حسین آغاز کن!)
و چون به نزد امام حسن (ع) رفت آن حضرت یکصد شتر به او داد و امام حسین (ع) نیز یکهزار گوسفند به او عنایت فرمود و چون به نزد عبد الله بن جعفر بازگشت و داستان خود را باز گفت، عبد الله بدو گفت: دو سرور من کار شتر و گوسفند را انجام دادند (و خیال مرا از این بابت آسوده کردند) و سپس دستور داد هزار دینار به او پرداخت کردند...! در اینجا پیرزن به نزد آن مردى که از مردم مدینه بود و در آن سفر همراه آن سه بزرگوار بود رفت، و چون ماجرا را براى آن مرد باز گفت، وى بدان زن گفت:
«انا لا اجارى اولئک الاجواد فى مدى، و لا ابلغ عشر عشیرهم فى الندى، و لکن اعطیک شیئا من دقیق و زبیب...»
(من هرگز به پاى این سخاوتمندان بى بدل در جود نمىرسم و به یک دهم آنها نیز در بخشش نخواهم رسید، ولى مختصرى آرد و کشمش به تو مىدهم!)
و به دنبال این ماجرا آن پیرزن آنها را گرفت و به دیار خود بازگشت. (12)
چه کسى همانند این جوانمردان است؟
از کتاب خصال شیخ صدوق (ره) روایت شده که مردى نزد عثمان بن عفان رفت و از او ـ که بر درب مسجد نشسته بود ـ درخواست بخششى کرد، عثمان دستور داد پنج درهم به او بدهند.
آن مرد گفت: این مقدار دردى را از من دوا نمىکند، پس مرا به شخصى راهنمایى کن که حاجتم را برآورده سازد!
عثمان به گوشهاى از مسجد که امام حسن و امام حسین (ع) و عبد الله بن جعفر در آنجا نشسته بودند، اشاره کرده گفت:
«دونک هؤلاء الفتیة» !
(به نزد این جوانمردان برو!)
آن مرد نیز متوجه آنها شده و حاجت خود را به ایشان معروض داشت!
حسنین (ع) به آن مرد رو کرده گفتند: «ان المسئلة لا تحل الا فى احدى ثلاث، دم مفجع، او دین مقرح، او فقر مدقع ففى ایها تسئل»
(سؤال جز در یکى از سه چیز جایز نیست: خونى فاجعه آمیز، یا بدهکارى دردآور و جانسوز، یا فقرى که انسان را خاکستر نشین کند، اکنون بگو: تو در کدامیک از این سه مورد سؤال مىکنى؟)
پاسخ داد: در یکى از همین سه مورد است!
در اینجا امام حسن (ع) دستور داده پنجاه دینار به او بدهند، و امام حسین (ع) چهل و نه دینار و عبد الله بن جعفر چهل و هشت دینار!
آن مرد پولها را گرفت و از نزد ایشان رفت و عبورش به عثمان افتاد، عثمان از او پرسید : چه کردى؟ و آن مرد داستان خود و کرم و بزرگوارى حسنین (ع) و عبد الله بن جعفر را براى او بازگو کرد و عثمان که دچار شگفتى شده بود گفت:
«من لک بمثل هوءلاء الفتیة؟ ! اولئک فطموا العلم فطما، و حازوا الخیر و الحکمة» (13)
(چه کسى همانند این جوانمردان است، اینان از پستان علم و دانش شیر خورده و خیر و حکمت را نزد خود گرد آوردهاند).
نگارنده گوید: نظیر این روایت از عیون الاخبار ابن قتیبة نیز نقل شده، با چند تفاوت :
اول ـ آنکه به جاى عثمان، عبد الله بن عمر ذکر شده.
دوم ـ آنکه امام حسن (ع) بدو فرمود:
«ان المسئلة لا تصلح الا فى دین فادح، او فقر مدقع، او حمالة مفظعة»
(سؤال شایسته نیست جز در بدهکارى سنگین، یا فقرى که به خاک مذلت نشاند، یا خونبهایى و یا بدهکارى که انسان را درمانده سازد؟) و آن مرد در پاسخ گفت: یکى از همین سه چیز است.
سوم ـ اینکه در نقل مزبور آمده که امام حسن (ع) یکصد دینار به او داد و امام حسین (ع) نود و نه دینار به او پرداخت کرد، چون خوش نداشت که در بخشش و عطا همانند برادرش حسن (ع) عمل کرده باشد.
و تفاوت چهارم ـ آنکه در این روایت نامى از عبد الله بن جعفر ذکر نشده است. (14)
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EADC6.htm
همانگونه که در روایت خواندید، منظور از مکارم اخلاق آن اعمالى است که از نظر اخلاقى فوقالعادگى داشته باشد، چون برخى از کارها و اخلاقیات انسان است که به طور عادى براى عموم مردم عادى است مثل آنکه کسى به شما نیکى و احسان کند و شما نیز در برابر به او احسان و نیکى کنید، که این یک امر عادى و طبیعى است، و خلاف این کار غیر طبیعى است که قرآن کریم نیز آن را به عنوان یک اصل طبیعى عنوان کرده و مىفرماید:
«هل جزاء الاحسان الا الاحسان» (1)
اما اگر کسى توانست تا این حد خود را کنترل کند و این اندازه بر نفس خود مسلط گردد که بدى و ظلم را با احسان و نیکى مقابله کند، این کار از نظر اخلاقى یک کار فوق العاده است که هر کس نمىتواند چنین کارى را انجام دهد...
و به قول شاعر مىگوید:
بدى را بدى سهل باشد جزا
اگر مردى «احسن الى من اساء» !
مرحوم شهید آیت الله استاد مطهرى کتابى دارد به نام فلسفه اخلاق که مانند کتابهاى دیگر آن استاد بزرگوار، از تحقیق و عمق بسیارى برخوردار و کتاب بسیار نفیسى است، ایشان در آن کتاب تحقیق جالبى در این باره دارد و پس از آنکه قسمتى از دعاى مکارم الاخلاق صحیفه سجادیه را در این باره نقل کرده که دعا کننده گوید:
«اللهم صل على محمد و آل محمد و سددنى ـ لان اعارض من غشنى بالنصح» .
(پروردگارا، درود فرست بر محمد و آل محمد و به من توفیق ده که معارضهکنم به نصیحت با آن کسانى که با من بظاهر دوستى مىکنند، ولى در واقع مىخواهند با من بدى و دغلى کنند) .
«و اجزى من هجرنى بالبر»
(خدایا، به من توفیق ده که جزا بدهم آن کسانى را که مرا رها کردهاند و سراغ من نمىآیند به احسان و نیکىها).
«و اثیب من حرمنى بالبذل»
(خدایا، به من توفیق ده که پاداش بدهم آن کسانى را که مرا محروم کردهاند به اینکه من به آنها بخشش کنم).
«و اکافئ من قطعنى بالصلة»
(خدایا، به من توفیق ده که مکافات کنم هر کس که با من قطع صله رحم یا قطع صله مودت مىکند مکافات من این باشد که من پیوند کنم).
«و أخالف من اغتابنى الى حسن الذکر»
(خدایا، به من توفیق ده که مخالفت کنم با آن کسانى که از من غیبت مىکنند و پشت سر من از من بدگویى مىکنند و اینکه پشت سر آنها همیشه نیکى آنها را بگویم).
«و ان اشکر الحسنة و اغضى عن السیئة»
(خدایا، به من توفیق ده که نیکىهاى مردم را سپاسگزار باشم و از بدىهاى مردم چشم بپوشم) . (2)
سپس از خواجه عبد الله انصارى که مرد عارف و وارستهاى بوده، این جمله را نقل کرده که گفته است:
«بدى را بدى کردن سگسارى است، نیکى را نیکى کردن خرکارى است، بدى را نیکى کردن کار خواجه عبد الله انصارى است» . (3) و سپس اشعارى از دیوان منسوب به امیر المؤمنین (ع) نقل کرده که مىفرماید:
و ذى سفه یواجهنى بجهل
و اکره ان اکون له مجیبا
یزید سفاهة و ازید حلما
کعود، زاده الاحراق طیبا
(شخص سفیهى از روى جهل با من مواجه مىشود، ولى من از پاسخ او کراهت دارم.او بر جهالت و سفاهت خود مىافزاید و من بر حلم خود، همانند آن عودى که سوزاندنش عطر آن را زیادتر مىکند).
و در جاى دیگر فرمود:
و لقد امر على اللئیم یسبنى
فمضیت ثمة قلت ما یعنینى
(من بر شخص پست و لئیم مىگذرم که مرا دشنام مىدهد و من از نزد او گذشته و مىگویم من مقصودش نبودم).
اکنون در زندگانى امام حسن (ع) نمونه این مکارم اخلاق را بخوانید:
1.موفق بن احمد خوارزمى در کتاب مقتل الحسین (ع) روایت کرده که امام حسن (ع) گوسفندى داشت که بدان علاقه داشت، روزى مشاهده کرد که پاى آن گوسفند شکسته شده، به غلامش فرمود : چه کسى پاى این گوسفند را شکسته؟
پاسخ داد: من!
فرمود: چرا؟
گفت: مىخواستم تا شما را غمگین کنم!
امام (ع) فرمود: اما من تو را خوشحال خواهم کرد، و تو در راه خدا آزادى! و در روایت دیگرى است که فرمود:
«لا غمن من امرک بغمى»
(من نیز غمگین مىکنم آن کسى را که به تو دستور داده تا مرا غمگین کنى ـ یعنى شیطان)
و به دنبال آن او را آزاد کرد. (4)
داستان مرد شامى
و داستان مرد شامى هم مشهور است که مبرد در کتاب کامل روایت کرده و ابن شهرآشوب نیز در مناقب از وى نقل نموده و در کتابهاى مقتل الحسین خوارزمى و مطالب السئول محمد بن طلحه شافعى و دیگران نیز چنین روایت شده:
مردى از اهل شام مىگوید: من هنگامى به مدینه رفتم و مردى را دیدم که بر استرى سوار است که زیباتر و خوش لباستر از او ندیده بودم و مرکبى هم بهتر از مرکب او مشاهده نکرده بودم، من از آن مرد خوشم آمد و از شخصى پرسیدم: این مرد کیست؟
گفتند: حسن بن على بن ابیطالب است!
در این وقت سینهام پر از کینه شد و نسبت به على بن ابیطالب رشک و حسد بردم که فرزندى اینگونه داشته باشد، از این رو به نزد او رفته و بدو گفتم: تو پسر ابوطالب هستى؟
فرمود: من پسر فرزند اویم!
در این وقت من شروع کردم به دشنام او و پدرش تا جایى که مىتوانستم! و چون سخن من تمام شد، آن حضرت رو به من کرده، فرمود: «احسبک غریبا» ؟
((بگمانم تو غریب این شهر هستى؟)
گفتم: آرى.
فرمود:
«فان احتجت الى منزل انزلناک، او الى مال آسیناک، او الى حاجة عاوناک» !
(اگر نیازمند خانه و منزل هستى به تو منزل دهیم، و اگر نیاز به مالى دارى به تو بدهیم، و اگر نیاز دیگرى دارى کمکت کنیم؟)
مرد شامى گوید:
«فانصرفت و ما على الارض احد احب الى منه» (5)
(من از نزد آن حضرت رفتم در حالى که احدى در روى زمین نزد من از وى محبوبتر نبود).
و در مناقب ابن شهرآشوب اینگونه است که چون آن مرد از سخنان خود فراغت یافت، امام (ع) بدو سلام کرده و خندید سپس فرمود:
«ایها الشیخ اظنک غریبا و لعلک شبهت فلو استعتبتنا اعتبناک و لو سألتنا اعطیناک، و لو استرشدتنا ارشدناک، و لو استحملتنا حملناک، و ان کنت جائعا اشبعناک، و ان کنت عریانا کسوناک، و ان کنت محتاجا اغنیناک، و ان کنت طریدا آویناک، و ان کان لک حاجة قضیناها لک، فلو حرکت رحلک الینا و کنت ضیفنا الى وقت ارتحالک کان اعود علیک لان لنا موضعا رحبا و جاها عریضا و مالا کبیرا»
(اى پیرمرد گمان دارم که غریب این شهر هستى، و شاید اشتباه کردهاى، پس اگر در صدد جلب رضایت ما هستى از تو راضى شویم! و اگر چیزى از ما بخواهى به تو مىدهیم، و اگر راهنمایى و ارشاد خواهى ارشادت کنیم، و اگر براى برداشتن بارت از ما کمک خواهى بارت را برداریم، واگر گرسنهاى سیرت کنیم، و اگر برهنهاى بپوشانیمت، و اگر نیازمندى بىنیازت گردانیم، و اگر آوارهاى در پناه خویشت گیریم، و اگر خواستهاى دارى انجامش دهیم، و اگر مرکب و بار و بنهاى را به خانه ما انتقال دهى و تا وقتى که قصد رفتن دارى مهمان ما باشى براى ما آسانتر و محبوبتر است، که ما را جایگاهى وسیع و مقامى منیع و مالى بسیار است) .
و به دنبال آن نقل شده که چون آن مرد سخن آن حضرت را شنید گریست و آنگاه گفت:
«اشهد انک خلیفة الله فى ارضه، الله اعلم حیث یجعل رسالاته، و کنت انت و ابوک ابغض خلق الله الى و الآن انت احب خلق الله الى»
(گواهى دهم که براستى تویى خلیفه خدا بر روى زمین و خدا خود داناتر است که رسالتهاى خود را در چه جایى قرار دهد و تو و پدرت مبغوضترین خلق خدا نزد من بودید و تو اکنون محبوبترین خلق خدا پیش منى!)
و سپس آن مرد به خانه امام حسن (ع) رفت و تا وقتى که در مدینه بود مهمان آن حضرت بود، و از دوستداران آن خاندان گردید. (6)
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EADC4.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]