سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر یک از شما آینه برادرش است . اگر رنجی را در او ببیند، دورش می سازد. [امام علی علیه السلام]
 
پنج شنبه 86 خرداد 3 , ساعت 4:34 عصر

 

چنانکه گفته شد پیغمبر اسلام پس از فتح مکه پانزده روز در مکه ماند و در این مدت به نشر تعالیم اسلام و محو آثار شرک و بت پرستى که قرنها بر آن سرزمین حکومت کرده و پایگاه توحید را به صورت مرکز شرک در آورده بود همت گماشت و در ضمن با خویشان خود نیز تجدید عهدى کرده و در سایه اسلام همه کدورتها و اختلافات برطرف گردید و محیط انس و الفتى در کنار بناى با عظمت کعبه براى همه افرادى که در مکه بودند و یا از مدینه به همراه رسول خدا(ص)آمده بودند، فراهم شده بود.

اما نیروى اهریمنى شیطان که حاضر نبود به این آسانى در برابر نیروى توحید و اسلام تسلیم گردد این بار فکر خود را به سوى قبایل اطراف مکه متوجه کرد و آنجا را دامنه فعالیت‏خویش قرار داد و گروهى از بت پرستان و سرکردگان آن حدود را که هنوز مسلمان نشده و محمد(ص)را به عنوان یک کشور گشایى که مى‏خواهد همه قبایل را تحت تسلط خویش در آورد و بر آنها حکومت کند مى‏شناختند تحریک کرد تا جبهه واحدى بر ضد پیغمبر اسلام تشکیل دهند و پیش از آنکه از طرف مسلمانان مورد حمله قرار گیرند آنها براى جنگ و حمله آماده شوند.

در میان سران قبایل مزبور مالک بن عوف نصرى بیش از دیگران جنب و جوش داشت و براى گرد آوردن قبایل فعالیت مى‏کرد و با اینکه حدود سى سال بیشتر از عمر او نمى‏گذشت‏به خاطر شجاعت و سلحشورى که داشت مورد احترام قبایل پرجمعیت آن اطراف بود و از وى حرف شنوایى داشتند. وى تا جایى که توانست قبیله‏هاى ساکن کوههاى جنوبى مکه را که از هوازن بودند مانند بنى سعد (2) ، بنى جشم، بنى هلال و همچنین قبیله ثقیف را که در طائف سکونت داشتند با خود همراه کرده و به نقل برخى از مورخان نزدیک به سى هزار نفر از آنها را در جایى به نام‏«اوطاس‏» (3) براى جنگ بامسلمانان و زدن یک ضربه کارى به لشکر اسلام جمع کرد و خود او نیز فرماندهى آنها را به عهده گرفت و تحت فرمان او به سوى حنین حرکت کردند.

مالک دستور داده هر کس مى‏خواهد در این جنگ شرکت کند باید زن و فرزند و اموال خود را نیز همراه بیاورد و منظورش این بود که مردان در هنگامه جنگ بهتر پایدارى کنند و به خاطر مال و زن و فرزند هم که شده تا سر حد مرگ مقاومت داشته باشند.

در میان لشکریان مزبور پیرمردى سالخورده و با تجربه در فنون جنگى وجود داشت که نامش درید بن صمة بود و از قبیله بنى جشم محسوب مى‏شد و با اینکه کارى از او ساخته نبود و کهولت و پیرى مانع از آن بود که بتواند جنگ کند و بخصوص که بنا بر نقل جمعى از مورخین نابینا نیز شده بود، اما قبیله‏هاى هوازن معمولا او را در جنگها همراه مى‏بردند تا از تجربیات و اطلاعات جنگى او استفاده کنند.

درید بن صمه وقتى صداى زن و بچه و چهارپایان به گوشش خورد و دانست که به دستور مالک آنها را همراه آورده‏اند، او را خواست و به وى پرخاش کرده گفت: تو را به جنگ چه کار؟تو گوسفند چرانى بیش نیستى؟آخر این چه کارى است کرده‏اى؟مگر از لشکر فرارى چیزى مى‏تواند جلوگیرى کند؟اگر جنگ به پیروزى تو انجام شود که همان مردان جنگى و شمشیر و نیزه‏شان به کار تو خورده و مورد استفاده قرار گرفته و اگر به شکست تو منجر گردد آن وقت است که همه چیز را از دست داده و تمام دارایى و ما یملک خود را تسلیم دشمن کرده‏اى و با اسارت زن و فرزند رسوا خواهى شد؟مصلحت در آن است که زن و فرزند و اموال را بازگردانى و همان مردان جنگى را با خود ببرى!

مالک بن عوف که به فکر خود مغرور بود حاضر نشد سخن درید را بشنود و چون درید سخن خود را تکرار کرد و یکى دو تذکر دیگر نیز به او داد مالک بن عوف با بى‏اعتنایى و تمسخر بدو گفت: تو پیر و فرتوت شده‏اى و افکارت نیز فرسوده شده و به کار ما نمى‏خورد، و چون پافشارى درید بن صمه را دید رو به لشکریان کرد و گفت:

اى گروه هوازن یا از من اطاعت و پیروى کنید و یا هم اکنون نوک شمشیر را بر سینه‏ام مى‏گذارم و آن قدر فشار مى‏دهم تا از پشت‏سرم بیرون آید و بدین ترتیب به‏زندگى خود خاتمه مى‏دهم!

قبایل هوازن که چنان دیدند گفتند: مطمئن باش ما فرمانبردار تو هستیم، و درید که چنان دید آه سردى از دل کشید و گفت: باشد تا این روز را که ندیده‏ایم از نزدیک ببینیم و سپس یک رباعى گفت که حکایت از افسردگى و پشیمانى او در حضور این معرکه مى‏کرد.

تجهیز سپاه اسلام

خبر اجتماع هوازن در«اوطاس‏»به سمع پیغمبر اسلام رسید و براى درهم کوبیدن آخرین سنگر مشرکان و دفع باقیمانده پیروان شیطان، آماده تجهیز سپاه و حرکت‏به سوى حنین گردید. از نظر نفرات و تعداد سربازان جنگى نگرانى در کار نبود ولى احتیاج به مقدارى زره و لوازم جنگى داشتند، در این خلال رسول خدا(ص)مطلع شد که صفوان بن امیه مقدارى زره و اسلحه جنگى در خانه دارد که در برخوردها و جنگهایى که قریش با قبایل دیگر داشته‏اند آنها را در اختیار قریش قرار مى‏داده، از این رو به سراغ او فرستاد و به عنوان عاریه مضمونه از او خواست تا آنها را در اختیار لشکر اسلام قرار دهد به این معنى که اگر چیزى از آنها از بین رفت عوض آن را بدهد و بدون کم و زیاد به او بازگرداند.

صفوان قبول کرد و یک صد زره و مقدارى لوازم جنگى دیگر در اختیار آن حضرت گذارد و روز بعد لشکر اسلام با دوازده هزار مرد جنگى - که ده هزار نفرشان از مدینه به همراه پیغمبر آمده بودند و دو هزار نفر نیز از مردم تازه مسلمان مکه تحت فرماندهى ابو سفیان - به سوى وادى حنین حرکت کرد.

هنگامى که چشم ابو بکر در خارج شهر به سپاه مجهز اسلام افتاد از کثرت سپاهیان دچار غرور شده گفت: ما دیگر مغلوب نخواهیم شد و این غرور به برخى افراد دیگر نیز سرایت کرد و همگى از پیروزى و شکست دشمن سخن مى‏گفتند. ولى همین غرور بیجا در همان آغاز جنگ و حمله ناگهانى دشمن موجب هزیمت آنان شد و این ایمان به خدا و پیغمبر اسلام بود که آنان را دوباره گرد یکدیگر جمع کرد و جلو شکست‏قطعى و پاشیدگى لشکر را گرفت.

لشکر اسلام همچنان تا نزدیک وادى حنین پیش رفت (4) و شب را به دستور پیغمبر اسلام در همانجا توقف کردند تا چون صبح شود به وادى حنین در آیند.

مالک بن عوف پیش از آنکه لشکر اسلام بدان حدود برسد با لشکریانش به وادى حنین وارد شده بود و به لشکریان خود دستور داده بود زنان و کودکان و چهارپایان و احشام را پشت‏سر خود قرار دهند و غلاف شمشیرها را بشکنند. سپس در اطراف دره در شت‏سنگها و شیارها و گودیهاى سر راه و دامنه کوه و سایه درختها کمین کنند تا وقتى لشکر اسلام از دره سرازیر شد ناگهان یکپارچه بر آنها حمله کنند و آنها را منهزم سازند.

پس از اداى نماز صبح هنوز هوا تاریک بود که سربازان اسلام به سوى دره حنین سرازیر شدند. و پیشاپیش لشکر، خالد بن ولید با بنى سلیم حرکت مى‏کرد و به دنبال او گروههاى دیگر هر دسته به دنبال پرچم مخصوص به خود پیش مى‏رفت که ناگهان مورد حمله سرسختانه هوازن که با نقشه قبلى کاملا خود را آماده چنین حمله‏اى کرده بودند قرار گرفتند و از اطراف دره تیرها به صورت رگبار بر آنها باریدن گرفت و در پناه تیرها نیز هزاران سرباز از جان گذشته با شمشیرهاى برهنه، آنها را محاصره کردند.

این حمله چنان سخت و غافلگیرانه بود که مسلمانان تا خواستند به خود آیند و ست‏به اسلحه و سپر و نیزه ببرند عده‏اى از آنها کشته شدند و راهى جز فرار و زیمت‏براى خود ندیدند. پیغمبر اسلام که در عقب سپاه بر استر سفیدى سوار بود و لباس جنگ بر تن داشت ناگهان دید سپاه اسلام گروه گروه بسرعت فرار مى‏کنند و این سپاه منظم دوازده هزار نفرى که چون رودخانه‏اى به پیش مى‏رفت ناگهان در هم ریخت و هر قسمت آن به سویى رهسپار گشته و گریزان است.

رسول خدا(ص)که چنان دید بسرعت‏خود را به سمت راست دره حنین رسانید و فریاد زد: مردم به کجا مى‏روید؟منم رسول خدا، منم محمد بن عبد الله به نزد من آیید!

ولى هیچ کس متوجه سخن آن حضرت نشده و همگى مى‏گریختند و در این وقت‏بود که کینه‏ها ظاهر گردید و نفاقهاى درونى افراد آشکار شد و منافقان از این منظره به وجد و شوق آمده بودند تا آنجا که ابو سفیان از روى تمسخر به رفیق خود شیبة بن عثمان گفت: اینها تا لب دریا فرار خواهند کرد و دیگر باز نمى‏گردند.

و کلدة بن حنبل - یکى دیگر از همان افراد منافق - گفت: امروز سحر باطل شد!

شیبة بن عثمان بن ابى طلحه - که پدرش در جنگ احد کشته شده بود - در آن لحظه تصمیم گرفت پیغمبر اسلام را بکشد و انتقام خون پدر را از آن حضرت بگیرد و به همین قصد نزدیک رفت و چرخى هم اطراف رسول خدا(ص)زد ولى چنانکه بعدها خودش مى‏گوید: حائلى میان من و آن حضرت پیدا شد که دیدم نمى‏توانم این کار را بکنم.

در این لحظه تاریخى، پیغمبر اسلام مى‏دید زحمات بیست و یک ساله‏اش در راه تبلیغ اسلام و پیروزیهاى بزرگى که در این راه نصیبش شده همگى به مخاطره افتاده و چیزى نمانده است که در این هواى نیمه روشن در دره مخوف حنین دفن شود، سپاه از هم گسیخته و فرارى اسلام نیز به فریاد او توجهى نمى‏کنند، دشمن نیز با پیروزى چشمگیرى که در آغاز حمله خود به دست آورد وادى حنین را جولانگاه خویش قرار داده و همچنان پیش مى‏آید، باید اقدامى فورى جلوى این شکست و هزیمت را بگیرد، از یک سو دست‏به دعا برداشت و به درگاه یاور حقیقى و پشتیبان واقعى خود که همه جا از ورطه‏هاى سخت او را نجات داده بود معروض داشت:

«اللهم لک الحمد و الیک المشتکى و انت المستعان‏»

[خدایا تو را سپاس و شکوه حال خود را به درگاه تو مى‏آورم و تویى تکیه گاه!]و به دنبال آن گفت:

«اللهم ان تهلک هذه العصابة لم تعبد و ان شئت ان لا تعبد لا تعبد»!

[خدایا اگر این جماعت نابود گردد کسى تو را پرستش نخواهد کرد و اگر هم براستى مشیت و اراده‏ات بدان تعلق گرفته باشد که کسى تو را پرستش نکند پرستش نخواهى شد!(و بسته به مشیت و اراده توست). ]

و سپس به ابو سفیان - فرزند حارث بن عبد المطلب - که در کنار او قرار داشت فرمود: مشتى خاک به من بده آن خاک را به روى دشمن پاشید و فرمود: روهایتان شت‏باد!

آن گاه از آنجا که دعا جاى عمل را نمى‏گیرد و لازم بود دست‏به کارى زند تا جلوى فرار و از هم پاشیدگى لشکر را بگیرد، در اینجا از عباس بن عبد المطلب نقل شده که گوید: نخست رسول خدا به من که صداى رسا و بلندى داشتم فرمود: فراریان را به این گونه صدا بزن:

«یا معشر الانصار و یا اصحاب سورة البقرة، و یا اصحاب بیعة الشجرة، الى این تفرون؟اذکروا العهد الذى عاهدتم علیه رسول الله‏»!

[اى گروه انصار و اى یاران سوره بقره و اى کسانى که در بیعت‏شجره پیمان بستید، به کجا مى‏گریزید؟پیمانى را که با رسول خدا بسته‏اید به یاد آرید!]و من با بلندترین صدایى که داشتم مردم را صدا مى‏زدم و خود رسول خدا نیز چنان بى‏تاب شهادت و جنگ بود که استر خود را به سوى میدان جنگ رکاب زد و مى‏خواست‏خود را به قلب دشمن بزند ولى ابو سفیان فرزند حارث بن عبد المطلب به جلوى استر پرید و دهانه آن را محکم نگه داشت و نگذاشت‏به جلو برود.

و در برخى از تواریخ است که سرانجام پیغمبر اسلام تاب نیاورد و یک تنه به دشمن حمله کرد و این رجز را نیز مى‏خواند:

انا النبى لا کذب

انا ابن عبد المطلب

و گفته‏اند: تنها در این جنگ بود که پیغمبر اسلام شخصا به میدان رفت و به دشمن‏حمله برد. (5)

و بعید نیست این حمله وقتى که انصار به میدان جنگ بازگشتند انجام شده و رسول خدا(ص)رهبرى حمله را به دست گرفته و پیشاپیش آنها حمله مى‏افکند و رجز مى‏خواند و آنها نیز به دنبال آن حضرت حمله مى‏کرده‏اند.

افرادى که با رسول خدا(ص)ماندند

مورخین مانند یعقوبى و دیگران نوشته‏اند: در آن گیر و دار تنها ده نفر بودند که با پیغمبر ماندند و فرار نکردند و این ده نفر عبارت بودند از على(ع)، عباس بن عبد المطلب، ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب، فضل بن حارث، ربیعة بن حارث، عبد الله بن زبیر، عتبة و معتب فرزندان ابو لهب، فضل بن عباس، ایمن بن ام ایمن و در این میان على(ع)از همه بیشتر دلاورى و تلاش داشت و دشمن را از جلوى پیغمبر دور مى‏نمود، گاهى خود را به عقب دشمن مى‏زد و گاهى به سوى پیغمبر باز مى‏گشت تا از حال آن حضرت و سلامتى او مطمئن گردد، و در این گیر و دار چهل تن از دشمنان را به خاک هلاک افکند و همه را از وسط دو نیم کرد.

ابن هشام در کتاب سیره از جابر بن عبد الله روایت کرده که گفت: در میان لشکر هوازن مرد شجاع و تنومندى بود که بر شترى سرخ مو سوار بود و پرچم سیاه رنگى در دست داشت و آن را بر سر نیزه بلندى که داشت زده بود و آن پرچم را پیشاپیش هوازن مى‏کشید و هر کس جلوى او مى‏رفت‏با آن نیزه بر او حمله مى‏کرد و چون فرار مى‏کرد دوباره آن نیزه را بر سر دست‏بلند مى‏کرد تا هوازن به دنبال او بیایند.

این مرد همچنان به کار خود مشغول بود که ناگاه على بن ابیطالب با مردى از انصار به قصد کشتن او پیش رفتند و على(ع)از پشت‏سر بدو حمله کرد و شترش را پى کرد و آن مرد به زمین افتاد، سپس مرد انصارى با شمشیر او را از پاى در آورد.

و در ارشاد مفید نام این مرد هوازنى را ابو جرول ذکر کرده و قتل او را به على(ع) بتنهایى نسبت مى‏دهد، چنانکه ابن اثیر نیز قاتل او را على(ع)ذکر کرده است.

دو تن از زنان فداکار

در تواریخ و روایات نام دو زن نیز در لشکر اسلام ذکر شده که در جنگ حنین بودند و با رسول خدا(ص)پایدارى کرده و منهزمین را ملامت و سرزنش مى‏کردند یکى نسیبه دختر کعب و دیگرى ام سلیم دختر ملحان.

در تفسیر قمى آمده که نسیبه وقتى دید مردم فرار مى‏کنند خاک به روى منهزمین مى‏پاشید و مى‏گفت: به کجا فرار مى‏کنید؟آیا از خدا و رسول او مى‏گریزید؟و در این وقت عمر را دید که مى‏گریزد، بدو گفت: واى بر تو این چه کارى است که مى‏کنى؟عمر گفت: این امر خداست!

و در سیره ابن هشام آمده که رسول خدا در آن وقت نظر کرد و چشمش به ام سلیم دختر ملحان افتاد که با شوهرش ابو طلحه به جنگ آمده بود و در همان حال فرزندش عبد الله بن ابى طلحه را حامله بود، رسول خدا(ص)دید این زن به وسیله بردى - و پارچه بلندى - کمر خود را بسته و براى آنکه شترش از دست او فرار نکند انگشتان خود را در سوراخ بینى شتر فرو برده و محکم آن شتر را نگاه داشته است و در دست دیگرش خنجرى است.

پیغمبر فرمود: ام سلیم هستى؟

گفت: آرى اى رسول خدا پدر و مادرم به فدایت، امروز همان گونه که دشمنان تو را باید کشت این مردمى را نیز که تو را واگذارده و فرار کردند باید کشت و من مى‏خواهم آنها را به قتل برسانم زیرا اینان نیز سزاوار کشته شدن هستند. پیغمبر فرمود: اى ام سلیم خدا ما را کفایت مى‏کند.

ابو طلحه شوهرش پرسید: این خنجر چیست که در دست دارى؟

ام سلیم گفت: آن را به دست گرفته‏ام تا اگر مشرکى به من نزدیک شد شکمش را با آن پاره کنم.

کمک الهى و مراجعت منهزمین

قرآن کریم در سوره مبارکه توبه وقتى اشاره به داستان جنگ حنین مى‏کند و سختى کار و فرار مسلمانان را بیان مى‏دارد به دنبال آن فرماید:

«ثم انزل الله سکینته على رسوله و على المؤمنین و انزل جنودا لم تروها و عذب الذین کفروا و ذلک جزاء الکافرین؟»

[سپس خداى تعالى آرامش خود را بر پیغمبر و مؤمنان نازل فرمود، و لشکریانى که شما نمى‏دیدید فرو فرستاد و کافران را معذب ساخت و جزاى کافران این چنین است. ]

بارى نصرت الهى فرود آمد و صداى بلند و پى در پى و رساى عباس بن عبد المطلب به گوش فراریان رسید و انصار را به خود آورد که پس از آن همه فداکاریها که در راه اسلام داشتند این چه فرار ننگینى است که در این معرکه مى‏کنند و از این رو به سوى دره حنین بازگشته غلاف شمشیرها را شکستند و صداها را به‏«لبیک، لبیک‏»بلند کردند و با شمشیرهاى برهنه از هر سو به دشمن حمله‏ور شدند، صحنه جنگ که داشت‏به سود دشمن پایان مى‏یافت تدریجا عوض شد و مسلمانانى که غالبا از انصار مدینه بودند و به میدان جنگ باز مى‏گشتند به جبران فرارى که کرده بودند بسختى در برابر دشمن پایدارى کرده و صفوف آنها را به هم ریختند و جنگ سختى از نو در گرفت.

رسول خدا(ص)به عباس فرمود: اینها کیان‏اند؟عرض کرد: انصار هستند، پیغمبر فرمود: «اکنون تنور جنگ گرم شد»!

هوا دیگر روشن شده بود و معرکه جنگ بخوبى دیده مى‏شد و برق شمشیرها به چشم مى‏خورد و صداى چکاچک ابزار جنگى و سپرها به گوش مى‏رسید، قبایل هوازن که به این زودى حاضر نبودند پیروزى به دست آورده را از دست‏بدهند سخت مقاومت مى‏کردند، از آن سو از طرف پیغمبر اسلام اعلام شد«هر کس کافرى را بکشد جامه و اسلحه‏اش از آن اوست‏»و این خبر براى مقاومت تازه مسلمانان مکه که اکثرا به فکر غنیمت‏به جنگ حنین آمده بودند مؤثر بود و آنها را به صورت نیروى امدادى از پشت جبهه جنگ باز گرداند، دیگر نیروى دشمن ضعیف شده بود و با دادن تلفات‏سنگین تاب مقاومت نیاورده رو به فرار گذارد و هر چه اموال و احشام و زن و فرزند داشتند همه را به جاى نهادند و به سه دسته تقسیم شده و هر دسته از آنها به سویى گریختند.

تنها از یکى از قبایل ثقیف به نام‏«بنى مالک‏»هفتاد نفر کشته شد و از قبیله‏هاى دیگر نیز گروهى به قتل رسیده و در آن میان درید بن صمه نیز به دست‏یکى از جوانان مسلمان به نام ربیعة بن رفیع سلمى به قتل رسید.

غنایم جنگ و کشتگان

در این جنگ بزرگترین غنیمت‏به دست مسلمانان آمد، زیرا همان طور که گفته شد مالک بن عوف دستور داده بود لشکریان هر چه دارند همراه خود بردارند که به خاطر آنها بهتر پایدارى و مقاومت کنند از این رو مورخین مى‏نویسند در این جنگ 6000 اسیر، 24000 شتر، 40000 گوسفند و 4000 وقیه نقره(که هر وقیه 213 گرم است)نصیب مسلمانان گردید و چون رسول خدا(ص)براى تعقیب دشمن عازم طائف بود دستور داد موقتا تمامى غنایم را در«جعرانة‏» (6) بگذارند و اسیران را نیز در خانه‏اى نگهدارى کنند و چند نفر را نیز براى حفاظت و نگهبانى آنها گماشت تا در مراجعت آنها را تقسیم کند.

اما کشتگان چنانکه از برخى تواریخ بر مى‏آید از دو طرف بسیار بوده، اما از هوازن و ثقیف تنها از یک قبیله هفتاد نفر به قتل رسیدند - چنانکه در بالا نیز ذکر شد - و از مسلمانان نیز همان طور که از برخى تواریخ نقل شده جمع زیادى به شهادت رسیدند (7) ، اما ابن هشام و یعقوبى و طبرى نام شهداى مسلمانان را چهار تن ذکر کرده بدین شرح:

ایمن بن ام ایمن - از بنى هاشم - یزید بن زمعة بن اسود - از اهل مکه - ، سراقة بن‏حارث - از انصار مدینه - و ابو عامر اشعرى.

تعقیب از دشمن

همین که قبیله‏هاى هوازن و ثقیف با دادن تلفات سنگین و به جاى گذاردن غنایم بسیار فرار کردند، رسول خدا(ص)دستور داد آنها را تعقیب کنند و تا شکست کامل به دنبال آنها بروند، ابو عامر اشعرى با برادرش ابو موسى اشعرى به دنبال گروههایى از دشمن که خود را به‏«اوطاس‏»رسانده بود رفتند و در آنجا جنگ سختى میان ایشان و فراریان درگرفت که ابو عامر فرمانده لشکر اسلام در اثر اصابت تیرى به قتل رسید و برادرش ابو موسى به جاى او پرچم جنگ را گرفت و جنگید تا وقتى که دشمن را بسختى شکست داد و تار و مار کرده آن گاه به نزد رسول خدا(ص)بازگشت.

مالک بن عوف نیز با گروه بسیارى به سوى طائف فرار کرد و چون دید سپاهیان اسلام او را تعقیب مى‏کنند یکى دو جا نیز مقاومت کرد و چون دید تاب مقاومت در آنها نیست‏خود را به طائف رسانده و بر قبایل ثقیف در قلعه‏هاى محکمى که در طائف بود وارد شدند و چون مى‏دانستند مسلمانان به سراغ آنها خواهند رفت‏به استحکام قلعه‏هاى مزبور پرداختند.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCHE.htm


پنج شنبه 86 خرداد 3 , ساعت 4:34 عصر

 

رسول خدا(ص)چنانکه گفته شد دستور داد اسیران هوازن را با غنایم در«جعرانه‏»جاى دهند و خود در ماه شوال سال هشتم با سپاهیان اسلام به قصد تعقیب دشمن به سوى طائف حرکت کرد، در سر راه به قلعه مالک به عوف رسید و دستور داد آن را که خالى از سکنه بود ویران کنند تا پشت‏سر آنها پایگاهى براى دشمن نباشد و در وقت ضرورت نتوانند از آن به نفع خود استفاده کنند و همچنان تا پاى قلعه‏هاى طائف پیش رفت.

مردم طائف که از قبایل ثقیف بودند مردمى ثروتمند و جنگجو و قلعه‏هاى محکمى داشتند و چون از ورود سپاهیان اسلام مطلع شدند از بالاى برجها شروع به‏تیراندازى به سوى لشکر اسلام نمودند و در همان روز اول هیجده نفر از مسلمانان در اثر تیرهاى ایشان به قتل رسیدند، از این رو پیغمبر اسلام دستور داد لشکریان عقب نشینى کنند و اردوگاه خود را در جایى که از تیررس دشمن دورتر بود قرار دهند، که پس از اسلام اهل طائف، مردم شهر در آنجا مسجدى بنا کردند و هم اکنون بناى آن باقى است.

محاصره قلعه‏هاى مزبور بیش از بیست روز طول کشید و چون آذوقه فراوان در شهر و قلعه‏ها اندوخته شده بود و دیوار و برج و باروى آنها نیز محکم بود و افراد قبیله ثقیف نیز مردمانى جنگجو و سخت‏بودند کارى از پیش نمى‏رفت.

مورخین نوشته‏اند: مسلمانان از منجنیق، «دبابه‏»و«ضبر» (1) نیز استفاده کردند اما قلعه‏داران ثقیف با ریختن آهنهاى گداخته و مفتولهاى آتشین بر روى‏«ضبر»ها از پیشروى سربازان اسلام به کنار برج و باروها جلوگیرى مى‏کردند و آنها را ناچار به عقب نشینى مى‏ساختند.

محاصره طول کشید قلعه‏ها گشوده نشد و پیغمبر اسلام براى تسلیم دشمن اعلام کرد هر کس از حصار بیرون آید در امان است، به این امید که لااقل غلامان و بردگان ثقیف که جمعیت زیادى را تشکیل مى‏دادند و افراد دیگرى که نگران اسارت زنان و فرزندان خود بودند تسلیم شوند، اما بیش از بیست نفر کسى تسلیم نشد و هم آنها به پیغمبر گزارش دادند که آذوقه بسیارى در انبارها ذخیره شده و قبایل ثقیف تصمیم به مقاومت زیادى گرفته‏اند.

تهدید به ویران کردن تاکستانها و انهدام باغها

در اطراف قلعه‏هاى طائف تاکستانهاى زیادى بود که متعلق به سران قبایل ثقیف و قریش بود و منبع در آمد بزرگى براى آنها به شمار مى‏رفت و یکى از رقمهاى مهم مال التجاره آنها، محصول کشمش همان تاکستانها بود که هر ساله به خارج صادر مى‏شد. جمعى از مورخین نوشته‏اند: به منظور تسلیم شدن مردم طائف پیغمبر اسلام براى آنها پیغام داد اگر تسلیم نشوید تاکستانها دستخوش حریق و ویرانى خواهد شد ولى آنها اعتنایى نکردند و ناگهان دیدند مسلمانان دست‏به کار تخریب و کندن تاکستانها شدند از این رو پیغام دادند به خاطر خدا و خویشاوندى از این کار دست‏باز دارد و اگر مایل است آن تاکستانها را براى خود بردارد اما ویران نکند، پیغمبر دستور داد از ویران کردن تاکستانها خوددارى کنند!اما چنانکه در داستان جنگ بنى النضیر گفته شد این کار از جهاتى مورد تردید است و پذیرفتن آن دشوار است، و بعید نیست ماجرا در همان محدوده و مقدار تهدید بوده و جنبه ارعابى داشته و کارى در این باره صورت نگرفته باشد.

ادامه محاصره با آن موقعیت که پیش آمده بود بى‏فایده مى‏نمود، زیرا پیغمبر اسلام از طرفى متوجه شد که آذوقه و خوار و بار لشکریان اسلام رو به اتمام است و جنگهاى بى‏ثمر آن مدت روح یاس و خستگى در توده لشکریان ایجاد کرده و از سوى دیگر بیشتر سپاهیان براى بازگشت‏به‏«جعرانه‏»و تقسیم غنایم جنگ حنین بى‏تابى مى‏کنند و قبایل ثقیف نیز خود را براى یک محاصره طولانى آماده کرده و به این زودى تسلیم نخواهد شد و از سوى دیگر ماههاى حرام در پیش است و جنگ در آن ماهها روا نبود و اگر محاصره و جنگ به ماه ذى قعده بکشد دشمن از یک حربه تبلیغاتى - یعنى جنگ در ماه حرام - علیه پیغمبر اسلام در میان اعراب استفاده خواهد کرد، از این رو تصمیم به بازگشت‏به مکه و«جعرانه‏»گرفت و جنگ طائف را به وقت دیگرى موکول کرده دستور حرکت لشکریان به سوى مکه صادر شد و اعلان شد که چون ماه ذى قعده در پیش است پیغمبر اسلام به قصد عمره به سوى مکه حرکت مى‏کند و پس از انجام عمره و گذشتن ماههاى حرام دوباره به طائف باز خواهد گشت.

از حوادث ایام محاصره

شیخ مفید(ره)و طبرسى و دیگران از محدثین شیعه رضوان الله علیهم روایت‏کرده‏اند که در ایام محاصره طائف، رسول خدا(ص)على بن ابیطالب(ع)را مامور کرد تا براى ویران کردن بتخانه‏ها و شکستن بتهاى آن حدود به اطراف طائف برود و على(ع)با جمعى که در میان آنها ابو العاص بن ربیع داماد پیغمبر - شوهر زینب - بود به دنبال ماموریت رفت و همچنان در هر جا با بت‏یا بتخانه‏اى رو به رو مى‏شد آن را شکسته و ویران مى‏کرد و در یکى از جاها با مقاومت گروهى از قبیله‏«خثعم‏»مواجه شد و یکى از دلیران و شجاعان آنان به نام‏«شهاب‏»براى جنگ بیرون آمد و مبارز طلبید و کسى از مسلمانان به جنگ او نرفت تا اینکه خود على(ع)به میدان جنگ او آمد و ابو العاص پیش آمده خواست تا مانع از مقاتله حضرت با آن مرد شود ولى امیر المؤمنین(ع)حاضر نشده پیش رفت و او را به قتل رسانیده همراهانش گریختند.

چون به نزد رسول خدا(ص)بازگشت پیغمبر که او را دید تکبیر گفت و دست او را گرفته به کنارى برد و با یکدیگر خلوت کرده مشغول گفتگو شدند و چون گفتگوى خصوصى آن حضرت با على بن ابیطالب(ع)به طول انجامید عمر بن خطاب پیش رفته و از روى اعتراض گفت:

آیا با او تنها خلوت کرده‏اى و ما را در گفتگوى با او دخالت نمى‏دهى؟

پیغمبر(ص)در پاسخ او فرمود:

«ما انا انتجیته بل الله انتجاه‏»!

[من نیستم که با او گفتگوى خصوصى دارم بلکه خداست که با وى گفتگوى خصوصى دارد؟]

عمر با ناراحتى روى خود را برگرداند و گفت: آرى این سخن مانند همان سخنى است که پیش از واقعه حدیبیه به ما گفتى: که ما در حال امنیت‏با سر تراشیده به مسجد الحرام خواهیم رفت و آخر هم نرفتیم؟

حضرت فرمود: من که نگفتم همان سال خواهیم رفت!

ورود به‏«جعرانه‏»و استرداد اسیران

بارى لشکر اسلام قلعه‏هاى طائف را به حال خود واگذارد و به سوى مکه بازگشت و چون به‏«جعرانه‏»رسیدند فرود آمده تا درباره غنایم و اسیران بسیارى که در آنجا بود، تصمیم بگیرند.

اسیران تقسیم شدند ولى غنایم هنوز تقسیم نشده بود که گروهى از قبیله بنى سعد (2) - که جزء هوازن بودند - و اسلام اختیار کرده بودند به نزد پیغمبر اسلام آمده معروض داشتند: اى رسول خدا ما اصل و عشیره تو هستیم و اکنون دچار چنین بلا و مصیبتى شده‏ایم که خود مى‏دانى(و همه مال و زن و فرزندان از دست رفته)و با این سخنان تقاضاى استرداد آنها و نیکى از آن حضرت را کردند!

و یکى از افراد آنها که نامش زهیر و مرد سخنورى بود برخاسته و معروض داشت: اى رسول خدا در میان این اسیران عمه‏ها و خاله‏ها و پرستاران تو هستند (3) و اگر ما حارث بن ابى شمر - پادشاه غسانى شام - یا نعمان بن منذر - پادشاه حیره - را شیر داده و پرستارى کرده بودیم در چنین وضعى انتظار لطف و کرم از او داشتیم و تو از همه کس به بزرگوارى و لطف سزاوارترى؟!

رسول خدا پرسید: آیا زنان و کودکان پیش شما محبوبترند یا اموال و دارایى‏تان؟ گفتند: یا رسول الله تو ما را میان اموال و زن و فرزند مخیر ساختى؟ما همان زن و فرزند را اختیار مى‏کنیم، و آنها از مال و دارایى پیش ما محبوبتر است.

حضرت فرمود: اما آنچه سهم من و فرزندان عبد المطلب است همه را به شما واگذار مى‏کنم و اما سهم دیگران مربوط به خود آنهاست.

سپس راهى نشان آنها داد تا رضایت دیگران را نیز درباره استرداد اسیران جلب کنند و آنها نیز روى میل و رغبت، اسیران هوازن را به صاحبانشان باز گردانند. و به همین منظور پیغمبر اسلام دنباله سخنان خود را ادامه داد و به آنها فرمود:

چون نماز ظهر تمام شد شما برخیزید و درخواست‏خود را در میان مردم تکرار کنید و مرا واسطه و شفیع میان خود و آنها قرار دهید تا من در حضور آنها سهم خودرا به شما واگذار کنم و از مردم نیز بخواهم تا این کار را نسبت‏به شما انجام دهند آنها به دستور پیغمبر عمل کردند و چون درخواست‏خود را اظهار کردند، پیغمبر فرمود: من سهم خود و فرزندان عبد المطلب را به شما واگذار کردم!

مهاجرین گفتند: ما هم سهم خود را واگذار کردیم.

انصار نیز از آنها پیروى کرده و سهمشان را بخشیدند.

اما اقرع بن حابس - رئیس قبیله بنى تمیم - گفت: اما من و بنى تمیم سهممان را واگذار نمى‏کنیم، عیینة بن حصن نیز - که رئیس بنى فزاره بود - گفت: من و بنى فزاره هم واگذار نمى‏کنیم، عباس بن مرداس - رئیس بنى سلیم - هم از آن دو پیروى کرده گفت: من و بنى سلیم نیز سهممان را نمى‏بخشیم، ولى بنى سلیم حرف او را قبول نکرده گفتند: ما سهممان را مى‏بخشیم، و عباس بن مرداس ناراحت‏شده گفت: شما مرا خوار و زبون کردید!

رسول خدا(ص)به آنها که حاضر نشدند اسیران را برگردانند فرمود: شما اسیران اینها را برگردانید تا من در برابر هر یک از این اسیران از نخستین اسیرانى که به دست آید شش اسیر به شما بدهم و بدین ترتیب همگى حاضر شدند اسیران هوازن را به صاحبانشان بازگردانند تنها عیینة بن حصن بود که پیرزنى سهمش شده بود و حاضر نشد آن را بازگرداند و او نیز سرانجام پس از گفتگویى که زهیر با وى انجام داد آن پیرزن را به قبیله‏اش بازگرداند. (4)

بدین ترتیب بزرگترین قبایل اطراف مکه دلشان نسبت‏به اسلام نرم شد و شنیدن این گذشت و بزرگوارى از طرف پیغمبر اسلام براى قبایل و دشمنان دیگر پیغمبر اسلام نیز مؤثر بود و آنها را نیز متمایل به اسلام نمود.

خواهر رضاعى پیغمبر در میان اسیران

مورخین نوشته‏اند در میان اسیران هوازن که در همان معرکه حنین و یا ایام‏محاصره طائف به اسارت مسلمانان درآمده بودند، یکى هم شیماء خواهر رضاعى آن حضرت بود که چون به اسارت در آمد به سربازانى که نگهبان او بودند گفت: من خواهر رضاعى فرمانروا و پیغمبر شما هستم و چون او را به نزد پیغمبر آوردند و سخنش را به آن حضرت گفتند حضرت از او نشانه‏اى خواست و رداى خود را براى نشستن او پهن کرد و او را روى ردا نشانید و اشک در دیدگان آن حضرت حلقه زد آن گاه بدو فرمود: اکنون اگر مى‏خواهى نزد ما بمان و اگر هم مى‏خواهى تو را به نزد قبیله‏ات بازگردانم و او بازگشت‏به میان قبیله را انتخاب کرد و مسلمان شد و رسول خدا(ص) نیز چند گوسفند و شتر و غلام و کنیزى بدو داده و یکى دو نفر را براى حفاظت وى مامور کرده و او را به سوى قبیله بنى سعد فرستاد.

و در پاره‏اى از تواریخ نظیر داستان فوق را درباره حلیمه نوشته‏اند ولى به گفته بعضى: زنده ماندن حلیمه تا آن زمان بعید به نظر مى‏رسد و ظاهرا داستان مربوط به همان شیماء بوده و در نقل براى برخى این اشتباه رخ داده است.

مرحوم طبرسى(ره)در اعلام الورى مى‏نویسد: شیماء پس از آنکه خواست‏به سوى بنى سعد برود و پیغمبر او را شناخته بود درباره مالک بن عوف - که هنوز در حصار طائف به سر مى‏برد - گفتگو و وساطت کرد و رسول خدا(ص)فرمود: اگر نزد من بیاید در امان خواهد بود.

تسلیم شدن مالک بن عوف

در تواریخ دیگر است که خود رسول خدا(ص)از نمایندگان بنى سعد حال مالک را پرسید و آنها گفتند: وى در قلعه‏هاى طائف نزد ثقیف به سر مى‏برد، حضرت به وسیله آنها براى مالک پیغام فرستاد که اگر تسلیم شود خانواده و ثروتش را به او باز مى‏گرداند و علاوه بر آن صد شتر هم به او خواهد داد.

و چون این پیغام به مالک بن عوف رسید با آنچه از بزرگوارى و گذشت پیغمبر اکرم نسبت‏به اسیران شنیده بود سبب نرم شدن دل او نسبت‏به اسلام و آن پیغمبر بزرگوار گردید و تصمیم گرفت از طائف خارج شده و خود را به پیغمبر اسلام برساندو مسلمان شود، اما از قبیله ثقیف و مردم طائف وحشت داشت که اگر از تصمیم او مطلع شوند مانع خروج او گردند از این رو با طرح نقشه قبلى، دستور داد اسب او را بیرون از شهر طائف در نقطه‏اى زین کرده و آماده نگاه دارند، و چون شب شد به بهانه‏اى از قلعه طائف خارج شد و به وسیله همان اسب بسرعت‏خود را در«جعرانه‏»به آن حضرت رسانده و اسلام آورد و رسول خدا(ص)نیز طبق وعده‏اى که داده بود عمل کرد و سپس او را سرپرست چند قبیله از قبایل اطراف گردانید و همین گذشت و بزرگوارى پیغمبر اسلام او را چنان فریفته و شرمنده کرد که خود یکى از مدافعان اسلام گردید و تدریجا زندگى را بر مردم مشرک طائف تنگ کرد تا ناچار شدند پس از چندى مسلمان شوند و گروهى را به عنوان نمایندگى و تسلیم، به مدینه و نزد رسول خدا(ص)اعزام نمایند - به شرحى که خواهد آمد.

تقسیم غنایم

با استرداد اسیران هوازن شاید براى برخى از لشکریان این فکر پیش آمد که ممکن است نوبت استرداد اموال نیز برسد از این رو پیغمبر(ص)را براى تقسیم غنایم تحت فشار قرار داده و خواستند تا هر چه زودتر دست‏به کار تقسیم شترها و گوسفندان و اموال دیگر شود و حتى ابن هشام و دیگران نوشته‏اند: رسول خدا(ص)سوار بر شتر خویش شده بود که مردم اطراف آن حضرت را گرفته و فریاد مى‏زدند: یا رسول الله غنایم را تقسیم کن و سهم ما را بده و همچنان حضرت را تا پاى درختى بردند و در آنجا رداى پیغمبر را از دوشش کشیدند و رسول خدا(ص)به آنها فرمود: مردم رداى مرا بدهید که اگر به شماره درختان تهامه شتر و گوسفند داشته باشید همه آنها را میان شما تقسیم خواهم کرد و مرا شخص بخیل و ترسو و دروغگویى ندیده‏اید.

آن گاه به کنارى رفته و اندکى از پشم کوهان شترى را که در آنجا ایستاده بود برکند و میان دو انگشت‏خود گرفت و دست‏خود را بلند کرده فرمود:

اى مردم به خدا سوگند من از این غنایم و حتى از این مختصر پشم جز خمس آن حقى ندارم و آن را هم به شما واگذار مى‏کنم، اکنون هر چه از این غنیمتها برداشته‏ایدبرگردانید اگر چه سوزن و نخى باشد تا آنها را از روى عدالت میان شما تقسیم کنم.

در حدیث است که مردى از انصار در این وقت پیش آمد و مشتى نخ مویى در دست داشت و عرض کرد: یا رسول الله!من این نخهاى مویى را برداشته بودم تا براى شترم که پشتش زخم شده پلاسى بدوزم، رسول خدا(ص)فرمود: اما آنچه سهم من است از آن تو باشد! مرد انصارى گفت: حال که چنین است و کار به اینجا کشیده مرا هم بدان نیازى نیست، این را گفت و نخها را به زمین انداخت.

و سپس رسول خدا شروع به تقسیم غنایم کرد و در این میان به اشراف و بزرگان قریش که تازه مسلمان شده بودند و یا مانند صفوان بن امیه هنوز در حال کفر بودند ولى در این جنگ به مسلمانان کمک کرده بودند، سهم بیشترى داد تا دل آنها را نسبت‏به اسلام نرم کند و تالیف قلبى از ایشان بشود و بعدا نیز در زکات سهمى براى این گونه افراد به عنوان‏«مؤلفة قلوبهم‏»مقرر شد و در اینکه آیا این بخش اضافى بر این گروه از سهم خود رسول خدا یعنى خمس بوده و یا از روى همه غنایم، اختلافى در تواریخ دیده مى‏شود و به عقیده ابن سعد در طبقات آن قسمت را رسول خدا از سهم خمس خود به آنها داد و گرنه حق دیگران را طبق سهمى که داشتند بدون کم و زیاد به آنها پرداخت کرده ولى طبق عقیده دیگران رسول خدا در هنگام تقسیم اصل غنایم نیز سهم بیشترى براى آنها منظور فرمود (5) و به هر صورت این تفاوت در تقسیم، موجب ایراد و اعتراض جمعى از لشکریان و بخصوص مردم مدینه و انصار گردید و از گوشه و کنار زمزمه‏هایى به عنوان گله و اعتراض برخاست.

اعتراض ذو الخویصرة تمیمى

ذو الخویصرة مرد گستاخ و سرشناسى در قبیله بنى تمیم بود و بعدها نیز در زمان خلافت على(ع)گروه خوارج را تشکیل داد و در جنگ نهروان به قتل رسید. وى پس از آنکه غنایم تقسیم شد پیش رسول خدا(ص)آمده و گفت:

یا محمد من امروز تقسیم تو را دیدم!فرمود: خوب، چگونه دیدى؟

گفت: عدالت را مراعات نکردى!

رسول خدا(ص)با ناراحتى فرمود: اگر عدالت پیش من نباشد پس نزد چه کسى خواهد بود؟

عمر بن خطاب برخاسته گفت: براى این گستاخى او را نکشم؟

فرمود: نه، او را به حال خود واگذار که بزودى پیروانى پیدا خواهد کرد و همگى از دین خارج خواهند شد چنانکه تیر از کمان خارج مى‏شود (6) .

و همان طور که پیغمبر اسلام فرمود: - و در بالا اشاره کردیم - بعدها همین مرد گروه خوارج را تشکیل داد و از اطاعت امیر مؤمنان بیرون رفت و جنگ نهروان را به راه انداخت. به شرحى که ان شاء الله در زندگى امیر المؤمنین(ع)نگارش خواهد شد.

گله انصار و سخن رسول خدا(ص)

اعتراض و گله در میان انصار به صورت عمومى در آمد تا جایى که برخى گفتند: پیغمبر چون به قوم قبیله خود رسید ما را فراموش کرد!سعد بن عباده - رئیس انصار - که چنان دید نزد آن حضرت آمد و سخن آنها را به عرض رسانید.

پیغمبر فرمود: تو خودت در این باره چه فکر مى‏کنى؟

عرض کرد: من هم یکى از آنها هستم!

و با این جمله به آن حضرت فهماند که من هم مانند آنها از این تقسیم گله‏مند هستم و گفتار آنها را تایید کرد. رسول خدا که چنان دید فرمود: پس قوم خود را در این‏جا جمع کن.

سعد بن عباده طبق دستور آن حضرت انصار را در مکانى که اطراف آن را دیوارى کوتاه به صورت حصار احاطه کرده بود جمع کرد، آن گاه رسول خدا(ص)به اتفاق على بن ابیطالب(ع)به نزد آنها رفت و اجازه نداد شخص دیگرى از مهاجرین و یا مردم مکه همراه او بروند، سپس بیامد تا در وسط اجتماع آنها نشست و بدانها فرمود:

من از شما سؤالى دارم پاسخ مرا بدهید؟

عرض کردند: بگو اى رسول خدا!

فرمود: آیا وقتى من به نزد شما آمدم گمراه نبودید و خدا به وسیله من شما را هدایت کرد؟

گفتند: چرا، و این منتى بود که خدا و رسول او بر ما دارند.

فرمود: آیا بر لب پرتگاه عذاب و آتش(نفاق و اختلاف)نبودید و خدا به وسیله من شما را از آن نجات داد؟گفتند: چرا و این هم فضل خدا بود بر ما!

فرمود: آیا شما اندک نبودید و خداوند به واسطه من جمعیت‏شما را زیاد کرد؟

همان گونه پاسخ دادند، باز فرمود: آیا شما با یکدیگر دشمن نبودید و خدا به وسیله من شما را با همدیگر مهربان ساخت؟

عرض کردند: چرا یا رسول الله و این فضل و منتى است که خدا بر ما دارد.

در اینجا لختى سکوت کرد آن گاه سربلند کرده فرمود:

چرا پاسخ مرا نمى‏دهید؟

عرض کردند: پدر و مادرمان به فدایت پاسخ ما همان بود که گفتیم: این منت و فضل خدا بود بر ما که این نعمتها را به وسیله شما به ما ارزانى داشت.

فرمود: ولى به خدا سوگند شما مى‏توانستید در پاسخ من این گونه بگویید - و اگر هم مى‏گفتید به حقیقت و راستى سخن گفته بودید - که: تو نیز وقتى به سوى ما آمدى که دیگران تو را تکذیب کرده بودند و ما تصدیقت کردیم، مردم دست از یارى تو برداشته بودند و ما یاریت کردیم، آواره بودى ما به تو پناه دادیم، فقیر بودى ما تو را همانند خود قرار داده و با تو مواسات کردیم؟اى گروه انصار آیا به خاطر مختصر مالیه دنیا که مى‏خواستم به وسیله آن دل جمعى را به اسلام نرم کنم شما از من گله‏مند شدید؟در صورتى که من شما را به همان اسلامتان واگذاشتم؟

آیا شما خوشنود نیستید که دیگران با گوسفند و شتر از اینجا بروند و شما پیغمبر خدا را همراه ببرید؟

به خدا سوگند اگر عنوان هجرت در کار نبود من نیز یکى از انصار بودم، و اگر مردم همگى به راهى بروند و انصار به راهى، من به همان راه انصار مى‏روم. سپس دست‏به دعا برداشته و گفت:

خداى انصار را رحمت کن، و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان ایشان را نیز رحمت فرما.

پیغمبر اسلام این سخنان را طورى با تاثر و علاقه نسبت‏به آنها ادا مى‏کرد که عواطف آنها بسختى نسبت‏به آن حضرت تحریک شده صداهاشان به گریه بلند شد و گفتند: ما راضى شدیم که رسول خدا سهم ما باشد و دیگر گله‏اى نداریم.

مطابق نقل جمعى در این وقت‏بزرگان و پیرمردان آنها برخاسته به دست و پاى پیغمبر افتاده و مى‏بوسیدند و ضمن عذرخواهى از گفتار خود عرض کردند: اى رسول خدا این اموال ماست که در اختیار شما قرار دارد هر گونه مى‏خواهى آن را به مصرف برسان و اگر کسى از ما سخنى گفته از روى دشمنى و کینه نبوده بلکه اینها خیال کردند مورد بى‏مهرى و خشم شما قرار گرفته‏اند که سهم کمترى به آنها دادى و اکنون از این گناه خود به درگاه خدا پوزش طلبیده و استغفار مى‏کنند، و تو نیز براى آنها از خدا آمرزش بخواه. رسول خدا(ص)براى آنها از خداى تعالى طلب آمرزش کرد.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCHF.htm


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ