سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به یکى از یاران خود فرمود هنگامى که او از بیمارى شکوه نمود . ] خدا آنچه را از آن شکایت دارى موجب کاستن گناهانت گرداند ، چه در بیمارى مزدى نیست ، لیکن گناهان را مى‏کاهد و مى‏پیراید چون پیراستن برگ درختان ، و مزد درگفتارست به زبان ، و کردار با گامها و دستان ، و خداى سبحان به خاطر نیت راست و نهاد پاک بنده هر بنده را که خواهد به بهشت درآورد . [ و مى‏گویم ، امام علیه السّلام راست گفت که در بیمارى مزد نیست ، چه بیمارى از جمله چیزهاست که آن را عوض است نه مزد چرا که استحقاق عوض مقابل بلا و مصیبتى است که از جانب خدا بر بنده آید ، چون دردها و بیماریها و مانند آن ، و مزد و پاداش در مقابل کارى است که بنده کند ، و میان عوض و مزد فرق است و امام چنانکه علم نافذ و رأى رساى او اقتضا کند آن را بیان فرمود . ] [نهج البلاغه]
 
جمعه 88 خرداد 29 , ساعت 11:25 عصر

ابراهیم

قسمت هفتم

زمزم

تولد زمزم

 

ابراهیم به فرمان خدای بزرگ، هاجر و فرزند شیرخواره‌اش اسماعیل  را با اندک قوت و نانی تنها گذاشت و در مقابل گریه‌ها و زاری هاجر به سوی فلسطین و به نزد ساره بازگشت.

 

آه هاجر و فغان اسماعیل از یک سو، تشنگی و گرسنگی از یک سو و غربت درد آور و تنهایی اندوهبار  نیز از سویی دیگر، هاجر را احاطه کرده بود، در نزدیکی هاجر کوهی بود که در روزهای واپسین صفا نام گرفت، بسوی کوه صفا شتابان رفت تا که چیزی یابد اما دریغ! و چون چیزی نیافت با چشمانی گریان بازگشت، در راه بازگشت در آن سوی وادی، کوه دیگری بود که آن را نیز مروه نام نهادند، سرابی در دامنه آن کوه پدیدار گشت و تا سراب را دید به گمان اینکه آب است، شتابان بسوی آن سراب  دوید  و به کوه مروه رسید،  اما آبی ندید، لاجرم بسوی صفا شتافت و دوباره گمان برد که در کوه مروه چشمه آبی است، سراسیمه می دوید تا شاید جرعه ای آب یافته و فرزند شیر خواره‌اش را از تشنگی و مرگ نجات بخشد، اما دریغ از قطره آبی.

هفت بار  این راه طولانی هزار زراعی را پیمود و "در بین صفا و مروه سعی فراوان فرمود" و همواره از خدای بزرگ طلب یاری می‌نمود، گاهی هروله می کرد  و گاهی از فرط خستگی گامهایش بر زمین می افتاد و توان راه رفتن نداشت، ناگزیر به سوی فرزند آمد تا شاید؟

اسماعیل شیرخواره نیز از سوز تشنگی نقش زمین بود و گامهای مبارکش را بر زمین می کشید و شاید که دیگر هیچ!

بحران به اوج خود رسیده بود.

ناگاه با لطف و مرحمت خدای مهرورز بخشایگر زندگی بخش، در زیر پای آن کودک پاک سرشت چشمه آبی نمایان شد و مادر از بسیاری  خوشحالی و شعف از دریای غم و اندوه رها گردید، کودکش را در آغوش کشید و لبهای خشکیده‌اش را از همان آب ترساخت و کم کم سینه های محبتش را به کام فرزند مبارکش اسماعیل نهاد.

ابراهیم گفت: بار پروردگارا؛ گروهی از فرزندانم  را در وادی خشک و بدون زراعت مکه نزد خانه محترم تو، جای داده‌ام، بار پروردگارا تا نماز را به پای دارند، پس دلهای مردمان را بسوی آنان گرایش ده و آنان را از میوه هایت روزی گردان، شاید که سپاس تو گویند‌(ابراهیم 37).

 

چون آب در آن درّه دور دست از زمین جوشید، شمیم آب، پرندگان را  به سوی خود کشاند  و آنان با شمّ ویژه آبیابی که دارند از فرسنگ های دور پی به وجود آن بردند و به طرف آن درّه، روی آوردند، بر اثر آمد و شد پرندگان قوم جُرْهُم که از عربهای یمن بودند و از سالها پیش در گوشه ای از سرزمین حجاز به سر می بردند و کاستی آب همیشه آزارشان می‌داد،  به سوی نقطه‌ای که پرندگان آمد و شد داشتند روی آوردند و چون از پیدایش آب زمزم اطلاع حاصل کردند با خوشحالی به سوی کوه صفا کوچ کردند و با اجازه هاجر در همان دره دور دست و در نزدیکی آن چشمه رحل اقامت افکندند و سکنی گزیدند و بدینسان هاجر و اسماعیل از غربت، تنهایی و وحشت نجات یافتند و  بدینگونه شهر مکه پی ریزی شد و دعای ابراهیم به اجابت آراسته شد.

بار پروردگارا؛ گروهی از فرزندانم  را در وادی خشک و بدون زراعت مکه نزد خانه محترم تو، جای داده‌ام، بار پروردگارا تا نماز را به پای دارند، پس دلهای مردمان را بسوی آنان گرایش ده و آنان را از میوه هایت روزی گردان، شاید که سپاس تو گویند‌(ابراهیم 37).

تا آن زمان تنها فرزند ابراهیم، اسماعیل بود و دلبند پدر و ابراهیم همواره دل به او خوش می‌داشت، لیک برای اجرای فرمان الهی دوری فرزند دلبند خویش را به جان می خرید و شکیبایی می نمود، روزها از پی شبها می‌گذشت و اسماعیل در وادی حرام بزرگ و برمند‌تر می شد، تا آنکه جوانی دلیر و سترگ گردید.

و اینک زمان آزمایش بزرگ  الهی فرارسیده، تاریخ مانند ابراهیم را بخود ندیده، پیامبری که سراسر عمر پر برکتش به نبرد با نادانی و دو گانه پرستی و آزمون های بزرگ الهی گذشت و اکنون، آزمایشی بزرگ، در زمانی که بیش از هر زمان نیازمند اسماعیل است، کهولت سن  بر وجودش مستولی گشته، آثار پیری بر چهره‌اش نقش بسته و تنها فرزندش اسماعیل را باید به قربانگاه ببرد.

ابراهیم شبی در خواب دید که خدای بزرگ او را فرمان می دهد تا اسماعیل یگانه فرزند و میوه دلبندش را قربانی نماید، حال  پیر شده و باید به چنین آزمونی بزرگ تن در دهد.

آیا ابراهیم فرزندش را خواهد کشت؟ در شماره بعد داستان را پی بگیرید

تیبان - آقامیری

منبع:سایت تبیان


جمعه 88 خرداد 29 , ساعت 11:25 عصر

ابراهیم

قسمت ششم

گلریزان

ابراهیم داماد می‌شود

 

رخداد نگاران آورده‌اند که ابراهیم در سی و هفت  سالگی در بابل دختر خاله و یا دختر عموی خود ساره دختر لاحج پیامبر را به کابین نکاح خود در آورد و پس از هجرت از بابل به سوی حران آمد و در حران نیز چون بابل دعوت به سوی توحید را لحظه ای کنار نگذاشت و گروهی اندک از فلسطین به آیین  ابراهیمی گراییدند که پیشتر بدان اشارت رفت.

در یکی از سالها شهر حران رو به خشکی نهاد و آسمان از ریزش رحمت الهی دریغ نمود و مردم در عسرت و سختی روزگار سپری می کردند، قیمتها هر روز رو به صعود بود و زندگی دشوار، بدین سبب ابراهیم به اندیشه هجرت افتاد و به همراه همسرش ساره راهی مصر باستان شد.

آورده‌اند که ساره نیز چون خدیجه‌ام المومنین ثروتی بسیار داشت و آن مال بسیار را در اختیار ابراهیم پیامبر گذاشت تا ابراهیم در راه اعتلای توحید صرف نماید، بنابراین با اموالی که در اختیار داشت  وارد مصر شد.

لطافت روح، مکارم اخلاق، طبیعت آرام،  سخنان نرم  و کشاننده، شکیبایی، مناعت طبع، عزت و پشتکار از او انسانی با نفوذ ساخت و بدین سبب درمدتی نه چندان بلند، ثروتی سرشار اندوخت و شهرتی بسیار یافت تا جایی که رشک بران بر او رشک می بردند، ابراهیم به جهت منزلتی که یافته بود از معدود شخصیت هایی بود که مورد نظر امپراتور مصر واقع گردید و در یکی از جلساتی که با پادشاه مصر یعنی "سنان بن علوان بن عبید بن عولح" در حضور حضرتش برگزار شد، آن پادشاه کنیزی به نام هاجر را پیش کش ساره همسر ابراهیم نمود و بدین سان هاجر وارد زندگی ابراهیم شد.

هر روز دامنه شهرت ابراهیم گسترش می یافت و دشمنان رشگشان بیشتر و آزارشان فزونتر، تا آنجا که ابراهیم از مصر نیز صرف نظر کرده،  دوباره راهی فلسطین شد، ابراهیم را  در سفر به فلسطین همسرش ساره و خادمه همسرش هاجر همراهی می کردند، آن بزرگوار با همان ثروتی که در مصر اندوخته بود راهی فلسطین شد و در میان عشیره خود و در کنار عده معدودی که به آیین او ایمان آورده بودند سکنی گزید.

ساره نیز چون خدیجه‌ام المومنین ثروتی بسیار داشت و آن مال بسیار را در اختیار ابراهیم پیامبر گذاشت تا ابراهیم در راه اعتلای توحید صرف نماید

سالها گذشت اما ابراهیم را فرزندی حاصل نگشت، ساره که دختر عموی او بود در سالهای زندگی مشترک فرزندی به دنیا نیاورد، بدین سبب خود رضایت داد تا "هاجر" در کابین نکاح ابراهیم هشتاد و شش ساله در آید، چون این حادثه  مقدس رخ نمود، پس از چندی هاجر، فرزندی چون قرص ماه را بدنیا آورد و محفل گرم ابراهیم گرمتر شد، ابراهیم نام آن نیک فرزند را اسماعیل نهاد، هر روز که می گذشت اسماعیل نزد پدر عزیز‌تر و گرامی‌تر می‌گشت تا جایی که به تمام معنا غره العین پدر گردید، این علاقه سبب شد تا ابراهیم نسبت به مادر اسماعیل هاجر نیز نگاهی ویژه نماید.

چنین شد که ساره پیر که خود چنین خواسته بود، تاب نیاورد و به ابراهیم گفت هاجر و اسماعیل را به نقطه دوری ببر و مرا از این رنج پیوسته برهان.

ابراهیم به فرمان خدای دادگر درخواست او را اجابت کرد و راهی سرزمین سوخته، دور و بی آب علف حجاز شد، روزها و شب‌ها گذشت تا آنکه ابراهیم به همراه هاجر و فرزند شیر خواره‌اش اسماعیل به سرزمینی رسیدند که در میان کوهها و دره‌ها واقع، و از فرط گرما، تشنگی و خشکی بر جای جای آن دیار سایه افکنده بود.

ابراهیم به فرمان خدای بزرگ، هاجر و فرزند شیرخواره‌اش اسماعیل را با اندک قوت و نانی تنها گذاشت و در مقابل گریه‌ها و زاری هاجر به او فرمود: این خواست پروردگار جلیل است و اوست که حافظ و نگاهبان شماست.

ابراهیم بسوی فلسطین و به نزد ساره بازگشت  و هاجر و اسماعیل تنها و نگران در وادی تفتیده حجاز.

دیری نپایید که آن قوت به پایان رسید و اسماعیل از فرط تشنگی بی تاب شد و چنگال مرگ بر آن سرزمین تشنه سایه افکند، اما هاجر دل به کرم و لطف خدای لطیف ببست و در آن وادی به دنبال جرعه ای آب و لقمه‌ای نان می‌گشت.

این داستان ادامه دارد...

تبیان - آقامیری

منبع:سایت تبیان


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ