سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : یاد دهید و آسان گیرید و سخت مگیرید [ابن عباس]
 
سه شنبه 86 خرداد 15 , ساعت 1:32 عصر

 

در عمدة الطالب آمده است: چون ابو العباس سفاح و خانواده‏اش، پنهانى بر ابو سلمه خلاد کوفى وارد شدند، تصمیم ایشان را مخفى داشت و خواست آن را در بین فرزندان على و فرزندان عباس به شور گذارد تا آنان هر کسى را که خود مایل هستند اختیار کنند. اما بعدا با خود اندیشید که من از آن بیم دارم که نظر آنان با یکدیگر هماهنگ نباشد، لذا تصمیم گرفت‏خلافت را به فرزندان على (ع) از نسل امام حسن (ع) و امام حسین (ع) واگذار کند. پس به سه تن از آنان به نامهاى جعفر بن محمد بن على بن حسین و عمر بن على بن حسین و عبد الله بن حسن بن حسن نامه‏اى نگاشت. ابتدا پیک به سوى جعفر بن محمد رفت و او را خبر داد که نامه‏اى از ابو سلمه با او است. امام (ع) گفت: مرا با ابو سلمه چه کار؟او پیرو کس دیگرى است. فرستاده گفت: نامه را بخوان و عقیده خود را درباره آن بگو. جعفر بن محمد (ع) به خدمتگزارش گفت: چراغ را نزدیک آر. خدمتکار چراغ را پیش آورد و امام (ع) نامه ابو سلمه را بر آن نهاد و نامه آتش گرفت. فرستاده گفت: آیا آن را پاسخ نمى‏گویى؟ امام فرمود: پاسخ مرا دیدى. فرستاده از خانه امام صادق (ع) بیرون آمد و به نزد عبد الله بن حسن مثنى رفت. عبد الله نامه او را پذیرفت و به سوى جعفر بن محمد روانه گشت. امام به او فرمود: چه کارى روى داده که نزد من آمدى؟اگر مى‏گفتى من خود به سویت مى‏آمدم. عبد الله گفت: امر مهمى است که گفتن آن ساده نیست. فرمود: چیست؟گفت: این نامه ابو سلمه است مرا به کارى سترگ فراخوانده و مى‏پندارد من سزاوارترین مردم به آنم. و مى‏دانید که پیروان ما از خراسان به نزد ابو سلمه آمده‏اند. امام صادق (ع) پرسید: اینان از چه هنگام پیروان تو شده‏اند؟ آیا تو ابو مسلم را به خراسان فرستاده‏اى و او را به پوشیدن جامه سیاه دستور داده‏اى؟آیا یکى از آنان را به اسم و نسب مى‏شناسى؟چگونه ایشان پیروان تواند در حالى که تو آنها را نمى‏شناسى و آنها هم تو را نمى‏شناسند؟عبد الله گفت: این پاسخ از شما چندان محکم نیست. آنگاه امام صادق (ع) فرمود: خداوند به نیکى مى‏داند که من بر خود واجب کرده‏ام که از نصیحت هیچ مسلمانى فروگذار نکنم. پس چگونه مى‏توانم در حق تو کوتاهى کنم. پس در رؤیاهاى باطل فرو مرو. این حکومت فردا به نفع این جماعت تمام مى‏شود. و همین نامه که براى تو آمده براى من نیز فرستاده شده است. پس از این گفت‏وگو، عبد الله که از سخن امام (ع) چندان قانع نشده بود، خانه او را ترک کرد.

عمر بن على بن حسین نیز نامه را رد کرد و گفت: من نویسنده آن را نمى‏شناسم تا پاسخش گویم.

موضعى که امام صادق (ع) در این مسئله اتخاذ کرد، خود حاکى از عظمت ژرفنگرى و اصابت راى آن حضرت در مقابل کوته‏نگرى عبد الله در فریفته شدن به این پیشنهاد و نپذیرفتن نصیحت امام صادق (ع) و ایراد اتهام به امام (ع) پس از شنیدن دلایل و براهین او است.

اما این سخن امام به عبد الله که اگر مى‏گفتى من خود به نزدت مى‏آمدم، دلیل بر بزرگوارى اخلاقى و محافظت او بر حق رحم است. در حالى که عبد الله اسباب مزاحمت و رنجش امام را فراهم کرد. از طرفى وصیت امام صادق (ع) به پنج نفر که یکى از آنان منصور و چهار تن دیگر ابن سلیمان والى مدینه و دو فرزندش عبد الله و موسى و حمیده که کنیزش بود، خود حاکى از ژرف‏اندیشى امام در پنهان داشتن جانشین خویش بود. زیرا مى‏خواست جانشین حقیقى خود از کشته شدن نجات یابد با آن که منصور، فرعون بنى عباس، نیز در ردیف اوصیاى آن حضرت جاى داشت.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAHGD1.htm


سه شنبه 86 خرداد 15 , ساعت 1:32 عصر

 

زید از ستم حاکمان اموى و ماموران آنان بر مسلمانان رنج مى‏برد و از وضعى که مردم در آن به سر مى‏بردند آزرده بود. مى‏خواست دست این خاندان و گماردگان آنان را از سر مردم کوتاه کند.

ابو الفرج به اسناد خود از عبد الله پسر مسلم بابکى روایت کند: با زید بن على روانه مکه شدم، چون شب به نیمه رسید و ثریا راست ایستاد، زید مرا گفت: بابکى! ثریا را مى‏بینى؟ آیا دست کسى بدان مى‏رسد؟ گفتم: نه. گفت: به خدا دوست داشتم دستم بدان برسد و به زمین یا هر جاى دیگر بیفتم و پاره پاره شوم و خدا میان امت محمد سازوارى پدید آورد. (1)

از این گفتگو مى‏توان دریافت در آن روزگار وضع اجتماعى چگونه بوده و زید تا چه اندازه از نابسامانى اوضاع و ستمى که بر مسلمانان مى‏رفته، رنج مى‏برده است. و نشان مى‏دهد او در قیام خود خشنودى خدا و آسودگى مسلمانان را مى‏خواسته است. امام صادق (ع) در باره اوفرموده است: او از علماى آل محمد (ص) بود. براى خدا غضب کرد و با دشمنان خدا جنگید تا کشته شد. (2)

زید پیوسته انتظار فرصت مى‏برد تا همراهانى بیابد و با یارى آنان مردم را از ستم حاکمان اموى برهاند. سرانجام این فرصت را یافت. مردم بدو وعده یارى دادند، اما وعده دهندگان عراقیان بودند. مردمى که نظیر همین فرصت را براى امیر مؤمنان على (ع) و امام مجتبى و سید الشهدا فراهم آوردند و مانند همین وعده‏ها را به آنان دادند، اما چون خطر را پیش رو دیدند، خود در خانه‏ها خزیدند و آنان را به دشمن واگذاردند.

تاریخ نویسان سبب قیام زید و چگونگى قیام او را گونه‏گون نوشته‏اند. ابن اثیر در یکى از روایتهاى خود نویسد: زید و داود بن على بن عبد الله بن عباس و محمد بن عمر بن على بن ابیطالب نزد خالد بن عبد الله قسرى حاکم عراق رفتند. خالد آنان را جایزت داد و آنان به مدینه بازگشتند. چون یوسف پسر عمر به جاى خالد حکومت‏یافت، به هشام نوشت: خالد زمینى را از زید به ده هزار دینار خریده، سپس زمین را بدو داده. هشام به حاکم مدینه نوشت زید و آنان را که با او همراه بوده‏اند نزد وى بفرستد. چون آن گروه نزد هشام رسیدند، ماجرا را از آنان پرسید. آنان گرفتن جایزه را اقرار کردند و جز آن را انکار نمودند و بر آن سوگند خوردند. هشام سخن آنان را پذیرفت و گفت: باید به عراق بروید و با خالد رو به رو شوید. آنان با ناخشنودى پذیرفتند و به عراق رفتند و با خالد روبه رو گشتند. در بازگشت از کوفه به قادسیه رسیدند، مردم کوفه به زید نامه نوشتند و او نزد آنان بازگشت. (3)

و در روایتى دیگر نویسد: خالد مدعى شد مالى را نزد زید و داود و تنى چند از قریش به ودیعت نهاده است و چون آنان براى روبه رو شدن با خالد به عراق آمدند، یوسف زید را گفت: خالد مدعى است مالى را نزد تو به ودیعت نهاده، زید گفت: چگونه کسى که پدران مرا دشنام مى‏دهد مال به من مى‏سپارد؟

یوسف خالد را نزد خود خواند و او در حالى که عبایى پوشیده بود بر وى در آمد. یوسف پرسید: زید گرفتن ودیعت را منکر است چه مى‏گویى؟

-مى‏خواهى بر گناهى که در باره من کرده‏اى گناه دیگر بیفزایى؟ چگونه من که او و پدرانش را بر منبر دشنام مى‏دهم ودیعت نزد او مى‏نهم؟

-پس چرا چنان گفتى؟

-مرا سخت‏شکنجه مى‏کردند. گفتم شاید فرجى پیش آید. (4)

مصعب زبیرى که نوشته او مقدم بر طبرى و دیگران است چنین نویسد: زید نزد هشام رفت و او وى را نزد یوسف بن عمر به کوفه فرستاد. یوسف او را سوگند داد و او سوگند خورد مالى نزد او نیست. یوسف او را رها ساخت. زید از کوفه به قادسیه رفت. در آنجا شیعه گرد او را گرفتند و از او خواستند برگردد و خروج کند. (5)

و یعقوبى نوشته است: زید نزد هشام رفت. هشام پرسید: خالد بن عبد الله مى‏گوید ششصد هزار درهم نزد تو ودیعت نهاده است. زید پاسخ داد: خالد چیزى نزد من ندارد.

-پس باید نزد یوسف بن عمر بروى تا شما را رو به رو کند. -مرا پیش بنده ثقیف مى‏فرستى تا سخریه‏ام کند؟ -باید نزد او بروى.

سپس گفت: به من گفته‏اند تو کنیززاده خود را سزاوار خلافت مى‏دانى! -به خدا اسحاق فرزند آزاده زن و اسماعیل کنیز زاده بود. خدا فرزندان اسماعیل را به خود مخصوص گردانید تا آنجا که رسول خدا از آنان بود. هشام. از خدا بترس!

-چون تویى چون مرا به تقوا امر مى‏دهد؟ -آرى همه باید یکدیگر را به تقوا سفارش کنند.

هشام او را با فرستادگان خویش به عراق روانه کرد. چون زید از نزد او بیرون آمد گفت: به خدا هیچ کس زندگانى را دوست نداشت جز که خوار شد و این نشانه‏اى بود که زید قیام خواهد کرد. هشام به یوسف بن عمر حاکم عراق نوشت: چون زید بن على نزد تو آید او را با خالد رو به رو کن. مبادا بیش از یک ساعت نزد تو بماند. چه او را مردى شیرین زبان، سخت‏بیان و سخن آرا دیدم و مردم عراق زود به سوى چنین کسان روى مى‏آورند. (6)

طبرى این داستان را با اندک اختلاف آورده است و چنین اختلافها طبیعى است، چه از زمان آن حادثه تا عصر طبرى و یعقوبى حدود دویست‏سال گذشته است و هر یک از راویان یا حادثه را به گونه‏اى دیگر شنیده و یا جزئیات را فراموش کرده و از خود چیزى بدان افزوده است.

به نقل یعقوبى: زید نزد عامل عراق آمد و او وى را با خالد روبه رو کرد و دروغ خالد آشکار شد. یوسف زید را گفت: امیر المؤمنین مرا فرموده است‏ساعتى بیش تو را در کوفه نگذارم. زید گفت: مرا سه روز فرصت‏بده تا استراحت کنم.

-ممکن نیست. -همین امروز. -یک ساعت دیگر هم نه.

ماموران یوسف، زید را از کوفه بیرون بردند و چون به عذیب (7) رسیدند بازگشتند. پس از رفتن آنان زید به کوفه بازگشت و شیعیان گرد او را گرفتند. یوسف آگاه شد و به سر وقت زید آمد و میان او و همراهان زید جنگ در گرفت و زید کشته شد. (8)

اما یعقوبى یا خواسته است داستان را مختصر کند، یا از روایت کننده‏اى به اختصار شنیده است.

ابن اثیر نویسد زید از نزد هشام به کوفه آمد و پنهان به سر مى‏برد و از خانه‏اى به خانه‏اى مى‏شد. شیعه نزد او مى‏آمدند و با وى بیعت مى‏کردند. بیعت او چنین بود:

شما را به کتاب خدا مى‏خوانم و سنت پیغمبر او و جهاد با ستمکاران و یارى مستضعفان و کمک به محرومان و قسمت کردن بیت المال میان مستحقان آن، به طور مساوى، و رد مظالم و یارى اهل بیت. آیا بدین شرط بیعت مى‏کنید؟

اگر مى‏گفتند آرى، دست‏خود را بدانها مى‏داد و مى‏گفت: عهد خدا و میثاق او و ذمه او و ذمه رسول خدا بر عهده توست که به بیعت‏با من وفا کنى و با دشمنان من بجنگى و در آشکارا و نهان خیر خواهى را از من دریغ ندارى. چون مى‏گفت: آرى، دست‏خود را به دست او مى‏کشید و مى‏گفت: خدایا گواه باش! و بدین ترتیب پانزده هزار تن و گفته‏اند چهل هزار تن با او بیعت کردند. (9)

ابن اثیر در روایتى دیگر نویسد:

زید به همراهى داود بن على براى رویارویى با خالد به کوفه آمد، سپس در کوفه ماند. شیعیان کوفه نزد او مى‏رفتند و از او مى‏خواستند خروج کند. و مى‏گفتند ما امیدواریم، تو از جانب خدا یارى شده (منصور) هستى.

این روزگارى است که بنى امیه در آن تباه مى‏شوند. یوسف چون رفتن مردم را نزد او دید بر او سخت گرفت تا کوفه را ترک گوید و او بهانه مى‏آورد تا آنکه ناچار شد از کوفه بیرون رود. چون به قادسیه یا ثعلبیه رسید، مردم کوفه در پى او رفتند و گفتند: ما چهل هزار تن هستیم که با تو یک سخنیم. در اینجا از شامیان کسى نیست. زید گفت: مى‏ترسم مرا تنها بگذارید، چنان که با پدر و جدم کردید. آنان سوگند خوردند که چنین نیست. داود که همراه او آمده بود گفت: پسر عمو! اینان تو را فریب مى‏دهند. مگر جدت على و حسن را که از تو عزیزتر بودند تنها نگذاشتند؟ مگر حسین را نکشتند؟ با اینها مرو!

اطرافیان زید گفتند: او مى‏خواهد تو را از این کار باز دارد چرا که خاندان خود را براى حکومت‏سزاوارتر مى‏پندارد.

زید به داود گفت: على با معاویه مى‏ستیزید که مردى زیرک بود. حسین را یزید هنگامى کشت که دولت‏یار آنان بود.

داود گفت: مى‏ترسم اگر با آنان به کوفه باز گردى کسى نزدشان دشمن‏تر از تو نباشد.

داود به مدینه بازگشت و زید به کوفه. در آنجا مردى که سلمه نام داشت نزد او آمد و پرسید: چند تن با تو بیعت کرده‏اند؟

-چهل هزار تن! -با جد تو چند تن بیعت کردند؟ -هشتاد هزار تن! -چند تن با او ماندند؟ -سیصد تن! -تو بهترى یا جدت؟ -جدم! -مردم این زمان بهترند یا آن زمان؟ -آن زمان! -با این همه از این مردم انتظار وفاى بیعت دارى؟ -چه کنم؟ با من بیعت کرده‏اند و بیعت آنان را در گردن دارم.

عبد الله بن حسن بن حسن نیز نامه‏اى به همین معنى و با مضمونى دیگر براى او نوشت. (10)

زید در کوفه ماند و یاران خود را آماده کرد و چون مى‏ترسید او را دستگیر کنند، پیش از موعدى که نهاده بود آماده قیام شد. از آن سویوسف که در حیره به سر مى‏برد مردم خود را آماده ساخت. مردم کوفه چون از آمادگى یوسف آگاه شدند و دانستند کار سخت گردیده و جنگ در پیش است، در یارى زید سست‏شدند و حیلتى به کار بردند تا از گرد وى پراکنده گردند. جمعى از سران آنان نزدش آمدند و از او پرسیدند در باره ابو بکر و عمر چه مى‏گویى؟ زید بر آنان رحمت فرستاد و گفت آنچه مى‏توانم در باره آنان بگویم این است که ما به حکومت‏سزاوارتر بودیم. آنان حق ما را از ما گرفتند. اما آنان در کار خود عدالت کردند. گفتند: اگر آنان به شما ستم نکرده‏اند اینان هم با تو ستم نکرده‏اند. پس چرا مى‏خواهى با آنان بجنگى؟

اینان مانند آنان نیستند به ما و شما و خودشان ستم مى‏کنند. ما شما را به کتاب خدا و سنت پیغمبر او (ص) مى‏خوانیم. سنت را باید زنده کرد و بدعت را میراند. اگر سخن ما را پذیرفتند نیکبخت‏خواهند بود و اگر نپذیرفتند من بر شما وکالتى ندارم. آنان بیعت وى را شکستند و از گرد او پراکنده شدند. (11)

بلاذرى نویسد: چون کسانى که با زید بیعت کرده بودند، دانستند یوسف بن عمر از کار زید آگاه است و پى او مى‏گردد، تنى چند از آنان نزد او رفتند و گفتند: خدایت رحمت کند در باره ابو بکر و عمر چه مى‏گویى؟

زید گفت: پس از رسول خدا ما از همه آفریدگان سزوارتر به حکومت‏بودیم. آنان خود را بر ما مقدم داشتند. بر ما و مردم حکومت کردند. به کتاب خدا و سنت رسول رفتار نمودند چون این سخن را از او شنیدند، بیعت او را به هم زدند و گفتند امام ما محمد بن على بود و پس از او جعفر بن محمد است و او از زید سزاوارتر است. (12)

به روایت ابن اثیر شبى که زید آماده خروج شد، تنها دویست و هیجده تن به یارى او آمدند. زید پرسید: سبحان الله مردم کجایند؟ گفتند: آنان را در مسجد بزرگ محاصره کرده‏اند. زید گفت: به خدا کسى که با ما بیعت کرده نمى‏تواند چنین عذرى بیاورد. در این وقت‏سپاهیانى که مامور جنگ با او بودند رسیدند. زید چون مردم خود را اندک دید به نصر پسر خزاعه که با او بود گفت: مى‏ترسم کارى را که با حسین کردند با من کرده باشند. نصر گفت: اما من تا مرگ همراه تو هستم. زید و تنى چند که با او بودند دلیرانه جنگیدند تا آنکه تیرى به پیشانیش رسید. او را به خانه‏اى بردند و طبیبى خواستند. چون طبیب تیر را از پیشانى او کشید، زید جان سپرد. زبیرى شهادت او را روز دوم صفر سال 120 هجرى و در سن چهل و دو سالگى نوشته است. (13)

کسانى که با او مانده بودند درماندند که با کشته او چه کنند تا سپاهیان یوسف بدو دست نیابند و سر او را جدا نسازند و بر نیزه نکنند. گفتند او را در آب مى‏افکنیم. بعضى گفتند سر او را به خاک مى‏سپاریم و تنش را میان کشتگان مى‏اندازیم. سرانجام او را به خاک سپردند و آب بر گور او روان ساختند. اما یکى از حاضران به یوسف خبر داد. به دستور یوسف نعش او را از خاک برون آوردند سر او را جدا کردند و براى هشام فرستادند و تن او را در کناسه (14) کوفه بر دار زدند و آن دو شعر که حکیم بن عیاش سروده (15) اشارت بدین حادثه است.

چنان که نوشته شد زید در قیام خود دعوى مهدویت نداشته است، لیکن از سخن بعض کسانى که او را برانگیختند بر مى‏آید که او را منصور (یارى شده از جانب خدا) و یا مهدى مى‏گفتند.

شرح این حادثه را بدین تفصیل، آن هم در کتابى که مخصوص شرح زندگى امام صادق (ع) است‏براى آن آوردم تا خواننده اندکى از وضع اجتماعى آن روزگار آگاه شود و دیگر اینکه معلوم گردد چرا امام صادق (ع) درخواست مردمى را که بدو وعده یارى مى‏دادند، نپذیرفت و نشر فقه آل محمد (ص) و علوم اهل بیت را مقدم شمرد. آنان که بنى هاشم را به قیام مى‏خواندند و به آنان وعده یارى مى‏دادند، همه یا بیشترشان، کومت‏حاکمان وقت را بر خود تحمل نمى‏کردند، یا مى‏خواستند خود حکومت را به دست گیرند، نه آنکه خواهان زدودن بدعت و زنده کردن سنت‏بودند.

براى اینکه نشان داده شود چرا امام صادق دعوت چنان مردم را پاسخ نمى‏گفت، به بعض آن حادثه اشارت مى‏شود:

چون دعوت عباسیان در شرق ایران گسترش یافت و مردم آن سرزمین، نیز عربهاى قحطانى که در آنجا به سر مى‏بردند با یکدیگر متحد شدند و مخالفت‏با مروانیان را آشکار ساختند و با حاکم دست نشانده مروان به جدال برخاستند، و ابو مسلم نصر سیار حاکم خراسان را گریزاند و قحطبه پسر شیب از جانب او براى سرکوبى لشکر مروان بن محمد که متوجه خراسان بودند فرستاده شد. در جنگى که در کنار فرات درگرفت، قحطبه کشته شد و لشکریان با پسر او حسن بیعت کردند. قحطبه پیش از آنکه بمیرد لشکریان خود را گفت: چون وارد کوفه شدید نزد ابو سلمه خلال بروید و گفته او را اطاعت کنید.

حسن با لشکریان خود در محرم سال یکصد و سى به کوفه در آمد. در این روزگار ابراهیم الامام داعى عباسیان در زندان درگذشته بود. او پیش از مرگ گفته بود پیروان او به کوفه بروند و در طاعت ابو العباس سفاح باشند.

ابو العباس در ماه صفر سال 132 با خاندان خود به کوفه در آمد. ابو سلمه آنان را در خانه ولید بن سعد که از موالى بنى هاشم بود جاى داد و چنان که نوشته‏اند چهل روز آمدن آنان را از مردم پنهان داشت. (16) و هرگاه از او مى‏پرسیدند: امام کیست؟ مى‏گفت: شتاب مکنید. او مى‏خواست کار زمامدارى را به فرزندان ابو طالب بسپارد. (17)

یعقوبى نوشته است ابو سلمه در آمدن ابو العباس سفاح و کسان او را به کوفه پوشیده داشت و در این مدت نامه‏اى به جعفر بن محمد نوشت و او پاسخ داد آنکه مى‏خواهند من نیستم و نامه‏اى به عبد الله بن حسن نوشت و او پاسخ داد من پیرى سالخورده‏ام. پسرم محمد بدین کار سزاوارتر است و به کسان خود پیام فرستاد با پسرم محمد بیعت کنید. این نامه ابو سلمه است که براى من فرستاده.

جعفر بن محمد (ص) بدو گفت: اى شیخ خون پسرت را مریز. من مى‏ترسم او در احجار الزیت (18) کشته شود. (19)

نوشته‏اند آنکه نامه ابو سلمه را براى امام صادق برد پاسخ خواست، امام نامه را بر چراغ گرفت تا سوخته شد و گفت: این پاسخ نامه تو است. شعرهاى ابو هریره ابار که در بخش اشعار عربى آمده، اشارت بدین واقعه‏است. چرا امام صادق به دعوت ابو سلمه پاسخ نداد و نامه او را سوزاند؟ براى آنکه دعوت ابو سلمه دعوتى سیاسى بود، نه آنکه صادق (ع) را امام واجب اطاعت مى‏دانست چه اگر چنین بود نبایستى نامه دیگرى به عبد الله بن حسن بنویسد و از او بخواهد زعامت لشکریان را بپذیرد.

حادثه دیگر اینکه کلینى به اسناد خود از سدیر صیرفى مى‏نویسد بر ابو عبد الله در آمدم و بدو گفتم: به خدا بر تو روا نیست قیام نکنى!

-سدیر چرا؟ -چون دوستان و شیعیان و یاران بسیار دارى. به خدا اگر على به اندازه تو شیعه و دوستدار داشت‏حق او را نمى‏گرفتند.

امام پرسید: سدیر، شمار آنان به چند تن مى‏رسد؟ -صد هزار! -صد هزار. آرى و بلکه دویست هزار. -دویست هزار؟ -آرى و نیم جهان.

ابو عبد الله خاموش ماند. پس گفت: مى‏توانى با من به ینبع (20) بیایى؟ -آرى!

امام دستور داد خرى و استرى را زین کردند. من بر خر سوار شدم.

گفت: مى‏توانى خر را به من واگذارى؟ گفتم: استر زیبنده‏تر است. گفت: خر سوارى براى من ملایم‏تر است. او بر خر و من بر استر سوار شدیم و به راه افتادیم تا وقت نماز امام گفت: سدیر پیاده شو تا نماز بخوانیم. پس گفت این زمین شوره‏زار است و نماز خواندن در آن روا نیست. پس به‏زمینى رسیدیم که سرخ رنگ بود، در آنجا غلامى را دید که بز مى‏چرانید. گفت: اى سدیر! به خدا اگر به شمار این بزها شیعه داشتم، قیام نکردن بر من روا نبود. پس فرود آمدیم و نماز خواندیم. پس از نماز بزها را شمردم هفده راس بود. (21)

روایتهاى دیگرى نیز در این باره آمده است که به خاطر اختصار از نوشتن آن صرف نظر مى‏کنم و یک بار دیگر سخن سالار شهیدان را یاد آور مى‏شوم: مردم بنده دنیایند، دین را تا آنجا مى‏خواهند که زندگانى خود را بدان سر و سامان دهند و چون آزمایش پیش آید، دینداران اندک خواهند بود.

از مضمون برخى روایتها مى‏توان دانست که قیام زید مورد تایید امام صادق (ع) بوده است چنان که صدوق در عیون اخبار الرضا آورده است:

چون زید پسر موسى بن جعفر (ع) در بصره خروج کرد و خانه فرزندان عباس را آتش زد، مامون حضرت رضا (ع) را گفت: اگر برادرت زید چنین کارى کرد، پیش از او زید بن على نیز خروج کرد و کشته شد. اگر به خاطر تو نبود او را مى‏کشتم چرا که کارى بزرگ کرده است.

امام فرمود: برادرم زید را با زید بن على (ع) قیاس مکن! او از علماى آل محمد بود. براى خدا غضب کرد و با دشمنان خدا جنگید تا کشته شد.

پدرم موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد شنید که مى‏گفت:

خدا عمویم زید را بیامرزد! او مردم را به «الرضا من آل محمد» مى‏خواند و اگر پیروز مى‏شد به وعده وفا مى‏کرد. چون مى‏خواست‏خروج کند با من مشورت کرد. بدو گفتم: عمو! اگر راضى مى‏شوى کشته گردى و در کناسه کوفه بر دار شوى خود مى‏دانى. (22)

و در روایتى دیگر از عبد الله بن سیابه آورده است: ما هفت تن بودیم، به مدینه رفتیم و بر ابو عبد الله صادق در آمدیم. از ما پرسید: از عمویم زید خبر دارید؟ گفتیم: خروج کرده یا آماده خروج است. گفت: اگر خبرى به شما رسید به من برسانید. چند روز گذشت، نامه بسام صیرفى رسید. نوشته بود: زید روز چهار شنبه غره ماه صفر خروج کرد و روز جمعه کشته شد. ما نزد صادق (ع) رفتیم و نامه را بدو دادیم، آن را خواند و گریست. سپس گفت: انا لله و انا الیه راجعون. عمویم را به حساب خدا مى‏گذاریم. مرد دنیا و آخرت ما بود. به خدا عمویم شهید از جهان رفت، همچون شهیدانى که با رسول خدا و على و حسن و حسین بودند. (23) در روایت دیگرى که در باب خروج به شمشیر پیش از ظهور قائم است، چنین آمده: مگویید زید خروج کرد (خروج او را نمونه قرار مدهید) زید مردى عالم و راستگو بود. او شما را به خود نخواند، به بیعت «الرضا من آل محمد (ص) » خواند. اگر پیروز مى‏شد بدانچه وعده داده بود وفا مى‏کرد. (24)

در باره زید و زندگانى و قیام او کتابها نوشته‏اند. از جمله آنها کتاب جامعى است‏به زبان فارسى که استاد فقید مرحوم دکتر حسین کریمان به نام سیره و قیام زید بن على نوشته است.

نمونه دیگرى از بى‏وفایى این وفا نمایان به خاندان رسالت رفتارى است که با فرزند زید کردند. چون زید شهید شد یحیى پسر او از کوفه به نینوا و از آنجا به مدائن و از مدائن به رى و سپس به سرخس رفت. در سرخس در خانه مردى به نام یزید بن عمر از بنى تمیم ماند. مردمى ازخوارج نزد او آمدند و بدو گفتند: اگر علیه بنى امیه قیام کند او را یارى خواهند کرد. یحیى مى‏خواست‏سخن آنان را بپذیرد، اما یزید مهماندار او گفت: چگونه مى‏خواهى با یارى مردمى بجنگى که از على و خاندان او بیزارى مى‏جویند. یحیى با سخنانى نیکو، درخواست‏خارجیان را رد کرد. سپس از خانه یزید به خانه مردى به نام حریش که از مردم بنى شیبان بود رفت و تا مردن هشام بن عبد الملک نزد او بود.

در خلافت ولید بن یزید، یوسف والى عراق به نصر سیار که حاکم خراسان بود نوشت از حریش بخواه تا کار را بر یحیى سخت گیرد. نصر به عقیل پسر مقعل که عامل او در بلخ بود پیام فرستاد: از حریش دست‏برمدار تا یحیى را با خود نزد تو بیاورد.

عقیل حریش را خواست و یحیى را از او طلبید. حریش نپذیرفت.

عقیل او را ششصد تازیانه زد. حریش گفت: به خدا اگر یحیى زیر پایم باشد پا را از روى او بر نخواهم داشت، هر چه خواهى بکن.

پسر حریش که نام او قریش بود، عقیل را گفت: پدرم را مکش. من یحیى را براى تو خواهم آورد. عقیل تنى چند با او فرستاد و آنان یحیى را نزد نصر پسر سیار روانه آوردند و نصر او را در زنجیر کشید. سپس به یوسف والى عراق نامه نوشت: یوسف از ولید در باره او دستور خواست. ولید گفت: او و یارانش را آزاد سازند. یوسف نصر را آگاه کرد و نصر یحیى را از زندان خواست و بدو گفت: از فتنه بپرهیز!

یحیى گفت: آیا در امت محمد فتنه‏اى بزرگتر از شما دیده مى‏شود؟ نصر او را پاسخ نگفت و دستور داد دو هزار درهم و نعلینى بدو بدهند و از وى خواست تا نزد ولید رود.

ابو الفرج داستانى از آزاد شدن یحیى نوشته است که اگر درست‏باشد، نشان دهنده میزان تعهد مردم زمان او به دین و دوستى با خاندان رسول (ص) و پایدارى آنان در حفظ این دوستى و دیندارى است. بلکه نشان دهنده تعهد مردم در بیشتر دورانهاست. مردمى که این بزرگواران را به قیام مى‏خواندند و به آنان وعده یارى مى‏دادند. اما این یارى و حرمت را تا آنجا پاس مى‏داشتند که خطر جانى براى آنان نداشته باشد. مردمى که مصداق فرموده حسین بن على (ع) هستند: «دین را تا آنجا مى‏خواهند که زندگانى‏شان را بدان سر و سامان دهند» .

ابو الفرج نویسد: چون پاى بند را از پاى یحیى برداشتند، تنى چند از شیعیان که توان مالى داشتند، نزد آهنگرى رفتند که آن را برداشته بود، و از او خواستند آن را به آنان بفروشد. پاى بند را به مزایده گذاشتند و هر یک مبلغى به بها افزود تا به بیست هزار درهم رسید. آهنگر ترسید مبادا حکومت از کار او آگاه شود و پول را از او بگیرد گفت: همگى پولها را روى هم بگذارید، آنان چنان کردند آهنگر پاى بند را خرد کرد و پاره‏هاى آن را بر آنان قسمت نمود و هر یک پاره‏اى را براى تبرک نگین انگشترى خود ساخت. (25) اما پس از چندى که یحیى در جوزجان خروج کرد، جز هفتاد تن با او نبود. راستى آن روز خریداران نگین انگشترى کجا بودند؟ و چرا نزد حاکم سرخس نرفتند و از او نخواستند یحیى را نکشد یا در باره او از خلیفه وقت پرسش کند؟

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAHGB.htm


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ