سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خردها، پیشوایان اندیشه ها و اندیشه ها، پیشوایان دلها و دلها، پیشوایان حواس و حواس، پیشوایان اندام اند . [امام علی علیه السلام]
 
یکشنبه 86 خرداد 6 , ساعت 12:43 عصر

 

«فدک، روستایى است که فاصله آن تا مدینه دو روز و بنا بر قولى سه روز است.در آن چشمه‏اى جوشان و درختان نخل فراوانى است. خداوند در سال هفتم هجرت این زمین را از راه انعقاد صلح به غنیمت‏به رسول خدا (ص) داد.و سرزمینى است که از راه صلح فتح شده است.در برخى موارد جان مردم آن سرزمین حفظ مى‏شود و زمین آنان متعلق به خود آنهاست و در برخى موارد مصالحه مى‏کنند که تمام یا قسمتى از آن سرزمین از آن پیامبر (ص) باشد.این سرزمینى بود که هیچ مرکب و مرکب سوارى در آن نتاخته بود و تماما و خالصا متعلق به پیغمبر است.»

در این مجلد،ما در دو جا از فدک یاد کرده‏ایم،یکى پس از ذکر«غزوه خیبر»و دیگرى پس از ذکر«سریه ذات السلاسل‏»،زیرا پیامبر (ص) سریه‏اى را با على (ع) به فدک اعزام کرد چون پى برده بود که مردم فدک مى‏خواهند با اهالى خیبر بر ضد پیامبر (ص) همدست‏شوند.این واقعه پیش از فتح خیبر روى داده است.اهل فدک با شنیدن خبر آمدن على (ع) ،و همراهانش راه گریز در پیش گرفتند.على (ع) ،نیز اموال و داراییهاى آنان را به غنیمت گرفت.اما فدک آن روز توسط مسلمانان فتح نشد.در پى این سریه مردم فدک که ترسیده بودند دست از یارى اهالى خیبر برداشتند و چون خیبر به دست مسلمانان افتاد،مردم فدک بیشتر بیمناک شده به پیامبر (ص) پیغام فرستادند و با او مصالحه کردند.

محدثان و سیره نویسان و مورخان و از جمله محمد بن اسحاق صاحب کتاب المغازى روایت کرده است:

«چون رسول خدا (ص) از کار خیبر فراغ یافت،خداوند در دلهاى ساکنان فدک ترس‏انداخت.آنان به رسول خدا (ص) پیغام دادند و با او بر نیمى از فدک مصالحه کردند.»وى گوید:«فدک خالصا از آن رسول خدا (ص) بود زیرا هیچ مرکب و مرکب سوارى بر آن نتاخته بود.

پیامبر مردم فدک را در همان دیارشان ابقا کرد و با آنان بر همین نیمه از زمین پیمان مزارعه و مساقات بست.

چون پیامبر (ص) چشم از جهان فروبست فاطمه خواستار میراث خود شد.ابو بکر از پیامبر (ص) روایت کرد که گفت:ما گروه پیامبران،ارث برجاى نمى‏گذاریم و آن چه باقى گذاریم صدقه است.اصولیون اهل سنت نیز به این حدیث،بنا بر آن که خبر واحد را حجت مى‏دانند،احتجاج مى‏کنند.»آنها مى‏گویند:ابو بکر این حدیث را نقل کرده است و اصحاب آن را پذیرفته‏اند پس اجماع شده است.

از طرفى فاطمه خواستار عطا (نحله) خویش شد و گفت که پیامبر فدک را به او بخشیده است.ابو بکر از او شاهد خواست.على و ام ایمن براى فاطمه گواهى دادند اما ابو بکر گفت:اى دختر رسول خدا!مى‏دانى که جز شهادت دو مرد یا شهادت یک مرد و دو زن مورد قبول نیست.

ابن ابى الحدید گوید:

«از على بن الفارقى مدرس مدرسه غریبه بغداد پرسیدم:آیا فاطمه در ادعاى خود راستگو بود؟گفت:آرى گفتم.پس چرا اگر راست مى‏گفت ابو بکر فدک را به او باز پس نداد؟!تبسمى کرد و با همه وقار و جدیت و حیاى خود سخن لطیف و نیکویى گفت.وى اظهار داشت:اگر آن روز ابو بکر به مجرد دعوى فاطمه،فدک را به او پس مى‏داد،فردا دوباره فاطمه پیش او مى‏رفت و براى همسر خویش خلافت را ادعا مى‏کرد و ابو بکر را از مقام خلافت‏خلع مى‏کرد و آنگاه ابو بکر هیچ عذر و دفاعى از خود نداشت.زیرا ابو بکر به خود قبولانیده بود که فاطمه در آن چه ادعا مى‏کند راستگوست و براى اثبات ادعاى خود به بینه نیاز ندارد!»

ابن ابى الحدید گوید:

«اگر چه الفارقى این حرف را به طنز و شوخى گفته است اما سخن او را مى‏توان درست دانست.»

فاطمه به روایت ابو بکر اذعان نکرد و همچنان بر گرفتن عطاى خویش از پیامبر (ص) پاى فشارى به خرج مى‏داد.

بخارى در صحیح در باب‏«فرض الخمس‏»از عایشه ام المؤمنین نقل کرده است که فاطمه (س) دختر رسول خدا (ص) پس از وفات پیامبر از ابو بکر خواست میراثش را از آن چه که خداوند به پیامبرش بخشیده بود،برایش تقسیم کند.اما ابو بکر به او گفت:

رسول خدا فرموده است:«ما ارث نمى‏گذاریم و آن چه پس از ما باقى بماند صدقه است.»فاطمه (س) با شنیدن این جواب خشمگین شد و از ابو بکر تا گاه مرگ کناره جست.او شش ماه پس از رسول خدا زیست.

عایشه گوید:فاطمه خواستار بهره خود از میراث رسول خدا (ص) از خیبر و فدک و صدقه‏اش در مدینه شد،اما ابو بکر از دادن آنها امتناع کرد.

بخارى همچنین در صحیح همان قولى را که از کتاب المغازى درباره غزوه خیبر نقل کردیم،آورده است تا آن جا که مى‏گوید:

«وقتى ابو بکر از باز پس دادن فدک امتناع ورزید فاطمه از او به کلى دورى جست و با او سخن نگفت تا آن که از دنیا رفت.چون وفات یافت همسرش شبانه او را به خاک سپرد و ابو بکر را مطلع نساخت و خود بر پیکر او نماز گزارد.»

ابن سعد در طبقات به سند خود از عروة بن زبیر نقل کرده است که عایشه همسر پیامبر (ص) به او خبر داد که فاطمه دختر رسول خدا پس از وفات پیامبر (ص) از ابو بکر خواست تا میراث او را که خداوند به پیامبرش ارزانى داشته بود،برایش تقسیم کند، اما ابو بکر به او گفت که رسول خدا فرمود:

«ما میراث برده نشویم و آن چه بر جاى گذاریم صدقه است.»فاطمه از شنیدن این سخن خشمگین شد،وى شش ماه پس از وفات پیامبر (ص) زیست.

بخارى در باب سخن رسول خدا (ص) که فرمود:«لا نورث،ما ترکناه صدقة‏»به اسناد خود از معمر از زهرى از عروه از عایشه،نقل کرده است که فاطمه و عباس نزد ابو بکر آمده خواستار میراث خود از رسول خدا شدند.آن دو در آن هنگام براى گرفتن زمین پیامبر از فدک و سهم او از خیبر آمده بودند.ابو بکر به آن دو گفت:از رسول خدا شنیدم که مى‏فرمود:

«ما ارث برده نشویم آن چه باقى گذاریم صدقه است.که خاندان محمد (ص) از این مال مى‏خورند.»

وى گوید:

«پس فاطمه از ابو بکر دورى جست و تا زمانى که مرد با ابو بکر سخن نگفت.»

اما احمد نیز از عبد الرزاق از معمر،همین روایت را نقل کرده است.همچنین احمد از یعقوب بن ابراهیم از پدرش از صالح بن کیسان از زهرى از عروه از عایشه،نقل کرده است که‏گفت:

«فاطمه (س) پس از وفات رسول خدا (ص) از ابو بکر خواست تا میراثش را از آن چه که خداوند بر پیامبر بخشیده بود،تقسیم کند. اما ابو بکر به او گفت:رسول خدا (ص) فرمود:

«ما ارث برده نشویم و آن چه باقى گذاریم صدقه است.»فاطمه خشمگین شد و ابو بکر را ترک کرد و تا زمان مرگ با او سخن نگفت. وى شش ماه پس از پیامبر زندگى کرد.آنگاه وى تمام حدیث را نقل کرده است.ابن کثیر در تاریخ خود از امام احمد نقل کرده است که گفت:چنان که معلوم است على هم به این روایت اذعان نکرده است.او در یکى از خطبه‏هایش گوید:

«بلى در دست ما از آن چه آسمان بر آن سایه افکنده بود تنها فدک بود که نفوس گروهى بر آن بخل به خرج دادند و نفوس گروه دیگرى از آن گذشتند و چه خوب داورى است‏خداوند.»

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EABGB1.htm


یکشنبه 86 خرداد 6 , ساعت 12:43 عصر

 

جایگاه وایوانى مسقّف در مدینه که مربوط به قبیله بنى ساعده بوده ومردمان در مشاوراتشان در آن گرد مى آمدند .

این جایگاه به لحاظ حادثه اى که در آن رخ داده ، در تاریخ اسلام معروف است وداستان به طور خلاصه از این قرار بوده :

پیغمبر اسلام در مرض موت خود اسامة بن زید را فرمان داد که هر چه سریعتر در رأس لشکرى انبوه از مهاجرین وانصار ، به سوى موته فلسطین به جنگ رومیان بشتابد، وافرادى را مانند ابوبکر وعمر به همراهى اسامه نام برد وبسیار در بسیج این لشکر تأکید نمود ، وحتّى اسامه گفت : «شما اکنون بیمارید وما دل ندهیم شما را بدین حال رها سازیم» . حضرت فرمود : «خیر ، امر جهاد را نتوان به هیچ عذرى بر زمین نهاد» . کسانى در امر فرماندهى اسامه اعتراض نمودند وحضرت با کمال جدّیّت ، صلاحیّت وى را مورد تایید قرار داد . بالاخره اسامه طبق دستور از مدینه خارج شد وبه یک فرسنگى مدینه ، لشکرگاه ساخت ومنادى پیغمبر ، مدام در شهر ندا مى داد که : «مبادا کسى از لشکر اسامه تخلّف کند وبجا ماند» . ابوبکر وعمر وابوعبیده جرّاح نیز از جمله کسانى بودند که شتابان خود را به لشکر رساندند . رفته رفته بیمارى پیغمبر شدّت یافت وکسانى که در مدینه بودند ، به عیادت حضرت مى رفتند وچون از نزد پیغمبر برمى خاستند ، سرى به سعد بن عباده که آن روز بیمار بود ، مى زدند . وبالجمله دو روز پس از حرکت اسامه ، چاشتگاه دوشنبه بود که پیغمبر دار فانى را وداع گفت وشهر مدینه یک پارچه شیون شد ولشکر به مدینه بازگشت . ابوبکر که بر شترى سوار بود ، یک راست به درب مسجدالرّسول آمد وصدا زد : «اى مردم شما را چه شده که در هم مى جوشید ؟! اگر محمّد مرده ، خداى محمّد که نمرده» . واین آیه تلاوت نمود : (وما محمَّد الاّ رسول قد خلت من قبله الرُّسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابکم ...)در این حال جماعت انصار به سراغ سعد بن عباده رفته ، وى را به سقیفه بنى ساعده آوردند ، وچون عمر شنید ابوبکر را خبر داد وهر دو به اتّفاق ابوعبیده جراح به سوى سقیفه شتافتند ، خلق انبوهى را در آنجا گرد آمده یافتند که سعد در میان آنها به بستر بیمارى خفته بود ، نزاع در گرفت وابوبکر ضمن سخنرانى مفصّلى گفت : «اى مردم ! من چنین صلاح مى دانم که شما با یکى از این دو (عمر یا ابوعبیده) بیعت کنید که این دو از هر جهت به این امر شایسته اند». ولى عمر وابوعبیده هر دو گفتند : «ما هرگز بر تو که سابقه بیشترى در اسلام دارى ویار غار پیغمبر نیز بوده اى پیشى نگیریم وتو به این امر اولویّت دارى» . انصار گفتند : «ما بیم آن داریم که یک تن اجنبى که نه از ما باشد ونه از شما این سمت را اشغال کند . لذا بهتر آن مى دانیم که امیری از ما باشد و امیری از شما مهاجرین » ابوبکر چون چنین شنید بپاخاست و نخست فصلی مهاجران را ستود و سپس به مدح انصار پرداخت و گفت: «شما گروه انصار، امتیاز و فضیلتتان و حقی که بر اسلام و مسلمین دارید قابل انکار نیست زیرا شما بودید که خداوند، شما را انصار دین و یاران پیغمبر خود خواند و شهرتان را محل هجرت پیغمبر خویش کرد و بعد از مهاجرین پیشین کسی به رتبه و منزلت شما نرسد لذا شایسته چنین باشد که آنها (مهاجرین) امیر بودند و شما وزیر». حباب بن منذر انصاری بپاخاست و خطاب به انصار ضمن بیاناتی مهیج و احساس برانگیز گفت: «مبادا این پیشنهاد ابوبکر را بپذیرید و به کمتر از این که امیری از ما و امیری از آنها باشد رضا دهید». در این حال عمر برخاست و گفت: «ابدا چنین نخواهد شد که دو شمشیر در یک غلاف جای گیرد، چگونه عرب بدین تن دهد که پیغمبرش از تباری بود و خلیفه پیغمبرش از تبار دیگر، ما عشیره و تبار پیغمبریم و به این دلیل ما در امر جانشینی او اولویت داریم و جز آشوب طلبان کسی با ما در این مسئله مخالفت نکند » باز هم حباب بپاخاست و گفت: «ای انصار! دست نگه دارید و سخنان این نادان و یارانش گوش مدهید و اگر خواسته ما را نپذیرفتند آنها را از شهر و دیار خویش برانیم. اکنون وقت آن رسیده که شمشیرها از غلاف برون کشیم و اگر یکی از شما سخن مرا رد کند با این شمشیر کارش را بسازم». عمر گفت: «نظر به اینکه میان من و حباب در حال حیات پیغمبر اختلافی بوده و ازآن زمان عهد کرده ام که با وی سخن نگویم لذا تو ای ابوعبیده پاسخش را بده».

پس ابوعبیده به سخن آمد وفصلى انصار را ستود ، در این بین بشیر بن سعد که یکى از رؤساى انصار بود ، دید انصار مصمّمند به سعد بن عباده راى دهند حسد بر او غالب گشت وبر این شد که دست از یارى انصار برداشته جانب مهاجرین گیرد لذا به بیاناتى رسا مردم را به ترجیح مهاجران ترغیب نمود . وآن بخش از انصار که وى را از خود میدیدند سخنان او را پذیرا شدند . ابوبکر چون زمینه را مساعد دید گفت : «اى مردم ! این عمر واین ابوعبیده هر دو از بزرگان قریشند به هر یک از آن دو که بیعت کنید شایسته باشد» . عمر وابوعبیده گفتند : «ما هرگز بر تو پیشى نگیریم ، دستت را بده که با تو بیعت کنیم» . بشیر بن سعد که خود رئیس قبیله اوس بود گفت : «من نیز سومین شما باشم» . قبیله اوس که ناظر صحنه بودند همه به تبع رئیس خویش به سوى ابوبکر آمده وبه بیعت با وى پرداختند ، وآنچنان ازدحام شد که نزدیک بود سعد زیر پاها له شود و او فریاد میزد : «مرا کشتید» ! وعمر میگفت : «بکشیدش . خدا او را بکشد» . قیس ـ پسر سعد ـ چون این سخن از عمر شنید برجست وریش عمر بگرفت وگفت : «اى پسر صهاک (نام جدّه حبشیّه عمر) که در جنگ فرار میکنى ودر جاى امن شیرى ! اگر موئى از سعد کم شود سرت را میشکنم» . ابوبکر گفت : «اى عمر آرام باش که مدارا بهتر است» . وبالاخره سعد بیمار را بى آنکه بیعت کند خزرجیان به خانه بردند .

وچون ماجراى سقیفه به پایان رسید وهر کس به خانه خویش بازگشت ابوبکر کس به نزد سعد فرستاد که : «مردم همه بیعت نمودند تو نیز بیا وبیعت کن» . وى امتناع نمود وابوبکر پیوسته اصرار میورزید. بشیر بن سعد گفت : او را رها کنید که وى بر سر لجاجت افتاده بیعت نخواهد کرد ، تا کشته شود وکشته نشود تا هر دو قبیله اوس وخزرج را به کشتن دهد وآسوده باشید که بیعت نکردن او هیچ ضرر وزیانى نخواهد داشت . سخن او را پذیرفتند وسعد بیعت ننمود تا دوران خلافت ابوبکر سپرى گشت وچون نوبت به عمر رسید سعد از خشونت عمر بترسید واز مدینه به شام رفت ودر حوران شام سکنى گزید وپس از چندى بمرد وسبب مرگش آن بود که شب هنگام تیرى به سوى او رها گشت وبه حیاتش خاتمه داد وشایع شد که جنّیان او را کشته اند .

واما على در آن اوان به تجهیز پیغمبر(ص) مشغول بود چه تا سه روز مردم میآمدند وبر جسد حضرت نماز مى گزاردند. پس از دفن پیغمبر على در مسجد نشسته بود وجمعى هم در حضور او بودند که عمر وارد شد وگفت : «چرا اینجا نشسته اید ونمیروید با ابوبکر بیعت کنید که همه انصار وغیر انصار بیعت نمودند» ؟! افرادى که در مسجد بودند همه رفتند ، على وجمعى از بنى هاشم که با او بودند برخاسته به سوى خانه شدند ، عمر به اتفاق چند تن به خانه على رفت وفریاد زد : «که چه نشسته اید چرا نمیروید بیعت کنید» ؟! زبیر دست به شمشیر برد . عمر به همراهان گفت : «این سگ را از من دفع کنید» . سلمة بن سلامه شمشیر از دست زبیر بگرفت وعمر شمشیر را به زمین زد تا شکست ، جماعت بنى هاشم که در آنجا بودند همه بیرون شده رفتند وتک تک با ابوبکر بیعت نمودند ، تنها على ماند ، عمر گفت : «تو نیز بیعت کن . على گفت : به همان دلیل که شما جهت اولویت خویش بر انصار دلیل آوردید که ما خویشان پیغمبریم من بر شما اولایم وشما خود میدانید که من چه در حیات پیغمبر وچه پس از درگذشت او از هر کسى به او نزدیکتر بودم ، ومیدانید که او مرا وصىّ خویش ساخت وهمواره در کارها با من مشورت میکرد و رازدار خاص او من بودم ومن نخستین کس بودم که به او ایمان آوردم وسوابق مرا در جنگ ها وفداکارى ها ونیز آگاهیم را به کتاب وسنت خبر دارید ودانش دینى وبصیرت وپیش بینیم در امور وزبان گویا ودل پر جرأتم را میدانید ، شما به کدام امتیاز خویشتن را بر من مقدم میدانید ؟ اگر از خدا بیم دارید انصاف دهید وگرنه بدانید که به من ستم کرده حق مسلّم مرا پایمال نمودید». عمر گفت : «آیا بهتر نیست از خویشانت تبعیت کنى ومانند آنها بیعت نمائى» ؟ على گفت: «این را از خودشان بپرسید» . آن دسته از بنى هاشم که بیعت کرده بودند گفتند : «هرگز کار ما ملاک عمل على با آن سوابق وعلم ودین وحقى که بر اسلام دارد نخواهد بود» . عمر گفت : «به هر حال تو خواه ناخواه باید بیعت کنى» . على گفت : «اى عمر ! تو اکنون شیرى میدوشى که خود در آن سهمى دارى ومنتظرى روزگارى نوبت به خودت رسد ، بدان که من از تو نترسم وبه تو وقعى ننهم وبیعت نکنم» . ابوبکر چون حالت خشم در على مشاهده نمود به جبران سخنان عمر از در پوزش در آمد وگفت : «اى اباالحسن ! ناراحت مباش . ما تو را اکراه نکنیم آزادى هر آنچه مصلحت دانى همان کن» .

ابوعبیده برخاست وگفت : «اى پسر عم ! ما منکر فضل تو وعلم وتقواى تو ونیز قرابتت به رسول الله نیستم ولى تو جوانى وابوبکر پیرى از پیران قوم تو میباشد و او بهتر میتواند این بار گران را به دوش کشد . بعلاوه کار هر چه بود تمام شد واگر عمر تو وفا کند روزى نوبت به تو نیز میرسد واین امر بدون هیچگونه اختلافى به تو واگذار میگردد چه تو بى شک سزاوار خلافتى ، از اینها گذشته این مردم کینه هایى از تو به دل دارند ، بیش از این آتش فتنه میفروز» . على گفت : «اى گروه مهاجر وانصار ! خدا را از یاد مبرید وزعامت وسرپرستى مسلمین را که خاص محمّد وخاندان او میباشد وشما خود به این امر از هر کسى آگاه ترید از خانه پیغمبر برون مبرید در صورتى که شما میدانید احاطه من به کتاب خدا ودانش من به علوم دین وبصیرتم در امر رعیت دارى وسرپرستى امور مسلمین از همه بیشتر وبهتر است ، شما سوابق نیکوى خود را به این کار جدیدتان تباه مسازید» . در این حال بشیر بن سعد وگروهى از انصار گفتند : «اى ابوالحسن ! اگر این سخن را پیش از آنکه با ابوبکر بیعت کنیم از تو شنیده بودیم بى شک از تو مى پذیرفتیم وحتى دو نفر هم در باره تو اختلاف نمى نمودند» .

تا اینجاى مطلب را هم ابن قتیبه در الامامة والسیاسة وهم ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه نقل کرده اند .

على گفت : «اى مردم ! آیا شایسته بود که من جنازه پیغمبر (ص) را غسل نداده ودفن نکرده رها سازم وبر سر جانشینى ومقام ریاست او نزاع کنم ؟! من فکر نمى کردم شما به این کار مبادرت ورزیده ، به خود اجازه دهید با ما اهلبیت پیغمبر در این حق مسلّممان نزاع کنید».

تا اینجا را ابن قتیبه نقل کرده وادامه میدهد که على از آنجا بیرون شد وشب هنگام فاطمه را بر مرکبى سوار کرد و او را به مجالس انصار برد وفاطمه از آنها مدد میخواست وآنها در جواب مى گفتند : «اگر همسر وپسر عمت پیش از اینکه ابوبکر پیشنهاد کند به ما میگفت او را رد نمى کردیم» . وعلى میگفت : «آیا سزاوار بود من جسد پیغمبر را در خانه رها کنم ودفن ناکرده بر سر ریاست نزاع کنم» ؟! وفاطمه میگفت : «ابوالحسن همان که شایسته بوده عمل نموده ولى مردم کارى کردند که خدا از حساب آن نگذرد وباید جواب خدا را بدهند» .

نقل ابن قتیبه تا اینجا به پایان رسید .

پس على به جمع حاضر در مسجد خطاب نمود وگفت : «مگر شما روز غدیر را فراموش کردید ؟ مگر نه پیغمبر در آن روز حجت بر همه تمام کرد ودگر جاى سخنى براى کسى نگذاشت ؟ شما را به خدا سوگند میدهم یکى از شما که این سخن پیغمبر(ص) «من کنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه ...» را شنیده برخیزد وگواهى دهد» . زید بن ارقم گوید : «دوازده نفر از بدریین برخاستند وشهادت دادند ، من نیز به یاد داشتم ولى کتمان نمودم که بر اثر آن چشمم را از دست دادم» .

چون سخن به اینجا رسید سر وصدا بلند شد وغوغا در گرفت وعمر ترسید که طرفداران على زیاد شوند دستور ختم مجلس داد ومردم را پراکنده ساخت وگفت : «آن خداست که دلها را برمى گرداند و تو اى على ! از گفتار این مردم طرفى نخواهى بست» .

ابن قتیبه مطلب را چنین دنبال مى کند که ابوبکر ، شنید جمعى از کسانى که بیعت نکرده اند در خانه على گرد آمده اند ، عمر را به سوى آنها فرستاد ، وى از بیرون خانه فریاد زد که بیرون آئید . آنها بیرون نمیشدند، عمر دستور داد هیزم بیاورید وگفت : سوگند به آنکه جان عمر بدست او است اگر بیرون نیائید خانه بر سرتان به آتش کشم . به وى گفتند : اى ابوحفص فاطمه در این خانه است ! گفت : گرچه او نیز باشد . پس از این تهدید عمر هر که در خانه بود بیرون شدند وبیعت کردند وعلى گفته بود سوگند یاد کرده ام که از خانه برون نیایم وردا به دوش نیفکنم تا اینکه قرآن را جمع کنم . در این حال فاطمه به درب خانه آمد وگفت : من هیچ گروه بد برخوردتر از شما سراغ ندارم که جنازه پیغمبر (ص) را بى غسل وکفن رها ساخته وبدون اینکه با ما خانواده اش مشورت کنید یا ما را ذى حق بدانید به هواى دل خویش به دنبال پست ومقام باشید ! پس عمر به نزد ابوبکر شد وگفت : آیا این متخلّف را همچنان بیعت ناکرده رها میکنى؟! ابوبکر غلام خود قُنفُذ را گفت برو وبه على بگو بیاید . قنفذ به نزد على رفت . على گفت : چه میخواهى ؟ وى گفت : خلیفه پیغمبر (ص) ترا میخواند . على گفت : چه زود به پیغمبر دروغ بستید ! قنفذ پاسخ را به ابوبکر رساند . وى لختى بگریست وعمر باز همان را تکرار کرد وابوبکر باز هم قنفذ را فرستاد وهمان جواب شنید وبه نزد ابوبکر بازگشت وابوبکر باز هم فصلى بگریست . پس عمر برخاست وجمعى را با خود خواند وبه درب خانه فاطمه رفتند ، در زدند ، فاطمه چون صداى آنها بشنید گریه کنان با صداى بلند فریاد زد که اى رسول خدا ما خانواده ات چه ستمها از دست پسر خطاب وپسر ابوقحافه میکشیم؟! آنها چون صداى گریه فاطمه بشنیدند آنچنان بگریستند که نزدیک بود جگرهاشان پاره پاره شود ، عده اى برگشتند ولى عمر وچند تن از همراهان ماندند وعلى را از خانه برون کرده به نزد ابوبکر بردند و او را به بیعت خواندند . على گفت : اگر نکنم ؟ گفتند : به خدا سوگند گردنت بزنیم . على گفت : اگر چنین کنید بنده خدا وبرادر رسول خدا را کشته اید ؟ عمر گفت : بنده خدا آرى اما برادر رسول خدا خیر . ابوبکر ساکت بود وچیزى نمیگفت . عمر به وى گفت : چرا فرمان نمیدهى ؟! وى گفت : تا گاهى که فاطمه در کنار او ایستاده اکراهش نکنم . در این حال على رو به سوى قبر پیغمبر کرد وبا گریه وفریاد همى این جمله تکرار مینمود : «یا ابن ام ان القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی».

پس از چندى فاطمه ارث خود فدک را از ابوبکر مطالبه نمود ، وى ابا کرد (به «فدک» رجوع شود) وبالجمله هر چه بود ، بگذاریم وبگذریم ، فاطمه بیمار شد ، همان بیمارى که به حیاتش خاتمه داد . عمر به ابوبکر گفت : بیا به نزد فاطمه رفته از او پوزش بخواهیم که وى را به خشم آورده ایم. پس به اتفاق به درب خانه فاطمه رفته اذن ورود خواستند ، فاطمه اجازه نداد ، على به هر اصرارى که بود فاطمه را به ورود آنها به خانه راضى ساخت وآن دو را به خانه برد وبه درب حجره فاطمه نشستند ، فاطمه روى از آنها برگردانید ، سلام کردند ، فاطمه آنها را پاسخ نداد ، ابوبکر گفت : اى حبیبه رسول ! به خدا سوگند که خویش پیغمبر را از خویش خود بهتر وترا از عایشه دوست تر دارم وآرزو میکردم که روز مرگ پدرت مرده بودم وپس از او زنده نمیماندم ، تو گمان میکنى این من که مقام ومنزلت وفضیلت ترا میدانم بى سببى ارث ترا از تو دریغ دارم ؟! آخر من خود از پیغمبر شنیدم فرمود : ما گروه پیامبران چیزى را به ارث نگذاریم وآنچه از ما بجا ماند صدقه است . فاطمه گفت : اگر حدیثى را از رسول خدا براى شما نقل کنم میپذیرید ؟ گفتند : آرى بگو . فاطمه گفت : شما را به خدا سوگند آیا نشنیدید که پیغمبر (ص) فرمود : خوشنودى فاطمه خوشنودى من وخشم فاطمه خشم من است وهر که دخترم فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته وهر که فاطمه را شاد سازد مرا شاد ساخته وهر کس فاطمه را به خشم آرد مرا به خشم آورده ؟ گفتند : آرى این را از پیغمبر شنیدیم . فاطمه گفت خدا وملائکه خدا را گواه میگیرم که شما دو نفر مرا به خشم آورده اید ومرا خوشنود نساخته اید وچون پیغمبر را ملاقات کنم نزد او از شما شکایت خواهم کرد . ابوبکر گفت : بخدا پناه میبرم از خشم او و خشم تو اى فاطمه . پس ابوبکر بگریست آن قدر که نزدیک بود قالب تهى کند وفاطمه همى گفت: پس از هر نماز نفرینت خواهم کرد . ابوبکر گریه کنان از خانه فاطمه بدر آمد ، مردم به گردش جمع شدند ، وى به مردم گفت : آیا سزاوار است که هر یک از شما شب در آغوش همسر خویش آسوده بخسبد ومن در این وضع اسف بار شب را به صبح رسانم؟! مرا به بیعت شما نیازى نباشد هم اکنون بیعت خویش از من بردارید .

مردمان گفتند : اى خلیفه رسول تو خود بهتر دانى ولى اگر قرار باشد که این گونه امور سد راه امثال شما گردد امر زعامت مسلمین سامان نگیرد ودین قرار نیابد . ابوبکر گفت : بخدا سوگند اگر این مسئله نبود همانا یک شب در بستر نمى خفتم که بیعتى از کسى به گردنم باشد با آنچه که از فاطمه دیدم وشنیدم .

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EABGA2.htm


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ