سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ـ در سفارش به هشام : مبادا که حکمت را فرو افکنی و آن را نزد نادانان بنهی . [امام کاظم علیه السلام]
 
چهارشنبه 86 خرداد 16 , ساعت 11:51 صبح

 

امام به مناسبت‏برگزارى دو نماز عید موضعى اتخاذ کرد که جالب توجه است. در یکى از آنها ماجرا چنین رخ داد:

مامون از وى درخواست نمود که با مردم نماز عید بگذارد تا با ایراد سخنرانى وى آرامشى به قلبشان فرو آید و با پى بردن به فضایل امام اطمینان عمیقى سبت‏به حکومت‏بیابند.

امام(ع) به مجرد دریافت این پیام، شخصى را نزد مامون روانه ساخت تا به او بگوید مگر یکى از شروط ما آن نبود که من دخالتى در امر حکومت نداشته باشم. بنابراین، مرا از نماز معاف بدار. مامون پاسخ داد که من مى‏خواهم تا در دل مردم و لشگریان، امر ولیعهدى رسوخ یابد تا احساس اطمینان کرده بدانند خدا چگونه ترا بدان برترى بخشیده.

امام رضا(ع) دوباره از مامون خواست تا او را از آن نماز معاف بدارد و در صورت اصرار شرط کرد که من به نماز آن چنان خواهم رفت که رسول خدا (ص) و امیرالمؤمنین على(ع) با مردم به نماز مى‏رفت.

مامون پاسخ داد که هرگونه مى‏خواهى برو.

از سوى دیگر، مامون به فرماندهان و همه مردم دستور داد که قبل از طلوع آفتاب بر در منزل امام اجتماع کنند. از این رو، تمام کوچه‏ها و خیابانها مملو از جمعیت‏شد. از خرد و کلان، از کودک و پیرمرد و از زن و مردم همه با اشتیاق گرد آمدند و همه فرماندهان نیز سوار بر مرکبهاى خویش در اطراف خانه امام به انتظار طلوع آفتاب ایستادند.

همینکه آفتاب سر زد امام(ع) از جا برخاست، خود را شستشو داد و عمامه‏اى سفید بر سر نهاد. آنگاه با معطر ساختن خویش با گامهایى استوار به راه افتاد. امام از کارکنان منزل خویش نیز خواسته بود که همه همینگونه به راه بیفتند.

همه در حالى که امام را حلقه‏وار در بر گرفته بودند، از منزل خارج شدند. امام سر به آسمان برداشت و با صدایى چنان نافذ چهار بار تکبیر گفت که گویى هوا و دیوارها تکبیرش را پاسخ مى‏گفتند. دم در فرماندهان ارتش و مردم منتظر ایستاده و خود را به بهترین وجهى آراسته بودند. امام با اطرافیانش پا برهنه از منزل خارج شد، لحظه‏اى دم در توقف کرد و این کلمات را بر زبان جارى ساخت:

الله اکبر، الله اکبر على ما هدانا، الله اکبر على ما رزقنا من بهیمة الانعام، و الحمد لله على ما ابلاناامام اینها را با صداى بلند مى‏خواند و مردم نیز همصدا با او تکبیر همى گفتند. شهر مرو یکپارچه تکبیر شده بود و مردم تحت تاثیر آن شرایط به گریه افتاده، شهر را زیرپاى خود به لرزه انداخته بودند.

چون فرماندهان ارتش و نظامیان با آن صحنه مواجه شدند همه بى اختیار از مرکبها به زیر آمده، کفشهاى خویش را هم از پایشان در آوردند.

امام به سوى نماز حرکت آغاز کرد ولى هر ده قدمى که به پیش مى‏رفت مى‏ایستاد و چهار بار تکبیر مى‏گفت. گویى که در و دیوار شهر و آسمان هم پاسخش مى‏گفتند.

گزارش این صحنه‏هاى مهیج‏به گوش مامون مى‏رسید و وزیرش «فضل بن سهل‏» به او پند مى‏داد که اگر امام به همین شیوه راه خود را تا جایگاه نماز ادامه دهد مردم چنان شیفته‏اش خواهند شد که دیگر ما تامین جانى نخواهیم داشت. بنابراین، بهتر است او را نیمه راه برگردانیم.

مامون نیز همینگونه با امام رفتار کرد. یعنى او را از رسیدن به جایگاه نماز بازداشت و پیشنماز همیشگى را مامور گذاردن نماز عید نمود.

در آن روز وضع مردم بسیار آشفته شد و صفوفشان در نماز دیگر به نظم نپیوست.

در اینجا ذکر دو نکته لازم است:

1 - تاثیر عاطفى ماجرا و پایگاه مردمى امام‏اکنون که دوازده قرن از آن ماجرا مى‏گذرد، هنوز که این داستان را مى‏خوانیم چنان دچار احساسات مى‏شویم که گاهى وصف ناپذیر است. حال ببینید آنان که در آن روز خود شاهد ماجرا بودند چگونه تحت تاثیر قرار گرفتند.

دیگر نیاز به ذکر این نکته نیست که ماجراى نماز عید درست مانند ماجراى نیشابور حاکى از گسترش موقعیت امام در دلهاى مردم بود.

2 - چرا مامون خود را به مخاطره افکند؟

اگر هدف مامون از آن اصرارى که نسبت‏به رفتن امام به نماز مى‏ورزید این بود که مى‏خواست اهل خراسان و نظامیان را فریب دهد و اطمینان آنان را نسبت‏به حکومت‏خود جلب کند، بدیهى است که بازگرداندن امام از نماز پس از پدید آمدن آن شرایط هیجان انگیز و آن جمعیت‏سیل آسا، براى مامون مخاطراتى در برداشت. چه این کار معنایش به خشم آوردن هزاران هزار مردمى بود که در اوج هیجان و احساسات قرار گرفته بودند.

بنابراین، اگر مامون از مجرد نماز گزاردن امام(ع) بیم داشت پس به چه دلیل آن همه اصرار کرده بود که نماز عید را حتما او برگزار کند؟ و اگر نمى‏ترسید پس چرا از طوفان احساساتى که امام در میان مردم برانگیخت، وحشتزده شد؟

ظاهرا دلیل وحشت مامون چیزى بالاتر از همه اینها بود. او ناگهان متوجه شد که نکند وقتى امام بر منبر رود در زمینه آن آمادگى که در نهاد و احساس مردم ایجاد کرده بود، خطبه‏اى بخواند که مانند جریان نیشابور اعتقاد به خویشتن را از شروط یکتاپرستى معرفى کند. در آن روز امام درست در زى رسول خدا(ص) و وصیتش حضرت على(ع) در برابر مردم ظاهر شده و به گونه‏اى مردم را تحت تاثیر قرار داده بود که به قول «فضل بن سهل‏» جان مامون و اطرافیانش را سخت‏به خطر مى‏انداخت. آنها مى‏ترسیدند که امام(ع) در آن روز مرو را که پایتخت عباسیان بود، به مرکز ضد عباسى تبدیل کند. بنابراین، مامون ترجیح داد که امام را از نماز بازگرداند و تمام مخاطرات این کار را نیز بپذیرد. چه هر چه بود زیانش بمراتب برایش کمتر بود.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAJGB.htm


چهارشنبه 86 خرداد 16 , ساعت 11:51 صبح

 

شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا (ع) به سند خود در حدیثى روایت کرده است: چون امام رضا (ع) به مرو آمد، مامون به آن حضرت پیشنهاد کرد که امارت و خلافت را بپذیرد. اما آن حضرت امتناع کرد و در این باره گفت‏وگوهاى بسیار درگرفت که حدود دو ماه طول کشید. و در تمام این مدت امام رضا (ع) از پذیرش آن پیشنهاد سرباز مى‏زد.

شیخ مفید در تتمه گفتار گذشته خود مى‏گوید: آنگاه مامون کس به نزد آن حضرت فرستاد که من مى‏خواهم از خلافت کناره کنم و آن را به شما واگذارم. نظر شما در این باره چیست؟امام رضا (ع) با این پیشنهاد مخالفت کرد و گفت: پناه مى‏دهم تو را به خدا اى امیر مؤمنان از این سخن و از این که کسى آن را بشنود. پس مامون بار دیگر یادداشتى به آن امام داد که: حال که از پذیرش آنچه بر شما پیشنهاد مى‏شود امتناع مى‏کنى پس باید ولایت عهدى مرا بپذیرى. امام (ع) به سختى از این کار امتناع کرد. مامون آن حضرت را خصوصى پیش خود خواند و در خلوت که جز فضل بن سهل و آن دو کسى دیگر حضور نداشت‏به آن حضرت گفت: من در نظر دارم کار فرمانروایى مسلمانان را به عهده شما واگذارم و از گردن خود آن را باز کنم. امام رضا (ع) پاسخ داد: از خداى بترس اى امیر مؤمنان که نیرو و توان چنین کارى ندارم. مامون گفت: پس تو را ولى عهد مى‏کنم. امام فرمود: اى امیر مؤمنان!مرا از این کار معاف کن. مامون سخنى گفت که از آن بوى تهدید مى‏آمد و ضمن آن به امام (ع) گفت: عمر بن خطاب خلافت را به طور مشورت در میان شش تن قرار داد که یکى از آنان جد تو امیر مومنان على بن ابى طالب بود و درباره کسى که با آن شش نفر راه خطا بپوید شرط کرد که گردنش را بزنند. و شما ناگزیر باید آنچه من خواسته‏ام بپذیرى و من گریزى از آن ندارم. امام رضا (ع) به وى گفت: من خواسته تو را مبنى بر ولى عهد کردن خودم مى‏پذیرم بدان شرط که نه امر کنم و نه نهى، نه فتوا دهم و نه داورى کنم. نه کسى را منصوب و نه کسى را معزول گردانم و هیچ چیزى را که برپاست تغییر ندهم. مامون همه این شرایط را پذیرفت.

سپس مفید گوید: شریف ابو محمد حسن بن محمد از جدش از موسى بن سلمه نقل کرده است که گفت: من و محمد بن جعفر در خراسان بودیم. در آنجا شنیدم روزى ذو الریاستین بیرون آمد و گفت: شگفتا!امر شگفتى دیدم. از من بپرسید که چه دیده‏ام؟گفتند: خدایت نکو گرداند چه دیدى؟گفت: مامون به على بن موسى الرضا مى‏گفت: من در نظر دارم کار مسلمانان و خلافت را بر عهده تو نهم و آنچه در گردن من است‏برداشته به گردن شما اندازم، ولى دیدم که على بن موسى مى‏گفت: اى امیر مؤمنان من تاب و توان چنین کارى را ندارم. من هرگز هیچ خلافتى را بى‏ارزش‏تر از این خلافت ندیدم که مامون شانه از زیر آن تهى مى‏کرد و به على بن موسى واگذارش مى‏کرد و او هم از پذیرفتن آن خوددارى مى‏کرد و به مامون بازش مى‏گرداند.

شیخ مفید در ادامه گفتارش مى‏نویسد: گروهى از سیره نویسان و وقایع نگاران زمان خلفا روایت کرده‏اند: چون مامون تصمیم گرفت ولى‏عهدى خود را به حضرت رضا (ع) واگذارد، فضل بن سهل را فراخواند و او را از تصمیم خود آگاه کرد و به او دستور داد با برادرش حسن بن سهل به حضور او بیایند. فضل پیش برادرش حسن رفت و هر دو نزد مامون رفتند. حسن بازتابهاى این تصمیم را در نظر مامون بزرگ جلوه داد و او را از پیامدهاى بیرون شدن خلافت از اهلش آگاه کرد. مامون گفت: من با خدا پیمان بسته‏ام که چنانچه بر برادرم امین پیروز شدم، خلافت را به برترین کس از خاندان ابو طالب واگذارم و هیچ کس را برتر از این مرد بر روى زمین ندیده‏ام. چون حسن و فضل عزم مامون را بر اجراى چنین تصمیمى محکم و استوار یافتند از مخالفت‏با او دست کشیدند. آنگاه مامون آن دو نفر را به نزد حضرت رضا (ع) فرستاد تا ولى عهدى را به آن حضرت واگذارند آن دو به نزد امام رضا (ع) آمدند و ماجرا را عرض کردند اما آن حضرت از پذیرفتن این پیشنهاد سرباز زد. حسن و فضل همچنان بر این پیشنهاد پاى مى‏فشردند تا این که بالاخره امام پاسخ مثبت داد و آن دو به نزد مامون بازگشتند و موافقت امام رضا (ع) را با ولایت عهدى به اطلاع وى رساندند. مامون از این بابت‏خوشحال شد.

ابو الفرج اصفهانى نیز در تتمه کلام سابق خود همین مطلب را عینا نقل کرده جز آن که افزوده است: پس مامون فضل و حسن را به نزد على بن موسى روانه کرد. آن دو پیشنهاد مامون را بر آن امام عرضه داشتند اما آن حضرت از پذیرش آن خوددارى مى‏کرد. آن دو همچنان اصرار مى‏کردند و امام امتناع مى‏کرد تا آن که یکى از آن دو گفت: اگر بپذیرى که هیچ، و گرنه ما کار تو را مى‏سازیم و بناى تهدید گذاردند. سپس یکى از آنان گفت: به خدا سوگند مامون مرا امر کرد که اگر با خواست ما مخالفت کنى گردنت را بزنم.

نگارنده: در صفحات آینده خواهیم گفت که حسن بن سهل پیش از بیعت‏با رضا و پس از آن در عراق در بغداد و در مدائن بود. و ظاهرا مامون هنگامى که تصمیم داشت‏با امام رضا (ع) بیعت کند او را به خراسان فراخوانده بود و چون کار بیعت تمام شد وى دوباره از خراسان به عراق بازگشت.

شیخ مفید مى‏نویسد: مامون در روز پنج‏شنبه مجلسى براى خواص از یاران و نزدیکان خود تشکیل داد. فضل بن سهل از آن مجلس بیرون آمد و به همه اعلام کرد که مامون تصمیم گرفته ولى‏عهدى خود را به على بن موسى واگذار کند و او را رضا نامیده است و دستور داد لباس سبز بپوشند و همگى براى پنج‏شنبه آینده براى بیعت‏با امام رضا (ع) به مجلس مامون حاضر شوند و به اندازه حقوق یک سال خود از مامون بگیرند. چون روز پنج‏شنبه فرا رسید طبقات مختلف مردم از امیران و حاجبان و قاضیان و دیگر مردمان لباس سبز بر تن کرده به جانب قصر مامون روان شدند. مامون نشست و براى حضرت رضا (ع) دو تشک و پشتى بزرگ گذاردند به طورى که به پشتى و تشک مامون متصل مى‏شد. حضرت را با لباس سبز بر آن نشاندند بر سر آن حضرت عمامه‏اى بود و شمشیرى نیز داشت. آنگاه مامون فرزندش عباس را فرمان داد که به عنوان نخستین کس با امام رضا (ع) بیعت کند. حضرت دست‏خود را بالا گرفت‏به گونه‏اى که پشت دست‏به طرف خود آن حضرت و کف آن به روى مردم بود. مامون گفت: دست‏خود را براى بیعت‏باز کن. امام (ع) فرمود: رسول خدا (ص) این گونه بیعت مى‏کرد. پس مردم با آن حضرت بیعت کردند و کیسه‏هاى پول را در میان نهادند و سخنوران و شاعران برخاسته اشعارى درباره فضل رضا (ع) و آنچه مامون در حق آن حضرت انجام داده بود، سخنها گفتند و شعرها سرودند. پس ابو عباد (یکى از وزراى مامون و نویسنده نامه‏هاى محرمانه دربار او) عباس بن مامون را فرا خواند. عباس برخاست و نزد پدرش رفت و دست او را بوسید. مامون به وى امر کرد که بنشیند. سپس محمد بن جعفر را صدا کردند. فضل بن سهل گفت: برخیز. محمد بن جعفر برخاست تا به نزدیک مامون رفت و همانجا ایستاد و دست مامون را نبوسید به او گفته شد: برو جلو و جایزه‏ات را بگیر. مامون نیز وى را صدا کرد و گفت: اى ابو جعفر به جاى خویش برگرد. او نیز بازگشت. سپس ابو عباد یکایک علویان و عباسیان را صدا مى‏زد و آنان پیش مى‏آمدند و جایزه خود را دریافت مى‏کردند. تا آن که مالهاى بخششى تمام شد. سپس مامون به امام رضا (ع) عرض کرد. براى مردم خطبه‏اى بخوان و با ایشان سخنى بگوى. امام رضا (ع) به خطبه ایستاد و خداى را حمد کرد و او را ستود سپس فرمود: همانا از براى ما بر شما حقى است‏به واسطه رسول خدا (ص) و از شما نیز به واسطه آن حضرت بر ما حقى است. چنانچه شما حق ما را دادید مراعات حق شما نیز بر ما واجب است - در آن مجلس به جز این سخن از آن حضرت سخن دیگرى نقل نشده است.

شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا و امالى از حسین بن احمد بیهقى از محمد بن یحیى صولى از حسن بن جهم از پدرش روایت کرده است که گفت: مامون بر فراز منبر آمد تا با على بن موسى الرضا (ع) بیعت کند پس گفت: اى مردم!بیعت‏با على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب براى شما محقق شده است‏به خدا سوگند اگر این نامها بر کران و لالان خوانده شوند به اذن خداوند عز و جل شفا مى‏یابند.

طبرى مى‏نویسد: مامون، على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب را ولى عهد مسلمانان و خلیفه آنان پس از خویش قرار داد و وى را رضاى آل محمد (ص) نامید و به لشکرش دستور داد جامه سیاه را از تن به‏در کنند و به جاى آن جامه سبز بپوشند و این خبر را به همه کشور اطلاع داد. این ماجرا در روز سه شنبه دوم ماه رمضان سال 201 به وقوع پیوست.

صدوق در عیون اخبار الرضا از بیهقى از ابو بکر صولى از ابوذر کوان از ابراهیم بن عباس صولى نقل کرده است که گفت: بیعت‏با امام رضا (ع) در پنجم ماه رمضان سال 201 انجام پذیرفت.

شیخ مفید و ابو الفرج اصفهانى نوشته‏اند: مامون فرمان داد سکه‏ها را به نام آن حضرت ضرب کردند و بر آنها نام رضا (ع) بزنند و اسحاق بن موسى را امر کرد که با دختر عمویش اسحاق بن جعفر ازدواج کند و دستور داد در آن سال اسحاق بن موسى با مردم به حج‏برود و در هر شهرى به ولایت عهدى حضرت رضا (ع) خطبه خواندند. ابو الفرج گوید: احمد بن محمد بن سعید برایم چنین روایت کرد و شیخ مفید گوید: احمد بن محمد بن سعید از یحیى بن حسن علوى نقل کرده است که گفت که: از عبد الحمید بن سعید شنیدم که در این سال بر منبر رسول خدا (ص) در مدینه خطبه مى‏خواند. پس در دعا براى آن حضرت گفت: خدایا!نکو گردان کار ولى عهد مسلمانان على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام را.

ستة اباءهم ما هم

افضل من یشرب صوب الغمام (1)

و از جمله شاعرانى که بر آن حضرت درآمد دعبل بن على خزاعى، رحمة الله بود و چون بر آن حضرت وارد شد گفت: من قصیده‏اى گفته و با خود پیمان بسته‏ام که پیش از آن که آن را براى شما بخوانم براى کسى دیگر نخوانم. امام به او دستور داد بنشیند و چون مجلسش خلوت شد به وى فرمود: شعرت را بخوان. دعبل قصیده خود را به مطلع زیر خواند:

مدارس آیات خلت من تلاوة

و منزل وحى مقفر العرصات (2)

و قصیده را به آخر رساند چون از خواندن قصیده‏اش فراغ یافت امام برخاست و به اتاقش رفت، سپس خادمى را فرستاد و به وسیله او پارچه‏اى از خز براى دعبل فرستاد که ششصد دینار در آن بود و به آن خادم فرمود: به دعبل بگو در سفر خود از این پول خرج کن و عذر ما را بپذیر. دعبل به آن خادم گفت: به خدا سوگند من نه پول مى‏خواهم و نه براى پول اینجا آمده‏ام ولى بگو یکى از جامه‏هایش را به من بدهد.

امام رضا (ع) پولها را دوباره به دعبل بازگردانید و به او گفت: این پولها را بگیر و جبه‏اى از جامه‏هاى خود را بدو داد. دعبل از خانه آن حضرت برون آمد تا به قم رسید، چون مردم قم آن جبه را نزد او بدیدند خواستند آن را به هزار دینار از وى بخرند اما او نداد و گفت: به خدا یک تکه آن را به هزار دینار هم نخواهم فروخت. سپس از قم بیرون شد. گروهى وى را تعقیب کرده راه را بر وى بند آوردند و آن جبه را گرفتند. دعبل دوباره به قم برگشت و درباره بازپس گرفتن آن جبه با ایشان سخن گفت. اما آنان پاسخ دادند: ما این جبه را به تو نخواهیم داد ولى اگر بخواهى این هزار دینار را به تو مى‏دهیم. دعبل گفت: پاره‏اى از آن جبه را نیز بدهید. پس آنان هزار دینار و تکه‏اى از آن جبه به وى دادند.

بنا به نقل ابن شهر آشوب در مناقب عبد الله بن معتز گفت:

و اعطاکم المامون حق خلافة

لنا حقها لکنه جاد بالدنیا (3)

فمات الرضا من بعد ما قد علمتم

و لاذت بنا من بعده مرة اخرى (4)

صورت عهدنامه‏اى که مامون به خط خود ولایت عهدى امام رضا (ع) را در آ
ن نوشت

مامون به خط و انشاى خویش عهدنامه ولایت عهدى امام رضا (ع) را نوشت و بر آن نیز شاهد گرفت امام رضا (ع) نیز به خط شریف خود بر این عهدنامه نگاشت و این عهدنامه را عموم مورخان یاد کرده‏اند. على بن عیسى اربلى در کشف الغمة مى‏نویسد: در سال 670 یکى از خویشانم از مشهد شریف آن حضرت بدینجا آمد و با وى عهدنامه‏اى بود که مامون به خط خویش آن را نوشته بود. در پشت این عهدنامه خط امام (ع) بود. پس جاى قلمهاى وى را بوسیدم و چشمم را در بوستان کلامش گردش دادم و دیدن این عهدنامه را از الطاف و نعمتهاى الهى پنداشتم و اینک آن را حرف به حرف نقل مى‏کنم آنچه به خط مامون در این عهدنامه نوشته شد، چنین است:

«بسم الله الرحمن الرحیم. این نامه‏اى است که عبد الله بن هارون رشید، امیر مؤمنان، آن را به ولى عهد خود على بن موسى بن جعفر نگاشته است. اما بعد همانا خداوند عز و جل دین اسلام را برگزید و از میان بندگان خود پیغمبرانى برگزید که به سوى او هدایتگر و رهنما باشند و هر پیغمبر پیشین به آمدن پیامبر پس از خود نوید داده و هر پیامبر بعدى پیامبر پیش از خود را تصدیق کرده است. تا این که دوره نبوت پس از مدتى فترت و کهنه شدن علوم و قطع گردیدن وحى و نزدیک شدن قیامت‏به محمد (ص) خاتمه یافت.

پس خداوند به وجود او سلسله پیغمبران را پایان داد و او را بر آنان شاهد و گواه امین گرفت و کتاب عزیز خود را بر او نازل فرمود چنان کتابى که از پیش رو و پشت‏سر باطل را بدان راه نیست و تنزیلى است از جانب خداوند حکیم و ستوده (5) که در آنچه حلال و حرام کرده و بیم و امید داده و بر حذر داشته و ترسانیده و امر و نهى کرده هرگز تصور باطلى نمى‏رود تا حجتى رسا بر مردم بوده باشد و هر کس که راه گمراهى و هلاکت‏سپارد از روى بینه و دلیل و آن کس که به نور هدایت زندگى جاویدان یافته از روى بینه و دلیل باشد، و یقینا خداوند شنواى داناست (6) . پس پیامبر (ص) ، پیغام خدا را به مردم رسانید و آنان را به وسیله آموختن حکمت و دادن پند و اندرز و مجادله نیکو به سوى خدا فراخواند و سپس به جهاد و سخت گیرى با دشمنان دین مامور شد تا این که خدا او را نزد خود برد و آنچه در نزدش بود براى وى برگزید.

چون دوران نبوت پایان یافت و خدا وحى و رسالت را به محمد (ص) خاتمه داد و قوام دین و نظام امر مسلمانان را به خلافت و اتمام و عزت آن قرار داد و قیام به حق خداى تعالى در طاعتى است که به وسیله آن واجبات و حدود خدا و شرایع اسلام و سنتهاى آن برپا شود و جنگ و ستیز با دشمنان دین انجام گردد. بنابراین بر خلفاست که درباره آنچه خداوند آنان را حافظ و نگهبان دین و بندگانش قرار داده است‏خدا را فرمان برند و بر مسلمانان است که از خلفا پیروى کرده آنان را در مورد اقامه حق خدا و بسط عدل و امنیت راهها و حفظ خونها و اصلاح در میان مردم و اتحادشان از راه دوستى کمک و یارى کنند. و اگر بر خلاف این دستور عمل کنند، رشته اتحاد مسلمانان سست و لرزان و اختلاف خود و جامعه‏شان آشکار و شکست دین و تسلط دشمنانشان ظاهر و تفرقه کلمه و زیان دنیا و آخرت حاصل مى‏شود.

پس بر کسى که خداوند او را در زمین خود خلافت داده و بر خلق خویش امین کرده ست‏سزاوار است که خود را در راه کوشش براى خدا به زحمت اندازد و آنچه مورد رضایت و طاعت اوست مقدم شمارد و خود را آماده انجام کارهایى کند که با احکام خدا و مسئولیتى که در نزد او دارد سازگار باشد و در آنچه خدا به عهده او گذارده به حق و عدالت‏حکم کند همان گونه که خداوند عز و جل به داوود مى‏فرماید:

اى داوود ما تو را در روى زمین خلیفه قرار دادیم پس میان مردم به حق حکم کن و از هواى نفس پیروى مکن که تو را از طریق خدا گمراهت‏سازد و کسانى که از راه خدا گمراه مى‏شوند براى آنان عذاب سختى است زیرا که روز حساب را فراموش کرده‏اند (7) .

و نیز خداوند عز و جل فرمود: پس سوگند به پروردگارت هر آینه تمام مردم را از آنچه انجام مى‏دهند بازخواست‏خواهیم کرد (8) .

و نیز در خبر است که عمر بن خطاب گفت: اگر در کرانه فرات بره‏اى تباه گردد مى‏ترسم که خداوند مرا از آن مؤاخذه کند و سوگند به خدا که هر کس در مورد مسئولیت فردى‏یى که بین خود و خداى خود دارد در معرض امر بزرگ و خطر عظیمى قرار گرفته پس چگونه است‏حال کسى که مسئولیت اجتماعى را به عهده دارد؟در این امر اعتماد بر خدا و پناهگاه و رغبت‏به سوى اوست که توفیق عصمت و نگهدارى کرامت فرماید و به چیزى هدایت کند که در آن ثبوت حجت است و به خشنودى و رحمت‏خدا رستگارى فراهم آید. و در میان امت آن که از همه بیناتر و براى خدا در دین و بندگان او خیرخواهتر از خلایقش در روى زمین است‏خلیفه‏اى است که به اطاعت از کتاب او و سنت رسولش عمل کند و با تمام کوشش، فکر و نظرش را درباره کسى که ولى عهدى او را بر عهده مى‏گیرد به کار برد و کسى را به رهبرى مسلمانان برگزیند که بعد از خود آنها را اداره کند و با الفت جمعشان کند و پراکندگیشان را به هم آورد و خونشان را محترم شمارد و با اذن خدا تفرقه و اختلاف آنها را امن و آرامش دهد و آنان را از فساد و تباهى و ضدیت میان یکدیگر نگه دارد و وسوسه و نیرنگ شیطان را از آنان دفع کند. زیرا خداوند پس از خلافت مقام ولى عهدى را متمم و مکمل امر اسلام و موجب عزت و صلاح مسلمانان قرار داده است و بر خلفاى خود در استوار داشت آن الهام فرموده که کسى را براى این کار انتخاب کنند که سبب زیادى نعمت و مشمول عافیت‏شود. و خداوند مکر و حیله اهل شقاق و دشمنى و کوشش تفرقه‏اندازان و فتنه جویان را درهم شکند. از موقعى که خلافت‏به امیر مؤمنان رسیده است تلخى طعم آن را چشیده و از سنگینى بار خلافت و تکالیف سخت آن آگاه شده و وظیفه مشکلى را که خلیفه در مورد اطاعت‏خدا و مراقبت دین باید انجام دهد، دانسته است. از این رو همواره در مورد آنچه که موجب سرفرازى دین و ریشه کن کردن مشرکان و صلاح امت و نشر عدالت و اقامه کتاب و سنت است، جسم خود را به زحمت انداخته و چشمش را بیدار نگهداشته و بسیار اندیشه کرده است. اندیشه در این مسئله او را از آرامش و راحت و از آسایش و خوشى بازداشته است زیرا بدانچه خداوند از آن سوال خواهد کرد آگاه است و دوست دارد که به هنگام دیدار خدا، در امر دین و امور بندگانش خیرخواه بوده باشد و براى ولى عهدى کسى را برگزیند که حال امت را مراعات کند و در فضل و دین و پارسایى و علم از دیگران برتر باشد و در قیام به امر خدا و اداى حق او بیشتر از دیگران به وى امید بسته شود.

از این رو براى رسیدن به این مقصود شب و روز به پیشگاه خدا مناجات کرد و از او استخاره کرد که در انتخاب ولى عهد کسى را به او الهام فرماید که خشنودى و طاعت‏خدا در آن باشد و در طلب این مقصود، در افراد خاندان خود از فرزندان عبد الله بن عباس و على بن ابى طالب دقت نظر کرد و در احوال مشهورترین آنان از لحاظ علم و مذهب و شخصیت‏بسیار بررسى کرد، تا آن که به رفتار و کردار همگى آگاه شد و آنچه درباره آنان شنیده بود به مرحله آزمایش درآورد و خصوصیات و احوال آنها را مکشوف داشت و پس از طلب خیر از خدا و بجاى آوردن کوشش فراوان در انجام فرمایشهاى الهى و اداى حق او درباره بندگان و شهرهایش و تحقیق در افراد آن دو خاندان، کسى را که براى احراز این مقام انتخاب کرد على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب است. زیرا که فضل والا و دانش سودمند و پاکدامنى ظاهر و زهد بى‏شائبه و بى‏اعتنایى او به دنیا و تسلیم بودن مردم را درباره وى از همه بهتر و بالاتر دید و براى او آشکار شد که همگى زبانها در فضیلت او متفق و سخن مردم درباره‏اش متحد است و چون همیشه به فضیلت از زمان کودکى و جوانى و پیرى آشنا و آگاه بود لذا پیمان ولى عهدى و خلافت پس از خود را با اعتماد به خدا، به نام او بست و خدا نیک مى‏داند که این کار را براى از خود گذشتگى در راه خدا و دین و از نظر اسلام و مسلمانان و طلب سلامت و ثبوت حق و نجات و رهایى در روزى که مردم در آن روز در پیشگاه پروردگار عالمیان به‏پا خیزند، انجام داد. اکنون امیر مؤمنان فرزندان و خاندان و خواص خود و فرماندهان و خدمتکارانش را دعوت مى‏کند که ضمن اظهار سرور و شادمانى در امر بیعت پیشدستى کنند و بدانند که امیر مؤمنان طاعت‏خدا را بر هواى نفس درباره فرزند و اقوام و نزدیکان خویش مقدم شمرد و او را ملقب به رضا کرد. زیرا که او مورد پسند و رضاى امیر مؤمنان است. پس اى خاندان امیر مؤمنان و کسانى که از فرماندهان و نظامیان و عموم مسلمانان در شهر هستید به نام خدا و برکاتش و به حسن قضاى او درباره دین و بندگانش براى امیر مؤمنان و براى على بن موسى الرضا پس از او بیعت کنید. چنان بیعتى که دستهاى شما باز و سینه‏هایتان گشاده باشد و بدانید که امیر مؤمنان این کار را براى اطاعت امر خدا و براى خیر خود شما انجام داد و خدا را سپاسگزار باشید که مرا بدین امر ملهم کرد و آن در اثر حرص و اصرارى بود که مرا به رشد و صلاح شما بود و امیدوار باشید که این کار در جمع الفت و حفظ خونها و رفع پراکندگى و محکم کردن مرزها و قوت دین و سرکوبى دشمنان و استقامت امور شما موثر است و فایده آن به شما بازمى‏گردد و بشتابید به سوى طاعت‏خدا و فرمان امیر مومنان که اگر بشتابید موجب امنیت و آسایش است و خدا را در این امر سپاس گزارید که اگر خدا خواهد بهره آن را خواهید دید».

این نامه را عبد الله مامون در روز دوشنبه هفتم ماه رمضان سال 201، به دست‏خود نگاشت.

آنچه پشت عهدنامه به خط امام رضا (ع) نگاشته شده است

«بسم الله الرحمن الرحیم. ستایش و سپاس خداى راست که آنچه خواهد به انجام رساند. زیرا نه فرمانش را چیزى بازگرداند و نه قضایش را مانعى باشد. به خیانت دیدگان آگاه و اسرار نهفته در سینه‏ها را مى‏داند، و درود خدا بر پیامبرش محمد پایان بخش رسولان و بر اولاد پاک و پاکیزه او باد.

من، على بن موسى بن جعفر، مى‏گویم: همانا امیر مومنان که خدا او را در استوارى کارها کمک کند و به راه رستگارى و هدایت توفیقش دهد آنچه را دیگران از حق ما نشناخته بودند بازشناخت. رشته رحم و خویشاوندى را که از هم گسیخته شده بود به هم پیوست و دلهایى را که بیمناک شده بودند ایمنى بخشید. بل آنها را پس از آن که تلف شده بودند جان بخشید و از فقر و نیاز مستغنى کرد و تمام این کارها را به منظور خشنودى پروردگار جهانیان انجام داد و پاداشى از غیر او نخواست که خداوند شاکران را به زودى جزا دهد و پاداش نکوکاران را تباه نکند. او ولایت عهد و امارت کبراى خود را به من واگذار کرد که چنانچه بعد از او زنده بمانم عهده‏دار آن گردم پس هر کس گرهى را که خداوند به بستن آن فرمان داده بگشاید و رشته‏اى را که خداوند پیوست آن را دوست دارد از هم بگسلد حرمت‏حریم خدا را مباح شمرده و حلال او را حرام کرده است. زیرا با این کار امام را حقیر کرده و پرده اسلام را از هم دریده است.

رفتار گذشتگان نیز بدین گونه بوده است. آنان بر لغزشها صبر کردند و به صدمات و آسیبهاى ناشى از آن اعتراض نکردند زیرا از پراکندگى کار دین و از بهم خوردن رشته اتحاد مسلمانان مى‏ترسیدند و این ترس بدان جهت‏بود که مردم به زمان جاهلیت نزدیک بودند و منافقان هم انتظار مى‏کشیدند تا راهى براى ایجاد فتنه باز کنند من خدا را بر خود شاهد گرفتم که اگر مرا زمامدار امور مسلمانان کرد و امر خلافت را به گردن من نهاد در میان مسلمانان مخصوصا فرزندان عباس چنان رفتار کنم که به اطاعت‏خدا و پیامبرش مطابق باشد. هیچ خون محترمى را نریزم و مال و ناموس کسى را مباح نکنم، مگر این که حدود الهى ریختن آن را جایز شمرده و واجبات دین آن را مباح کرده باشد. تا حد توانایى و امکان در انتخاب افراد کاردان و لایق بکوشم و بدین گفتار بر خویشتن عهد و پیمان محکم بستم که در نزدش درباره انجام آن مسئول خواهم بود که او فرماید: به پیمان وفا کنید که سبت‏به انجام آن مسئول هستید. و اگر از خود چیز تازه‏اى به احکام الهى افزودم و یا آنها را تغییر و تبدیل کردم، مستوجب سرزنش و سزاوار مجازات و عقوبت‏خواهم بود. و پناه مى‏برم به خداوند از خشم او و با میل و رغبت‏به سوى او رو مى‏کنم که توفیق طاعتم دهد و میان من و نافرمانیش حایل گردد و به من و مسلمانان عافیت عنایت فرماید. و من نمى‏دانم که به من و شما چه خواهد شد. حکم و فرمانى نیست مگر براى خداوند او به حق داورى مى‏کند و بهترین جداکنندگان است. لکن من براى امتثال امر امیر مؤمنان این کار را بر عهده گرفتم و خشنودى او را برگزیدم. خداوند من و او را نگاهدارى کناد. خدا را در این نوشته بر خود گواه گرفتم و خدا به عنوان شاهد و گواه بس است.

این نامه را در حضور امیر مؤمنان که خدا عمر او را دراز گرداناد و فضل بن سهل و سهل بن فضل و یحیى بن اکثم و عبد الله بن طاهر و ثمامة بن اشرس و بشر بن معتمر و حماد بن نعمان، در ماه رمضان سال 201 به خط خود نوشتم. »

گواهان طرف راست

یحیى بن اکثم در پشت و روى این مکتوب گواهى داده و از خدا خواسته است که امیر مؤمنان و همه مسلمانان خجستگى این عهد و میثاق را دریابند. عبد الله بن طاهر بن حسین به خط خویش در تاریخى که در این عهدنامه مشخص است گواهى خود را بر آن نوشته است. حماد بن نعمان نیز پشت و روى این عهدنامه را گواهى کرده است و بشر بن معتمر نیز در همان تاریخ مانند همین گواهى را داده است.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAJGA1.htm


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ