سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان و دانش، برادران همزادند و دو رفیق اند که از هم جدا نمی شوند . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 86 خرداد 12 , ساعت 11:43 صبح

 

ابن زیاد دستور داد پس از کشتن مسلم و هانى بدن آن دو را در محله کناسه به دار آویختند و فرمان داد که سر آنها را به نزد یزید بردند و بدین ترتیب ماجراى کشته شدن آنها را به اطلاع یزید رسانید.پس یزید بى‏درنگ پاسخ او را ارسال داشت و قهر و غلبه او را ستایش کرد.و در ضمن نامه‏اى براى ابن زیاد نوشت: شنیده‏ام حسین متوجه کوفه گردیده است.همه راهها را زیر نظر بگیر و جاسوسانى را بگمار و هر کس را که به وى بدگمان شده، با کمترین اتهامى دستگیر کن، و هر حادثه‏اى که روى داد به اطلاع من برسان.

باید دانست که یزید بن معاویه، عمرو بن سعید بن عاص را جهت فرمانروایى همراه با لشگرى عظیم از مدینه به مکه روانه ساخت و امور حج و سرپرستى کلیه حجاج را به وى واگذار کرد .

او که خود در اعمال حج با دیگران شرکت داشت یزید به وى توصیه کرده بود که حسین ع را مخفیانه دستگیر کند و چنانچه به این امر موفق نگردید با برپایى آشوب و جنگ به کشتن آن حضرت اقدام کند و چنانچه حسین ع آماده نبرد گردید با آن حضرت بجنگد.همین که روز هشتم ذى حجه فرا رسید عمرو بن سعید با سپاهى انبوه به مکه وارد شد.حسین بن على که از این امر آگاه شد مصمم گردید که به طرف عراق حرکت کند.و این در حالى بود که آن حضرت براى اعمال حج احرام بسته بود، و پیش از آن نیز نامه مسلم بن عقیل مبنى بر بیعت مردم کوفه به دست آن حضرت رسیده بود.از این رو بلافاصله اعمال طواف خانه و سعى بین صفا و مروه و عمل تقصیر را به جا آوردند.سپس از لباس احرام خارج گردیده و به نیت عمره مفرده اعمال خود را انجام دادند.زیرا که اتمام عمل حج براى آن حضرت امکان پذیر نبود، و بیم آن مى‏رفت که وى را دستگیر سازند.سرانجام امام حسین ع در روز سه‏شنبه و برخى گویند در روز چهارشنبه هشتم ذى حجه مکه را ترک کرد و دیگر حجاج در همان روز از مکه به طرف منى مى‏رفتند.هر چند که مسلم بن عقیل در همان روز به شهادت رسیده بود، اما هنوز این خبر به اطلاع امام نرسیده بود. همین که امام حسین ع از مکه بیرون شد تا راه عراق را در پیش گیرد خطاب به یاران خود سخنانى به این شرح ایراد فرمود: سپاس خداوند را که هر آنچه اراده فرماید به انجام خواهد رسید و همه نیروها از آن اوست.درود خدا بر رسول الله ص رضاى خدا همان رضاى ما اهل بیت پیامبر است.در آزمایشهاى خداوندى شکیبا باشید.امید است که توفیق صبر پیشگان نصیب ما گردد.

من پاره تن رسول الله ص هستم و پاره تن پیامبر هرگز از او جدا نخواهد ماند تا در بهشت مقدس به دیدار یکدیگر نایل آییم، و آن حضرت به وعده خویش وفا کند، و چشمانش به دیدار اهل بیت خویش روشن گردد.از میان شما آن کس که آماده جانبازى و فداکارى است و از ریختن خون خود در راه ما و دیدار با خدا خوشنود خواهد بود، با ما همراه شود.زیرا که من به خواست خداى تعالى فردا صبح حرکت خواهم کرد.همین که سخنان آن حضرت پایان یافت، ابو بکر عمر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام مخزومى نزد امام ع آمد و آن حضرت را از حرکت به سوى عراق منع کرد.پس امام در حالى که از همدردى با او خوشنود گردیده بود در پاسخ او گفت : خداوند تو را پاداش خیر دهد.من در این مورد سعى خواهم کرد.اما آنچه را که اراده خداوندى است انجام خواهد شد.آنگاه عبد الله بن عباس نیز به حضور امام آمد و او نیز حضرت را از خارج شدن از مکه به شدت منع کرد.امام حسین ع وى را نیز پاسخ داد و گفت: من از خداوند طلب خیر مى‏کنم و درباره امور آینده اندیشه خواهم کرد.ابن عباس بار دیگر به آن حضرت مراجعه کرد و باز هم امام را از رفتن به سوى عراق منع کرد، و گفت چنانچه گریزى نیست جز این که از مکه خارج شوید، پس بهتر است که رهسپار یمن گردید.امام ع در پاسخ او گفت : اى پسر عمو به خدا سوگند که من تو را اندرزگویى مهربان مى‏دانم.اما من در این مورد اندیشه بسیار کرده و تصمیم خود را گرفته و مسیر خود را انتخاب کرده‏ام.عبد الله بن عباس با شنیدن این سخنان حضرت را ترک کرد.در این اثنا ابن زبیر را ملاقات کرد در حالى که شعر زیر را مى‏خواند:

یا لک من قبرة بمعمر

خلا لک الجو فبیضی و اصفرى

و نقری ما شئت ان تنقری

هذا حسین خارج فابشرى

سومین نفر که با امام ع ملاقات کرد عبد الله بن زبیر بود.هر چند که او ابتدا پیشنهاد رفتن به سوى عراق را به آن حضرت داد، اما دیرى نپایید که گفته خود را تغییر داد و بیم آن داشت که مبادا مورد اتهام قرار گیرد.پس رو کرد به آن حضرت و گفت: چنانچه مایل باشید که در حجاز اقامت کنید ما هرگز با شما مخالفتى نخواهیم کرد.اما همین که از نزد امام برفت حسین ع فرمود: پسر زبیر بیش از هر کس دوست مى‏داشت و در این آرزو بود که من از حجاز خارج شوم.سپس عبد الله بن عمر نزد امام ع آمده و به وى پیشنهاد کرد که با اهل ضلال و مردمان گمراه از در سازش درآید و حضرت را از جنگ و کشته شدن بر حذر داشت.اما امام ع در پاسخ او گفت: اى ابا عبد الرحمن، آیا نمى‏دانى که یکى از مواردى که دنیاى پست و مردمان فرومایه آن را بخوبى نشان مى‏دهد کشتن یحیى بن زکریا بود.ماجرا از این قرار بود که سر یحیى بن زکریا را براى یکى از ستمکاران بنى اسرائیل به عنوان هدیه فرستادند.آیا نمى‏دانى که در هر روز قوم بنى اسرائیل بین طلوع فجر و طلوع آفتاب هفتاد پیغمبر را کشته و بى آنکه احساس ناراحتى از خود نشان دهند به بازار مى‏رفتند و به داد و ستد و تجارت خود مشغول مى‏شدند، چنان که گویى هیچ اتفاقى رخ نداده و به هیچ جنایتى دست نزده‏اند .و هر چند که خداوند به زودى اعمال نارواى آنان را کیفر نکرد، اما پس از چندى آنان را خوار و ذلیل ساخت و در برابر خون پاک پیامبران به انتقام رساند.امام ع در حالى که ابن عمر را ابا عبد الرحمن خطاب مى‏کرد به وى فرمود: از خدا بترس و در یارى با من کوتاهى مکن.

امام حسین ع به سخن خود ادامه داده و مى‏گفت: به خدا سوگند اگر در سوراخ جانورانى درنده به سر برم این مردم گمراه مرا رها نخواهند ساخت و این دون صفتان تا مرا به قتل نرسانند دست از من برنخواهند داشت.به خدا سوگند رفتار این جماعت ناسپاس با من به همان گونه است که قوم یهود در روز شنبه مرتکب شدند.مرا نیز مورد ظلم و ستم قرار خواهند داد.آنها هرگز آرام نخواهند شد تا این قلب تپنده را از من بگیرند.

اما بدان که در چنین موقع خداوند، افرادى را بر آنان مسلط خواهد ساخت که کمترین رحمى به دل ندارند و در خوارى و ذلت این مردم تا آنجا مى‏کوشند که تکه پارچه خون آلود نجس را هم بر آنها ترجیح مى‏دهند.

محمد بن حنفیه نیز در شبى که امام ع عازم بود که در بامداد آن مکه را ترک کند به خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد، اى برادر، شما خوب مى‏دانید که چگونه اهل کوفه با پدر و برادر شما در رفتار خود ناجوانمردى کردند و مکر و حیله به کار بردند.من از آن بیم دارم که با شما نیز چنین کنند.پس چنانچه رأى شریفت قرار گیرد که در مکه بمانى که حرم خداست، عزیز و مکرم خواهى بود و کسى متعرض تو نخواهد شد.حضرت فرمود: اى برادر، من مى‏ترسم که یزید بن معاویه خون مرا در مکه بریزد، و به این وسیله حرمت این خانه محترم ضایع گردد .محمد بن حنفیه گفت: چنانچه از این جهت بیمناکى پس به طرف یمن یا بلاد دیگرى بروید که در آن نواحى براى شما احترام قائل هستند و کسى نمى‏تواند به شما آسیبى برساند.امام فرمود، در این مورد فکر خواهم کرد.صبح روز بعد امام همراه با کاروان خود کوچ کرد. محمد بن حنفیه از این امر اطلاع یافت.با شتاب آمد.حضرت حسین ع سوار بر شتر شده بود.زمام ناقه امام را گرفت و عرض کرد، مگر قرار نبود درباره درخواست من فکر کنید؟ چرا با عجله حرکت کردید؟ امام فرمود:

بعد از این که از تو جدا شدم، پیغمبر را در خواب دیدم.فرمود: اى حسین به سوى عراق بشتاب .خواست خداوند است که تو کشته گردى.محمد بن حنفیه گفت، انا لله و انا الیه راجعون.به امام گفت: پس چرا این بانوان را همراه خود مى‏برید؟ فرمود: خدا خواسته است که آنها را اسیر ببیند، پس به ناچار ابن حنفیه با برادر خود خداحافظى کرد و برفت.

عبد الله بن عمر با شنیدن این خبر به قصد دیدار با امام به راه افتاد و در یکى از منزلگاهها به حضور آن حضرت رسید.پس رو کرد به امام و گفت، اى فرزند رسول خدا به قصد کجا حرکت کرده‏اید؟ فرمود، به طرف عراق مى‏روم.گفت از شما تقاضا دارم از این سفر منصرف شوید و به حرم جد خود بازگردید.امام از این امر ابا فرمود.ابن عمر که امتناع آن حضرت را مشاهده کرد رو کرد به امام و گفت: اى ابا عبد الله، جایگاه بوسه رسول الله را به من نشان دهید.پس سه بار آن را بوسید، و در حالى که اشک از چشمانش جارى بود، گفت، اى ابا عبد الله، من در حالى با شما خداحافظى مى‏کنم که مى‏بینم سرانجام به شهادت خواهید رسید، و بدین ترتیب از آن حضرت جدا شد.همین که امام ع مکه را ترک کرد و کاروان آن حضرت به راه افتاد، عده‏اى از فرستادگان عمرو بن سعید بن عاص که از جانب یزید حکومت حجاز را داشت، تحت سرپرستى برادرش یحیى بن سعید مورد اعتراض قرار گرفت.امام که با عزمى راسخ راه خود را در پیش گرفته بود هرگز حاضر به بازگشت نشد و از این امر امتناع ورزید، و در نتیجه میان آنها درگیرى شدیدى به وجود آمد و یاران امام به شدت به مقابله با آنان برخواستند.زد و خورد میان آنها همچنان ادامه یافت.اما امام حسین ع بدون اعتنا به مأموران حکومتى راه خود را ادامه مى‏داد.سرانجام به عنوان اعتراض آن حضرت را مخاطب ساخته گفتند: اى حسین، آیا از خدا نمى‏ترسى؟ اجتماع مردم را رها کرده و میان این امت تفرقه ایجاد مى‏کنى؟ پس امام فرمود: هر کس پاداش عمل خود را خواهد دید.همان طور که شما از اعمال من دورى مى‏جویید، من هم هرگز از رفتار شما خوشنود نیستم و از کردار شما بیزارى مى‏جویم.

از على بن الحسین ع آمده است که گفت: موقعى که همراه با پدرم حسین بن على از مکه خارج شدیم کمتر اتفاق مى‏افتاد که وى در هر محل که منزل کرده و آنجا را ترک مى‏کرد نام یحیى بن زکریا و کشتن او را بر زبان جارى نسازد.

عمرو بن سعید حاکم مدینه به امر امام حسین ع نامه‏اى براى یزید ارسال داشت.یزید با خواندن نامه به یک بیت شعر تمثل جست:

فان لا تزر ارض العدو و تأته

یزرک عدو اویلو منک کاشح

بدین ترتیب کاروان امام ع به راه خود ادامه داد تا آنگاه که به منزل تنعیم رسید.در آنجا کاروانى را مشاهده کردند.این کاروان که انواع زینت و زیورهاى گران قیمت با خود داشت هدایایى بود که بحیر بن ریسان حاکم یمن براى یزید بن معاویه مى‏فرستاد.پس امام ع از رفتن کاروان مانع شد و هدایا را از آنها بگرفت و به صاحبان شتر فرمود: هر یک از شما که مایل باشد همراه با ما به عراق برویم کرایه او را پرداخته و با او نیکى رفتار خواهیم کرد، و هر کس مى‏خواهد در راه از ما جدا شود به هر اندازه که همراه ما باشد به همان اندازه کرایه او را مى‏پردازیم.پس گروهى از آنان با آن حضرت به راه افتادند.و عده‏اى نیز از رفتن خوددارى کردند، و هر کس که از آنها جدا شد امام ع حق او را اعطا کرد، و آن که با حضرت همراه مى‏شد کرایه و لباس نیز از امام مى‏گرفت.

در اینجا به این نکته بایستى اشاره کرد که چگونه بود که امام ع به این امر اقدام کرد؟ در پاسخ باید گفت: این هدایا از اموال مسلمین بود و پیشوا و مرجع امور مسلمین حسین بن على ع بود که مى‏بایست در اختیار وى قرار گیرد، و یزید هرگز شایسته خلافت نبود تا بتواند بر اموال مسلمین دست یابد.

امام ع همچنان به راه خود ادامه مى‏داد تا به منزلگاه صفاح رسید.در این محل بود که فرزدق شاعر عرب با آن حضرت دیدار کرد.سبط ابن جوزى در کتاب تذکرة الخواص محل ملاقات او را با امام منزلگاه ببستان بنى عامر آورده است.فرزدق داستان ملاقات خود را با امام ع تعریف کرده مى‏گوید: چنین افتاد که در سال شصت هجرى به همراه مادرم جهت انجام مراسم حج به مکه مى‏رفتم.پس همچنان که مهار شتر او را به دست داشتم، در حرم وارد شدم.در این اثنا حسین بن على ع را دیدار کردم که با شمشیر و سلاح از مکه بیرون مى‏رود.پرسیدم این کاروان از کیست؟ گفتند از حسین بن على است.پس به نزد آن حضرت آمده پس از سلام عرض کردم.خداوند خواسته که آرزویت را برآورده سازد.پدر و مادرم به فدایت اى فرزند رسول خدا، چه چیز تو را به شتاب واداشت که از انجام حج دست بازدارى؟

فرمود، اگر شتاب نمى‏کردم، گرفتار مى‏شدم آنگاه فرمود، تو کیستى؟ .گفتم، مردى از عرب هستم.به خدا سوگند، از خصوصیات من بیش از این از من نپرسیدند.سپس از حال مردم از من جویا شدند، پاسخ گفتم: از مرد آگاهى پرسیدید، اکنون دلهاى مردم با شماست، و شمشیر آنها بر زیان شماست.قضا و سرنوشت را خداوند تعیین مى‏کند و آنچه را بخواهد انجام شدنى است .فرمود: راست گفتى، کارها به دست خداست، و او که پروردگار ماست، هر روزى در کارى است .پس چنانچه قضاى الهى بر طبق دلخواه ما باشد، بدان خوشنودیم، پس خداى را بر نعمتهایش سپاس گوییم و او خود نیروى شکر گزاریش را عنایت کند و چنانچه قضاى خداوندى بر وفق امید ما نبود آن کس که نیتش حق بوده و پرهیزگار باشد از مرز حقیقت دور نشده است.

من به امام گفتم: چنین است.خداوند شما را به آنچه دوست دارى برساند، و از آنچه دورى مى‏جویید مصون دارد.سپس درباره نذر و مناسک حج از آن حضرت سؤالاتى کردم.امام پاسخ گفت و مرا آگاه کرد.آنگاه اسب خود را به راه انداخت و فرمود: درود بر تو و از یکدیگر جدا شدیم.

عبد الله بن جعفر نیز پس از شنیدن خروج امام از مکه دو فرزند خود، عون و محمد را نزد آن حضرت فرستاد و نامه‏اى به وسیله آن دو براى امام ارسال داشت.نامه مزبور به این شرح بود: من شما را به خدا سوگند دهم که از این سفر بازگردى.از آن بیم دارم که در این راه جان خود را از دست بدهى.که در این صورت نور زمین خاموش خواهد شد.زیرا که تو چراغ فروزان راه یافتگان هستى.عبد الله پس از ارسال این نامه خود به نزد عمرو بن سعید امیر مدینه رفت و از او درخواست کرد امان نامه‏اى براى حسین ع بفرستد و به او اطمینان دهد که به نیکى و احسان با او رفتار کند.عمرو بن سعید این امر را پذیرفت و نامه‏اى نوشت و به وسیله برادر خود یحیى بن سعید فرستاد.پس یحیى و عبد الله بن جعفر به خدمت آن حضرت رسیدند و در بازگشت امام از این سفر کوشش بسیار کردند.اما امام ع به آن دو فرمود: من رسول خدا ص را در خواب دیدم، و مرا به آنچه را که به دنبال آن مى‏روم دستور فرمود.آن دو گفتند، آن خواب چه بوده؟ فرمود آن را تا کنون براى کسى نگفته و بعد از این نیز نخواهم گفت تا پروردگار عز و جل را دیدار کنم.پس همین که عبد الله بن جعفر از بازگشت او ناامید شد به دو فرزند خویش، عون و محمد دستور داد، ملازم آن حضرت باشند و در رکاب او به جهاد بپردازند، و خود به مکه بازگشت.

کاروان امام حسین ع بى آنکه به امر دیگرى بیندیشد به سرعت به سوى عراق پیش مى‏رفت تا به سرزمین، عقیق، وارد شد، و در قسمت ذات عرق اقامت کرد.در این محل بود که فردى از طایفه بنى اسد که بشر بن غالب نام داشت و از عراق مى‏آمد به خدمت امام رسید، درباره اوضاع مردم عراق از او جویا شد.وى در پاسخ امام گفت: دلهاى مردم با شماست، اما شمشیرهاى آنها همراه با بنى امیه است.حسین بن على ع به همراهان خود فرمود: این برادر اسدى راست گفت .به راستى که هر کار با اراده خداوندى انجام خواهد شد، و حکم هر چیز به خواست و اراده اوست.

همین که امام ع به محل، حاجر، از بخشهاى ذات الرمه رسید، نامه‏اى براى عده‏اى از اهالى کوفه مانند سلیمان بن صرد خزاعى، مسیب بن نجیه، رفاعة بن شداد و چند نفر دیگر از آنها نوشت و این نامه را به وسیله قیس بن مسهر صیداوى به کوفه فرستاد و این در موقعى بود که از شهادت مسلم اطلاع نیافته بود.نامه امام به این شرح بود: بسم الله الرحمن الرحیم .نامه‏اى است از حسین بن على به برادران مؤمن و مسلمان خود.درود بر شما.حمد و سپاس به درگاه خداوندى که جز او خدایى نیست.اما بعد، نامه مسلم بن عقیل به من رسید.از این نامه که حاکى از نیک اندیشى و اتحاد شما بر یارى و نصرت ما و گرفتن حق از دست رفته ما بود اطلاع یافتم.از خداى مى‏خواهم که کار ما را نیک گرداند، و بهترین پاداش را به خاطر کردار نیکو به شما عطا فرماید.من در روز سه‏شنبه هشتم ذى حجه [روز ترویه‏] از مکه رهسپار دیار شما گردیدم.چون فرستاده من به نزد شما رسید در کار خود بشتابید، کوشش کنید و آماده باشید که من انشاء الله به زودى بر شما وارد مى‏شوم.درود و رحمت و برکات خداوند بر شما باد .در اینجا به این نکته بایستى اشاره کرد که مسلم بن عقیل بیست و هفت روز پیش از آنکه کشته شود نامه‏اى به آن حضرت نوشته بود.قیس بن مسهر که نامه حضرت را مى‏آورد رهسپار کوفه گردید.

همین که ابن زیاد از حرکت امام از مکه به سوى کوفه مطلع شد، حصین بن تمیم را که فرمانده لشگریان او بود، به مقابله با امام روانه ساخت.حصین با سپاه خود به راه افتاد تا به قادسیه رسید، و لشگریان را چنان منظم ساخت که فاصله میان خفان و قادسیه و قطقطانه تا جبل لعلع از افراد او خالى نباشد.با ورود قیس به قادسیه، حصین دستور داد وى را بازداشت و بازرسى کنند.اما قیس نامه را درآورد و آن را پاره کرد.حصین بن تمیم بى‏درنگ وى را به نزد ابن زیاد فرستاد.همین که ابن زیاد وى را مشاهده کرد، به او گفت، تو کیستى؟ وى پاسخ داد: من یکى از شیعیان امیر المؤمنین على بن ابى طالب و فرزندش حسین بن على هستم .وقتى علت پاره کردن نامه را از قیس جویا شد وى در پاسخ گفت: براى اینکه نخواستم بدانى که در این نامه چه نوشته شده است.باز از وى پرسید، نامه از چه کسى بود و براى چه کسى نوشته شده بود.گفت، نامه از حسین بن على بود که براى جماعتى از اهالى کوفه فرستاده بود، و من نام آنها را نمى‏دانم.در اینجا ابن زیاد در غضب شد و گفت، به خدا سوگند تو را آزاد نخواهم کرد، مگر اینکه اسامى آنها را براى من بگویى، و یا به منبر روى و به حسین بن على و پدر و برادرش ناسزا گویى، و گرنه تو را قطعه، قطعه خواهم کرد.قیس گفت نام آن جماعت را به تو نخواهم گفت، اما حاضرم به منبر روم و به حسین و پدر و برادرش دشنام دهم. (منظور او این بود که مطالب نامه امام حسین ع را براى مردم بیان کند). پس قیس بر فراز منبر رفت و حمد و ثناى خداى را به جا آورد و بر رسول خدا درود فرستاد، و براى على بن ابى طالب ع و حسن و حسین ع بسیار طلب رحمت کرد و عبید الله بن زیاد و پدرش و همه سرکشان بنى امیه را مورد لعن و نفرین قرار داد.سپس گفت: اى مردم، این شخص حسین بن على ع بهترین بندگان خدا، پسر فاطمه دخت رسول الله ص است و من فرستاده او به جانب شما هستم.او اکنون در منطقه حاجر اقامت دارد.پس او را بپذیرید و به سخن او پاسخ گویید.ابن زیاد دستور داد او را از بالاى قصر به زیر اندازند، و چون او را بینداختند در هم شکسته شد و از دنیا برفت.همین که این خبر به آگاهى امام حسین ع رسید گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» و بى‏اختیار اشک از چشمانش جارى شد، و این آیه را تلاوت فرمود: (فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا) (1)

سپس گفت: خداوند پاداش او را بهشت قرار دهد.بارالها براى ما و شیعیان ما مقام والایى تعیین فرما و ما را با آنان در جایگاهى از رحمت خود قرار بده و پاداش بیکران خود را بر ما مقرر دار، که بر هر چیز بى‏نهایت توانایى.

حسین ع از منزل حاجر به راه افتاد تا به آبى از آبهاى عرب رسید.در آنجا عبد الله بن مطیع عدوى را دید که در کنار آن آب فرود آمده بود.همین که حسین ع را دید به نزد آن حضرت رفت و گفت، اى پسر رسول خدا، پدر و مادرم به فدایت.چه چیز تو را به این سرزمین کشانده است؟ حسین ع فرمود: همانطور که مى‏دانى معاویه از این جهان رخت بربست.پس از مرگ او مردم عراق به من نوشتند و مرا به سوى خویش خواندند.عبد الله بن مطیع گفت: اى فرزند رسول الله، خداى را در نظر دار تا مبادا حرمت اسلام در معرض تلف قرار گیرد.تو را به خدا سوگند دهم که حرمت قریش و عرب از بین نرود.به خدا سوگند اگر آنچه را که در دست بنى امیه است (از خلافت) بخواهى، تو را خواهند کشت، و چنانچه تو را به قتل رسانند پس از تو از هیچ کس بیم و هراسى نخواهند داشت.به خدا سوگند امروزه حرمت اسلام و قریش و عرب به حرمت تو بستگى دارد.پس این کار را مکن و به کوفه مرو و خود را در برابر جنگ بنى امیه قرار مده.

در این گیر و دار به دستور عبید الله همه راهها را بسته بودند.بخصوص فاصله میان واقصه (که نام محلى است در راه مکه) تا شام و تا راه بصره همه را بستند تا کسى را یاراى ورود یا خروج نباشد.از این رو امام ع بى آنکه از این جریان اطلاعى داشته باشد به راه خویش مى‏رفت، تا آنگاه که با عده‏اى از عربها برخورد و از آنان سؤالاتى کرد.آنان گفتند: نه به خدا، سوگند ما خبرى نداریم.ما همین قدر مى‏دانیم که همه راهها را بسته‏اند و رفت و آمد براى ما امکان پذیر نیست.پس حضرت راه خود را در پیش گرفت و برفت.در آن سال زهیر بن قین بجلى که از طرفداران عثمان بود به حج رفته و در بازگشت از این سفر با کاروان امام حسین ع دیدار کرده بود.گروهى از افراد قبیله فزاره و بجیله گویند: آنگاه که ما از مکه بیرون آمدیم با زهیر بن قین بجلى همراه، و با کاروان حسین ع نیز هم سفر بودیم و چیزى نزد ما ناگوارتر از این نبود که در محلى با او هم منزل شویم.امام همچنان به راه خود ادامه داد و سرانجام در جایى فرود آمد که ما نیز ناگزیر در همان جا اقامت کردیم .پس حسین ع در یک سو فرود آمد و ما نیز در سویى دیگر نشستیم.در این میان که به خوردن غذا مشغول بودیم، ناگاه مردى از جانب حسین ع نزد ما آمد و سلام کرد.سپس بر ما وارد شد و رو کرد به زهیر بن قین و گفت: ابا عبد الله الحسین مرا به سوى تو فرستاده و از تو دعوت کرده است که به نزد او بروى.پس هر که با ما نشسته بود، آنچه در دست داشت انداخت و خموش نشستیم و چنان بى حرکت بودیم که گویى پرنده‏اى بر سر ماست، زیرا رفتن زهیر به خدمت امام براى ما بسیار ناگوار بود.ابو محنف مى‏گوید: دلهم دختر عمرو، که همسر زهیر بود تعریف کرده گوید: من به زهیر گفتم، آیا فرزند رسول خدا به سوى تو مى‏فرستد و تو از رفتن امتناع مى‏ورزى؟ سبحان الله، بهتر نیست که به خدمتش بروى و سخنش را بشنوى و سپس بازگردى؟ زهیر بن قین بى آنکه از این امر خوشنود باشد به نزد آن حضرت رفت.دیرى نپایید که با شادى و چهره‏اى درخشان بازگشت و دستور داد خیمه او را بکنند و بار سفر او را نزدیک امام حسین ع ببرند.آنگاه به همسر خود گفت: از این پس تو را طلاق مى‏دهم آزادى.مى‏توانى نزد کسان خود بروى زیرا من دوست ندارم به سبب من گرفتار شوى.من تصمیم دارم که نزد امام حسین ع بروم و با دشمنانش به نبرد پردازم و جان خود را در راه او فدا کنم.سپس زهیر، مهر همسر خویش را پرداخت، و او را به یکى از عمو زاده‏هاى خود واگذاشت تا وى را به خانواده‏اش برساند.همسر زهیر برخاست و با چشمانى گریان با زهیر خداحافظى کرد و گفت: اى زهیر خداوند تو را پاداش خیر دهد.از تو مى‏خواهم که در روز قیامت نزد جد حسین بن على ع مرا یاد کنى، سپس زهیر رو کرد به همراهان خود و گفت: هر کس از شما مى‏خواهد پیروى من کند.در غیر این صورت این آخرین دیدار ما خواهد بود.من براى شما حدیثى بیان کنم، بدین ترتیب که ما در سرزمین، بلنجر، که یکى از بلاد خزر است، جنگ کردیم.خداوند پیروزى بهره ما کرد و غنایم بسیار نصیب ما گردید.از این رو شاد و خرسند بودیم.سلمان فارسى به ما گفت: هنگامى که آقاى جوانان آل محمد را درک کردید و در رکاب او به جنگ پرداختید، مى‏بایست از امروز که این همه غنایم به دست آوردید به مراتب شادتر باشید.اینک من با شما خداحافظى مى‏کنم .از آن پس زهیر همچنان در رکاب امام حسین ع به نبرد پرداخت تا همراه آن حضرت به شهادت رسید.

امام ع به راه خود ادامه داد تا آنگاه که کاروان آن حضرت به، خزیمیه، رسید.در آنجا یک شبانه روز اقامت کرد.سپس از آنجا نیز حرکت کرد، تا به سرمنزل ثعلبیه، وارد شد.

آن شب را در همان جا فرود آمد.همین که بامداد شد، مردى از اهالى کوفه که وى را ابا هره ازدى مى‏گفتند به نزد آن حضرت آمده، سلام کرد و گفت: اى فرزند رسول الله چه شد که از حرم خدا و حرم جد خود محمد ص خارج شدید؟ حسین بن على ع به وى گفت: واى بر تو اى ابا هره، بنى امیه مالم را گرفتند و هتک حرمتم کردند.صبر کردم، و چون خواستند خونم بریزند از آنها گریختم.به خدا سوگند این گروه ظالم و ستم پیشه مرا شهید خواهند کرد و خداوند لباس ذلت و خوارى بر ایشان خواهد پوشانید و شمشیر انتقام بر آنان خواهد کشید، و بر ایشان کسى را مسلط خواهد کرد که از قوم سبأ که زنى بر آنان فرمانروایى داشت به مراتب ذلیل‏تر و خوارتر خواهند شد.و آنان نیز همانند قوم سبأ خواهند شد. عبد الله بن سلیم و مفدى بن مشمعل که هر دو از طایفه بنى اسد بودند مى‏گویند: چون ما مراسم حج را به جاى آوردیم در این اندیشه بودیم که هر چه زودتر خود را به کاروان حسین ع برسانیم و بنگریم که سرانجام کارش به کجا خواهد کشید.از این رو با شترهاى خود با سرعت به راه ادامه دادیم تا در منزل زرود به آن حضرت رسیدیم.در آنجا مردى را از اهالى کوفه مشاهده کردیم.وى همین که چشمش به حسین ع افتاد مسیر خود را تغییر داد.امام ع ایستاد و گویى مى‏خواست وى را ببیند.چون مشاهده کرد که او راه خود را کج کرده رهایش ساخت و به راه افتاد.ما نیز به دنبال آن حضرت حرکت کردیم.پس یکى از افراد ما گفت، نزد این مرد برویم تا از اوضاع کوفه جویا شویم، زیرا که او از اخبار کوفه بخوبى آگاه است.از این رو نزد وى رفتیم و پرسیدیم: از کدام قبیله هستى؟ او گفت: از قبیله بنى اسد.گفتیم ما نیز از بنى اسد هستیم.از وى پرسیدیم که در کوفه چه خبر بود؟ وى پاسخ داد، من کوفه را ترک نکرده بودم که مشاهده کردم.مسلم بن عقیل و هانى بن عروه کشته شدند، و آن دو را در بازار بر زمین مى‏کشیدند.پس از آن ما برگشتیم تا به حسین ع رسیدیم و با او به راه افتادیم تا شامگاهى به منزل، ثعلبیه، فرود آمدیم.ما نیز به خدمت آن حضرت رسیده، گفتیم: رحمت خداوند بر شما باد.نزد ما خبرى است چنانچه بخواهى آشکارا و یا پنهانى آن را براى تو بازگو کنیم.حضرت نگاهى به ما و به اصحاب خود کرد، سپس فرمود: من چیزى از ایشان پنهان نکرده‏ام.به وى گفتیم، آیا در روز گذشته به هنگام غروب آفتاب آن مرد سوار را ملاحظه کردید؟ فرمود، آرى، و ادامه داده گفت: و من مى‏خواستم اوضاع و احوال را از او جویا شوم.گفتیم، به خدا سوگند ما به خاطر شما اخبارى را کسب کردیم و براى شما خواهیم گفت.او مردى بود از قبیله ما، خردمند، راستگو و دانا، او به ما خبر داد و گفت: هنوز از کوفه خارج نشده که خود دیده است که مسلم و هانى کشته شده‏اند، و پاى آن دو را گرفته بودند و بدن‏هاشان را در بازار مى‏کشیدند.حسین ع فرمود «انا لله و انا الیه راجعون» رحمت خدا بر ایشان باد، و این سخن را چند بار بر زبان جارى ساخت.پس ما به او عرض کردیم، ما تو را به خدا و به جان خود و خاندانت سوگند مى‏دهیم که از همین مکان بازگردى زیرا چنان که مى‏بینیم در کوفه کسى به یارى شما نخواهد آمد و پیروانى نخواهید داشت، بلکه از آن بیم داریم، که بر زیان شما قیام کنند.آن حضرت نگاهى به پسران عقیل کرد و پرسید: شما چه مى‏اندیشید؟ مسلم کشته شده است؟ آنان گفتند، به خدا ما بازنگردیم تا انتقام خون او را بگیریم یا همان طور که او به شهادت رسید ما نیز شربت شهادت نوشیم.حسین ع رو کرد به ما و فرمود: پس از اینها هرگز خبرى در زندگى نیست.ما از این سخن دانستیم که امام از تصمیم خود هرگز باز نخواهد گشت، و به سفر خود ادامه خواهد داد.پس، به او عرض کردیم، خداوند آنچه خیر است براى تو پیش آورد.فرمود، خداوند شما را رحمت کند.امام ع در اینجا به یاد مسلم بن عقیل گریست و به شدت اشک از دیدگانش سرازیر گشت.و در آنجا بماند.همین که سحرگاهان فرا رسید، به جوانان و غلامان خود فرمود، آب بسیار بردارید.آنان آب بسیارى کشیدند و همراه برداشتند.سپس از آنجا کوچ کردند، تا به منزلگاه زباله رسیدند.در آنجا به اطلاع آن حضرت رسید که عبد الله بن بقطر که برادر رضاعى امام بود به شهادت رسیده است.طبرى در کتاب خود آورده است: که حسین بن على، عبد الله بن بقطر را نزد مسلم بن عقیل فرستاده بود و این در موقعى بود که هنوز شهادت مسلم به اطلاع امام ع نرسیده بود.لشگریان حصین وى را دستگیر کردند و او را نزد ابن زیاد روانه ساختند.بعضى گویند حسین ع او را با مسلم فرستاده بود.همین که مسلم بى وفایى اهالى کوفه را مشاهده کرد، وى را نزد امام حسین ع فرستاد تا اوضاع دگرگون کوفه را به اطلاع امام برساند.در همین موقع بود که حصین وى را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد فرستاد.ابن زیاد به وى گفت، بر بالاى قصر برود و دروغگوى پسر دروغگو را به باد ناسزا گیرد، و به وى گفت، پس از آن نظر خود را درباره تو خواهم گفت.بدین ترتیب، عبد الله بن بقطر بر فراز منبر رفت، و مژده ورود امام حسین ع را به کوفه براى مردم بازگو کرد و ابن زیاد و پدرش را مورد لعن و نفرین قرار داد.ابن زیاد دستور داد او را از بالاى قصر بر زمین انداختند.استخوانهایش شکسته شد، و تنها رمقى از حیات در او باقى بود.پس عبد الملک بن عمیر لخمى که قاضى کوفه بود نزد وى آمد و سرش را از تن جدا کرد.برخى وى را به باد اعتراض گرفتند.اما او گفت: من خواستم با این عمل زودتر آسوده گردد.

همین که این خبر به اطلاع حسین ع رسید، نامه‏اى بیرون آورد و براى مردم بخواند.به این شرح: (به نام خداى رحمان رحیم، اما بعد، خبر دهشت انگیزى به من رسیده و آن کشته شدن مسلم بن عقیل و هانى بن عروه و عبد الله بن بقطر است.شیعیان ما دست از یارى ما کشیده‏اند .هر کس از شما دوست دارد مى‏تواند بازگردد.هرگز بر او عهدى نیست و مورد سرزنش نخواهد بود.مردم یکباره از کنار او پراکنده شدند و از چپ و راست راه خود را در پیش گرفتند و برفتند.تا آنجا که همان عده از یارانش که از مدینه در رکاب او بودند و عده کمى که در میان راه به آن حضرت پیوسته بودند، بر جاى ماندند.و این هشدار امام ع بدان جهت بود که حضرت مى‏دانست این عده بسیار که دنبالش آمده‏اند پیروى آنان از امام بدین خاطر بوده که گمان کرده‏اند او به شهرى درخواهد آمد که مردم آن شهر مطیع فرمان او خواهند شد، و حضرت این امر را ناگوار مى‏دانست و خود مى‏خواست اینان بدانند به راهى که مى‏روند سرانجام آن چیست، و ندانسته به کارى اقدام نکنند.و نیز آن حضرت به این واقف بود که تنها کسانى که حاضرند جان خود را در رکاب او نثار کنند در اطراف او باقى خواهند ماند، و دیگران وى را رها خواهند کرد.به گفته بعضى از مورخین امام ع در منزلگاه زباله بود که به وى اطلاع دادند که مسلم و هانى کشته شده‏اند.در همین محل بود که فرزدق پس از بازگشت از سفر حج با آن حضرت ملاقات کرده پس از سلام رو کرد به امام و گفت: اى فرزند رسول الله، چگونه است که به اهالى کوفه اعتماد کرده‏اى، در صورتى که همین مردم کوفه بودند که مسلم و یار فداکار او را به قتل رساندند؟ در اینجا امام ع با اندوه فراوان اشک از دیدگانش جارى گردید.سپس گفت: درود و رحمت خدا بر مسلم باد.او در پناه رحمت و خوشنودى خدا قرار گرفت و به سوى الطاف الهى شتافت.آنچه را که لازم بود او انجام داد.اینک ما نیز بایستى وظایف خود را انجام دهیم.سپس امام ع به سرودن اشعارى به این شرح پرداخت:

لئن تکن الدنیا تعد نفیسة

فان ثواب الله اعلى و انبل

و ان تکن الابدان للموت انشئت

فقتل امرى‏ء بالسیف فی الله افضل

و ان تکن الارزاق قسما مقدرا

فقلة حرص المرء فی السعى اجمل

و ان تکن الاموال للترک جمعها

فما بال متروک به المرء یبخل

همین که وقت سحر شد امام ع به همراهان خود دستور داد آب بسیار بردارند، و به این ترتیب کاروان حضرت به راه خود ادامه داد تا از منزلگاه زباله گذشت و به دره عقبه رسید و در آنجا فرود آمد.در این اثنا مرد پیرى از بنى عکرمه که عموى لوذان بود با امام دیدار کرد .وى از آن حضرت پرسید به کجا مى‏روى؟ فرمود، کوفه مى‏روم.مرد پیر گفت، تو را سوگند به خدا مى‏دهم که بازگردى.به خدا سوگند رفتن به کوفه به این معنى است که به سوى سرنیزه و شمشیرهاى برنده گام برداشته‏اى و این مردمى که تو را دعوت کرده‏اند، چنانچه آماده بودند که با دشمن تو مبارزه و جنگ کنند.آنگاه بر ایشان وارد مى‏شدى نیکو بود.اما با این وضع که شما بیان مى‏کنى من هرگز رفتن شما را صلاح نمى‏بینم.حضرت فرمود: اى بنده خدا، چیزى بر من پوشیده نیست، اما آنچه را که اراده خداوندى است، انجام خواهد شد، و به سخن خود ادامه داده گفت: به خداى تعالى سوگند دست از من برندارند تا خون من بریزند، و چون چنین کردند، خداوند کسى را بر آنان مسلط سازد که آنان را زبون و خوار گرداند تا بدانجا که در میان ملتها از همه خوارتر شوند.

کاروان حسین بن على به راه خود ادامه داد.تا به منزل شراف رسید.شبى را هم در منزل شراف بسر بردند.چون سحرگاه شد، همچنان به جوانان دستور داد هر چه مى‏توانند آب همراه خود بردارند.بیش از آنچه که مورد احتیاج کاروان است! !

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEIF.htm


شنبه 86 خرداد 12 , ساعت 11:43 صبح

 

مسلم که از اوضاع هانى بى اطلاع بود، یکى از یاران خود را به دار الاماره فرستاد.همین که دانست وى مورد ضرب و شتم قرار گرفته و زندانى شده است، به منادى خود گفت، شعار یا منصور امت (اى کسى که مردم به یارى او مى‏شتابند) در میان مردم سر دهد، و این شعارى بود که در مواقع جنگى به کار برده مى‏شد.دیرى نپایید که چهار هزار نفر در اطراف خانه هانى فراهم آمدند.مسعودى در کتاب مروج الذهب آورده است که ساعتى نگذشت که هیجده هزار مرد گرد او جمع شدند.مسلم به طرف قصر ابن زیاد حرکت کرد. عبید الله که از مسجد بازمى‏گشت مأمورین به وى اطلاع دادند که مسلم قیام کرده است.ابن زیاد بلافاصله خود را به داخل قصر رسانید و درها را بست و خود را در گوشه‏اى پنهان داشت، مسلم قبل از هر چیز در جمع آورى مردم بکوشید و آنان را همانند سپاهى منظم درآورد، و به آراستن آنان از چپ و راست پرداخت.و خود در میان آنان جاى گرفت.او همچنان به سوى قصر به راه افتاده بود و از مردم مى‏خواست که به یارى او بشتابند.دیرى نپایید که انبوه مردم در بازار و مسجد فراهم آمدند .کار بر ابن زیاد تنگ شد.پس ناگزیر کسى را فرستاد تا بزرگان مردم کوفه را فراخوانند.اما تعداد افرادى که نزد او آمدند بیش از پنجاه نفر نشد.سى نفر محافظین او و بیست نفر مردمان سرشناس کوفه و نزدیکان او بودند.

ابن زیاد با آنها که در قصر بودند که از بالا سر مى‏کشیدند و لشگر مسلم را زیر نظر داشتند یاران مسلم به سوى آنها که در قصر بودند سنگ پرتاب مى‏کردند و آنان را دشنام مى‏گفتند و مادر و پدرش را به باد ناسزا مى‏گرفتند.پس ابن زیاد کثیر بن شهاب را فراخواند و به او دستور داد به همراه آن دسته از قبیله مذحج که فرمانبردار او هستند بیرون رود و مردم را از یارى مسلم بن عقیل باز دارد و آنان را از جنگ بترساند.محمد بن اشعث را نیز مأمور ساخت با آن دسته از قبیله کنده و حضرموت که فرمان او را پیروى مى‏کردند به میان مردم بروند و آنان را از گرد مسلم پراکنده سازند، و پرچم امان براى پناهندگان ترتیب دهد، و براى عده‏اى از اشرار مانند همین دستور را صادر کرد.و بقیه سران و مردم کوفه را نزد خود نگه داشت.زیرا که شماره مردمى که با او در قصر بودند اندک بود.بدین جهت به شدت در هراس بود، مردم که در اطراف مسلم بودند و هر آن بر تعدادشان افزوده مى‏شد تا شامگاه درنگ کردند، و هر چه مى‏گذشت کار بر آنان سخت‏تر مى‏شد.عبید الله به عده‏اى از اشراف که با وى بودند گفت که به میان مردم بروند و به آنان وعده امتیازات و بخشش بسیارى را بدهند، و آنها را که از فرمان وى سرپیچى کنند از محرومیت و عقوبت بترسانند.کثیر بن شهاب در این باره بسیار سخن گفت، و آنان را از خطر ورود لشگر از شام بیم داد.مردم نیز همین که این سخنان را شنیدند به تدریج پراکنده شدند و راه خانه‏هاى خود را پیش گرفتند.بسیارى از زنان نزد فرزند و برادر خود آمدند و از آنان خواستند که به خانه برگردند و به ایشان گفتند: این جماعت که در اینجا هستند مسلم را کافى است.از یک سو مردانى بودند که دست فرزند و یا برادر خود را مى‏گرفتند و به وى مى‏گفتند: چنانچه فردا مردم شام برسند، شما در جنگ با آنان چگونه رفتار خواهید کرد؟ پس مردم همچنان پراکنده مى‏شدند تا آنکه تعداد یاران مسلم به پانصد نفر کاهش یافت.همین که تاریکى شب فرا رسید باز هم تعداد دیگرى متفرق شدند، تا آنجا که مسلم پس از خواندن نماز مغرب تنها سى نفر بیشتر را در آنجا مشاهده نکرد.هنوز به در مسجد نرسیده بود که دید زیاده از ده نفر با وى همراه نیستند، و چون پاى از در بیرون نهاد، یکه و تنها شد و هیچ کس با او نبود.این ماجرا نشان مى‏دهد که مسلم بن عقیل رضوان الله علیه، هرگز در این امر کوتاهى نکرد، و سعى و تلاش بسیارى به کار برد تا جنبه تدبیر و دور اندیشى را از دست ندهد.اما بى‏وفایى مردمان کوفه باعث شد که با شکست روبرو گردد.بدین ترتیب مسلم حیران و سرگردان در کوچه‏هاى کوفه به راه افتاد و نمى‏دانست که به کجا برود، تا گذرش به خانه زنى به نام طوعه افتاد که پسرى به نام بلال داشت و با دیگر مردم با مسلم همراه شده بود، و مادرش بر در خانه چشم به راه بلال ایستاده بود.پس مسلم به آن زن سلام کرد و او نیز جواب سلام وى را گفت: مسلم از او آب خواست. طوعه به وى آب داد.مسلم همانجا نشست.آن زن به داخل خانه رفت.دیرى نپایید که برگشت و مرد را دید که همچنان نشسته است.به وى گفت: اى بنده خدا، آیا آب نخوردى؟ مرد گفت، چرا، زن گفت، پس به خانه‏ات برو.مسلم پاسخى نداد.آن زن دوباره سخن خود را تکرار کرد .باز هم مسلم پاسخى نداد.بار سوم آن زن گفت، سبحان الله اى بنده خدا برخیز.خداوند تو را تندرستى دهد.به خانه خودت بازگرد، زیرا که نشستن تو در اینجا شایسته نیست و من هرگز خوشنود نیستم.مسلم برخاست و گفت: اى زن، من در این شهر، خانه و فامیلى ندارم.آیا ممکن است مرا پناه دهى؟ امیدوارم که به زودى احسان تو را جبران کنم.زن از او پرسید، تو کیستى؟ وى گفت، من مسلم بن عقیل هستم.زن که وى را شناخت، او را به داخل خانه برد.پس اتاقى غیر از اتاق خودش به او داد و آنجا را براى او فرش کرد و غذا براى او آورد.اما مسلم از خوردن غذا خوددارى کرد.دیرى نپایید که بلال به خانه آمد.وقتى مشاهده کرد که مادرش به اطاق دیگر رفت و آمد مى‏کند، به این فکر افتاد که امر فوق العاده‏اى رخ داده است.او همچنان در این اندیشه بود تا سرانجام مادرش ماجراى ورود مسلم به خانه را به وى اطلاع داد.همین که عبید الله دریافت که در اطراف قصر سکوت برقرار شده، دانست که مردم از گرد مسلم پراکنده شده‏اند.به اطرافیان خود گفت: بنگرید آیا کسى را مى‏بینید؟ آنان از بالاى قصر سرکشیدند و کسى را ندیدند.پس از بالاى بام به مسجد آمدند.تخته‏هاى سقف را کشیدند و با شعله‏هاى آتش که در دست داشتند اطراف قصر را نگاه کردند.همین که عبید الله از متفرق شدن مردم اطمینان یافت به مسجد درآمد و گفت: اعلام کنند، از میان سربازان و سرشناسان و بزرگان شهر و جنگجویان هر کس نماز شام را در مسجد نخواند خونش به گردن خود اوست و مجازات خواهد شد.دیرى نپایید که انبوه جمعیت فراهم آمدند.پس نماز را خواند و در محافظت سربازان خود بر منبر بالا رفت و گفت: (مسلم بن عقیل سفیه نادان در ایجاد اختلاف و دودستگى چنان کرد که دیدید.او از ذمه خدا برى است و جان و مالش مباح است.هر کس که مسلم در خانه او پیدا شود و هر کس او را نزد ما آورد پول خون او را به او خواهیم پرداخت.اى بندگان از خدا بترسید و بر خود راه عقوبت را نگشایید.پس رو کرد به حصین بن تمیم که رئیس محافظین او بود و گفت: اى حصین مادرت به عزایت بنشیند.باید از کوچه‏هاى شهر مراقبت کنى، تا مسلم از این شهر به در نرود و او را نزد من بیاورى، زیرا من تو را بر تمام خانه‏هاى مردم کوفه مسلط کردم، و ریاست پاسبانان با توست.آنگاه ابن زیاد به قصر خویش رفت.در مجلس خویش نشست و اجازه ورود به مردم داد.گروه مردم به دیدن او مى‏آمدند.همین که محمد بن اشعث از در وارد شد، ابن زیاد با شادى رو کرد به او و گفت: آفرین بر کسى که در دوستى با ما وفادار بوده و از دشمنى با ما دورى کرده است.پس او را در کنار خود نشانید.چون صبح شد بلال پسر آن پیر زن به نزد عبد الرحمن پسر محمد بن اشعث آمد و از محل مسلم بن عقیل که همان خانه خودشان بود او را آگاه ساخت.باید دانست که بلال فرزند طوعه با اولاد محمد بن اشعث ارتباط خویشاوندى داشت.بدین ترتیب که طوعه از کنیزان اشعث بن قیس بود و از او نیز فرزند داشت.وقتى اشعث وى را آزاد کرد، اسید حضرمى او را به ازدواج خود درآورد و از او بلال به دنیا آمد.از این رو همین که عبد الرحمن پدر بلال به محل اقامت مسلم واقف گردید، بلافاصله به طرف قصر آمد و این ماجرا را به اطلاع پدرش رسانید.عبید الله نزدیک محمد بن اشعث نشسته بود.با شنیدن این خبر با شتاب هفتاد نفر از یاران خود را همراه او به طرف جایگاه مسلم فرستاد.آنان به راه افتادند تا بدان خانه که مسلم در آن جاى داشت رسیدند.همین که مسلم صداى سم اسبان و سر و صداى مردان را شنید دانست که براى دستگیرى او آمده‏اند.پس با شمشیر خویش بر آنان حمله برد.آنها به خانه ریختند.مسلم کار را بر ایشان سخت گرفت و با شمشیر همچنان آنان را بزد تا از خانه بیرونشان کرد.بار دیگر به آن جناب هجوم بردند و او نیز با شدت بر آنان حمله کرد، تا آنجا که مسلم تعداد بسیارى از آنان را به هلاکت رسانید و بین او و بکر بن حمران جنگ در گرفت.پس بکر شمشیرى به دهان مسلم وارد آورد که لب بالاى او را شکافت و به لب پایین رسید و دندان پیشین او را از جاى کند.مسلم نیز ضربه‏اى سخت بر او زد و در پى آن شمشیرى بر گردنش وارد آورد چنان که نزدیک بود تا درون او را بشکافد.همین که آنها این دلاوریها را دیدند به بالاى بامها رفتند و سنگ به سویش پرتاب کردند و دسته‏هاى چوب را آتش زده بر سرش ریختند.مسلم با مشاهده این جریان به خود گفت: آیا این هیاهو و بلوا همه براى کشتن مسلم بن عقیل است؟ و ادامه داده گفت: حال که چنین است، پس اى نفس به ناچار به سوى مرگ بشتاب.مسلم با گفتن این سخن از خانه بیرون آمد.با شمشیر برهنه بر دشمن مى‏تاخت.در این اثنا محمد بن اشعث رو کرد به او گفت: تو در امان هستى.اما او همچنان بر دشمن حمله مى‏برد و اشعار زیر را مى‏خواند :

اقسمت لا اقتل الاحرا

و ان رأیت الموت شیئا نکرا

اخاف ان اکذب او اغرا

او اخلط البارد سخنا مرا

رد شعاع الشمس فاستقرا

کل امرئ یوما ملاق شرا

اضربکم و لا اخاف ضرا

محمد بن اشعث رو کرد به او و گفت: ما تو را فریب نمى‏دهیم و دروغ نخواهیم گفت.

در اثر پرتاب سنگ و جراحتهاى بسیار از سوى دشمن، ضعف و ناتوانى بر مسلم غالب گردید چنان که توانایى جنگ نداشت.پس اندکى به دیوار تکیه داد.ابن اشعث بار دیگر گفتار خود را تکرار کرد و به وى امان داد.برخى گویند: مسلم در اثر جراحات بسیارى که دشمن بر وى وارد کرده بود، یاراى حرکت را از دست داد، و مردى از پشت نیزه‏اى بر او بزد و او را بر زمین انداخت .پس دشمن بر وى هجوم بردند و او را دستگیر کردند، و بر استرى نشاندند و محمد بن اشعث شمشیر و سلاح او را گرفت.یکى از شعرا در هجو محمد بن اشعث چنین مى‏گوید:

و ترکت عمک ان تقاتل دونه

فشلا و لو لا انت کان منیعا

و قتلت وافد آل بیت محمد

و سلبت اسیافا له و دروعا

مسلم در آن حال از حیات خود مأیوس شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت و در حالى که مى‏گریست در پاسخ یکى از افرادى که به وى گفت، گریه تو براى چیست؟ گفت: گریه من براى خودم نیست، و در پاسخ آن کس که به وى گفت: آن مقصد بزرگى که در نظر دارى، این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست، وى گفت: به خدا سوگند من هرگز براى خود نمى‏گریم و در کشته شدن هراسى بر من نیست هر چند که دوست ندارم جان خود را بیهوده تلف کرده باشم.بلکه گریه من بر خاندان من است که روى به این جانب آورده‏اند.

آرى گریه من براى حسین و اهل بیت اوست که اینک به طرف کوفه حرکت کرده‏اند.پس متوجه پسر اشعث گردیده گفت: آیا مى‏توانى یک کار خیرى انجام دهى؟ زیرا من چنین مى‏بینم که امام حسین با خاندانش ترک دیار کرده و امروز یا فردا به سوى شما حرکت خواهد کرد، از این رو از تو مى‏خواهم کسى را نزد او بفرستى که از زبان من به او بگوید که پسر عمویت مسلم بن عقیل مى‏گوید که مسلم در دست مردم کوفه گرفتار شده و چنین مى‏بیند که تا شامگاه زنده نماند و به او بگوید پیغام فرستاده که پدر و مادرم فداى تو باد.با خاندانت از این سفر بازگرد.زیرا مردم کوفه تو را فریب مى‏دهند.زیرا که آنان همان یاران پدرت بودند که خود جهت دورى از ایشان آرزو مى‏کرد که مرگ او فرا رسد یا کشته شود.

در اینجا به این نکته بایستى اشاره کرد، که پسر اشعث هر چند که گفته بود: به خدا سوگند این کار را انجام خواهم داد، اما هرگز به عهد خود وفا نکرد.بدین ترتیب محمد بن اشعث مسلم بن عقیل را به قصر ابن زیاد برد.تشنگى بر آن جناب غلبه کرده بود.در کنار قصر، مسلم بن عمرو باهلى پدر قتیبه که والى خراسان بود و ظرف آبى سرد در دست داشت توجه او را جلب کرد.پس از وى خواست جرعه آبى به او بدهد.مسلم بن عمرو گفت: مى‏بینى چقدر این آب سرد است.به خدا قطره‏اى از آن نخواهى نوشید تا حمیم جهنم را بنوشى و از نوشیدن او مانع گردید .مسلم بن عقیل گفت، واى بر تو.مادرت به عزایت بنشیند که تا این اندازه جفا پیشه و سنگدل هستى.اى پسر باهله، تو خود از نوشیدن حمیم جهنم و ماندن در آتش دوزخ از من سزاوارترى .عمرو بن حریث که در آنجا ایستاده بود بر حال مسلم رقت آورد.پس غلام خود را فرستاد کوزه آبى با قدحى آورد.سپس در آن آب ریخت و به مسلم داد.همین که خواست بیاشامد، دهانش پر از خون مى‏شد و نمى‏توانست آب را بیاشامد.یکبار و دو بار قدح را پر کرد.اما بار سوم که خواست آب را بنوشد دندانهاى پیشین آن جناب در قدح افتاد.پس گفت: سپاس خداى را، چنانچه این آب روزى من شده بود، بدون شک مى‏توانستم از آن بنوشم.در این اثنا فرستاده ابن زیاد از قصر بیرون آمد و دستور داد او را وارد قصر کنند.مسلم چون به قصر درآمد با این که ابن زیاد امیر بود بر وى سلام نکرد.یکى از پاسبانان گفت: بر امیر سلام کن مسلم گفت: واى بر تو ساکت باش.سوگند به خداى که او بر من امیر نیست.ابن زیاد رو کرد به او و گفت : خواه بر من سلام کنى یا نکنى، من تو را خواهم کشت.مسلم در پاسخ او گفت، تو مرا خواهى کشت، اما بدان که افرادى که به مراتب از تو پست‏تر و شرورتر بودند افرادى بهتر از مرا کشته‏اند.ابن زیاد گفت: اگر تو را نکشم، خداوند مرا بکشد، و من تو را آنچنان خواهم کشت که در اسلام هرگز سابقه نداشته باشد مسلم گفت، بدون شک در بدعت گذارى در اسلام تو از هر کس شایسته‏ترى.تو تنها کسى هستى که دست خود را به زشت‏ترین و پست‏ترین اعمال، یعنى مثله کردن، کشتن به ناحق، آلوده ساخته و از غصب حکومت خوددارى نکرده‏اى.در این حال ابن زیاد رو کرد به مسلم و گفت: اى کسى که به نفرین گرفتار شدى و میان افراد جدایى افکندى و پیوند مسلمین را از هم گسستى و فتنه برپا ساختى.اما مسلم وى را پاسخ داد و گفت: گفته‏هاى تو دروغ است. این معاویه و فرزندش یزید بودند که میان مسلمانان را بر هم زدند، و آن کس که فتنه و آشوب برپا ساخت تو و پدرت زیاد بن عبید بودید که او خود از بندگان بنى علاج از قبیله ثقیف بود.ابن زیاد گفت: اى پسر عقیل، آرام باش.تو بودى که رهسپار مردم کوفه گردیدى.افکار آنان را متفرق ساختى، اجتماع مردم را بر هم زدى و هماهنگى میان آنها را به اختلاف کشاندى.مسلم گفت: آمدن من به کوفه هرگز بدین منظور نبود.شما که حکومت را در دست داشتید مرتکب اعمال زشت و ناروا شدید، و امر به معروف و کارهاى نیک را از میان برداشتید .و بى آنکه مردم راضى باشند بر آنان حکومت کردید، و همانند پادشاهان ایران و روم با ایشان رفتار کردید.اما آمدن ما به میان ایشان بدان جهت بود که امر به معروف کنیم و آنان را از اعمال ناروا باز داریم و به حکم کتاب خدا و سنت پیامبر ص دعوت کنیم و در این امور شایستگى ما از هر کس بیشتر است.ابن زیاد که از سخنان مسلم به خشم آمده بود زبان به دشنام گشود، و على و حسن و حسین ع و عقیل را به باد ناسزا گرفت.باز هم مسلم وى را پاسخ داد و گفت: اى ابن زیاد بدان که تو و پدرت از هر کس سزاوارترید که مورد دشنام قرار گیرید .پس اى دشمن خدا هر چه خواهى انجام ده.سپس عبید الله گفت: او را بالاى بام قصر ببرید و گردنش را بزنید و بدنش را به زیر اندازید.همین که مسلم براى کشتن به راه افتاد همچنان به تسبیح و تکبیر مشغول بود و استغفار مى‏کرد و به رسول الله، درود مى‏فرستاد.بدین ترتیب سر از تنش جدا کردند و همراه با بدنش از بالا به زیر افکندند.آنگاه محمد بن اشعث برخاست و درباره هانى نزد ابن زیاد شفاعت کرد.اما نتیجه‏اى نگرفت.ابن زیاد پس از کشتن مسلم هانى را پیش خواند و دستور داد او را به بازار برند و گردنش را بزنند.پس در حالى که دستهاى او را بسته بودند فریاد مى‏زد، قبیله مذحج کجاست؟ پس چرا امروز به یارى من نمى‏آیند؟ آنگاه دست خود را کشیده و ریسمان را باز کرد و در پى وسیله‏اى بود که از خود دفاع کند سپس مأمورین بر سرش ریختند و محکم او را بستند.در این اثنا یکى از غلامهاى ترک ابن زیاد که رشید نام داشت ضربه‏اى بر او وارد ساخت و هانى را از پاى درآورد.

مسعودى گوید: هانى فریاد مى‏کرد، آل مراد کجا هستند.چون او رئیس و بزرگ این قبیله بود .گویند در آن وقت چهار هزار نفر زره‏پوش و هشت هزار نفر پیاده با هانى همراه بودند، و چنانچه هم پیمانان او از قبیله کنده و غیر آن دعوت او را مى‏پذیرفتند و به یاریش مى‏آمدند، تعداد لشگریانش به سى هزار زره پوش مى‏رسید.اما در آن روز همه آنان تن به خوارى و سستى دادند و وى را یارى نکردند.درباره هانى و مسلم و مصائبى که بر آنها وارد آمد شاعرى چنین گفته است:

اذا کنت لا تدرین ما الموت فانظرى

الى هانئ فی السوق و ابن عقیل

الى بطل قد هشم السیف وجهه

و آخر یهوى فی طمار قتیل

اصابهما فرخ البغی فاصبحا

احادیث من یسعى بکل سبیل

تری جسدا تدغیر الموت لونه

و نضح دم قد سال کل مسیل

فتى کان احیا من فتاة حییة

و اقطع من ذی شفرتین صقیل

ایرکب اسماء الهما لیج آمنا

و قد طلبته مذحج بذ حول

قیام مسلم در کوفه به روز سه شنبه هشتم ذى حجه که آن را یوم الترویه نیز مى‏گویند رخ داده است و روز شهادت آن بزرگوار را در روز عرفه یا چهارشنبه نهم ذى حجه نوشته‏اند.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEIE.htm


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ