سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، دنیا را به کسی که دوست داردو کسی که دوست ندارد، می دهد؛ امّا دین را جز به کسی که دوست دارد، نمی دهد . پس خداوند به هرکه دین داده، دوستش داشته است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
شنبه 86 خرداد 12 , ساعت 11:42 صبح

 

عبید الله بن زیاد که مسلم بن عمرو باهلى فرستاده یزید و شریک بن اعور حارثى با وى همراه بودند رهسپار کوفه شد.گویند همراهان او که تعداد آنها به پانصد مى‏رسید اندکى توقف کردند و دیرتر به راه افتادند.آنها چنین مى‏پنداشتند که ابن زیاد منتظر آنان گشته و امام حسین ع زودتر از وى به کوفه خواهد رسید.اما او بدون اعتنا به آنها خود حرکت کرد.همین که به نزدیکى شهر رسید اندکى درنگ کرد تا هوا تاریک شود و شب هنگام از راه نجف به کوفه وارد شد.دهان خود را با پارچه‏اى بسته بود و عمامه سیاهى بر سر داشت. لباس اهالى حجاز را بر تن کرده بود تا به این وسیله مردم او را به جاى امام حسین ع اشتباه بگیرند.چون مردم اطلاع یافته بودند که حسین بن على ع به طرف کوفه حرکت کرده است.از این رو مردم که در انتظار آن حضرت بودند با مشاهده عبید الله گمان کردند امام حسین است.پس زنى فریاد کرد : الله اکبر این فرزند رسول الله ص است.مردم به استقبال او مى‏رفتند.از میان جمعیت فریاد برآمد، جمعیت ما که چهل هزار نفر هستیم به یارى تو خواهیم شتافت.ابن زیاد به میان جمعیت رفت.مردم همه به وى سلام مى‏کردند و ورودش را به کوفه خوش آمد مى‏گفتند.ازدحام شدیدى میان انبوه مردم بر پا شد.ابن زیاد که احساس کرد، وى را به جاى حسین ع گرفته‏اند به شدت ناراحت شد.در این اثنا عبد الله بن مسلم باهلى که ازدحام مردم را دید فریاد برآورد به یکسو روید.این مرد امیر کوفه عبید الله بن زیاد است.ابن زیاد نقاب از روى خود برداشت و گفت: من عبید الله هستم.مردم به سرعت از گرد او پراکنده شدند و یکدیگر را لگد مى‏کردند .ابن زیاد برفت تا در تاریکى شب به قصر دار الاماره رسید.نعمان بن بشیر درهاى قصر را به روى او و همراهانش بست.یکى از همراهان عبید الله بانک زد که در را به روى او باز کنند.

نعمان که گمان مى‏کرد او حسین ع است، از بالاى قصر سرکشیده گفت: تو را به خدا سوگند دهم که از این قصر دور شو زیرا من امانتى که در دست دارم به تو نخواهم سپرد، و به جنگ با تو نیز نیازى نیست.عبید الله خاموش بود.آنگاه خود را نزدیک قصر ساخت.نعمان نیز از بالاى قصر به زیر آمد و دانست که وى ابن زیاد است.سپس در را گشود.ابن زیاد به سخن پرداخت و گفت: در را باز کن خدا کارت را نگشاید که شبت به درازا کشید.پس ابن زیاد و همراهانش وارد قصر شدند.اما از ورود مردم مانع گردید.مردم نیز بازگشتند و پراکنده شدند.ابن زیاد آن شب را در قصر دار الاماره به سر برد.همین که بامداد شد مردم را به نماز جماعت فراخواند .پس مردم گرد آمدند و ابن زیاد به سخن پرداخت و آنان را از نافرمانى بیم داد و گفت هر کس که فرمان وى را اطاعت کند به او پاداش نیک خواهد داد، و به آنان گفت: تنها وعده‏هاى شما کافى نیست بلکه صدق و راستى بسته به اعمال شماست.آنگاه از منبر به زیر آمد و دستور داد بزرگان شهر و سرشناسان را با شدت هر چه بیشتر دستگیر کنند، و خطاب به مردم گفت: نام هر یک از افراد ناشناس و هواخواهان یزید را که در میان شما هستند براى من بنویسید چنانچه شخصى از این دستور سرپیچى کند جان و مالش در امان نبوده و خون و مالش بر ما مباح خواهد بود و هر کس از سرشناسان هر محل که در میان مردم آشناى خود که دشمنان یزید را مى‏شناسد، از معرفى او خوددارى کند بر در خانه خود به دار آویخته خواهد شد.و از بیت المال نیز بى بهره خواهد بود.

همین که مسلم بن عقیل آمدن عبید الله را به کوفه دانست و سخنان تهدید آمیز وى را شنید از خانه مختار بیرون رفت و در تاریکى شب به خانه هانى بن عروه درآمد.پس یاران او دور از چشم مأمورین عبید الله به نزد او رفت و آمد مى‏کردند، و به یکدیگر سفارش مى‏کردند که جاى مسلم را به کسى نشان ندهند.پس عبید الله که از محل او بى اطلاع بود، با گماشتن مأمورانى به جستجوى او پرداخت.در این موقع شریک بن حارث همدانى که همراه عبید الله از بصره حرکت کرده بود، بیمار گشته و در خانه هانى اقامت کرده بود.از این رو شخصى را نزد هانى فرستاد به این نام که عبید الله تصمیم دارد به عیادت شریک برود.شریک که به خانه هانى آمده بود به مسلم گفت: از این فرصت استفاده، و به عبید الله حمله کن و او را به قتل برسان.اما هانى وى را از این امر بازداشت و همسر هانى نیز وى را سوگند داد که از این عمل خوددارى کند.بدین ترتیب ابن زیاد پس از ملاقات با شریک خانه هانى را ترک گفت و شریک نیز دیرى نپایید که به دنبال همان بیمارى از دنیا رفت.پس از چندى که عبید الله یاراى دستیابى به مسلم را پیدا نکرده بود، یکى از غلامان خود را که معقل نام داشت پیش خواند.و چهار هزار درهم به وى سپرد و به وى دستور داد که با نیرنگ و به هر طریق که مى‏داند خود را به یاران مسلم نزدیک و چنین وانمود کند که من از اهالى حمص، و از یاران مسلم هستم و جهت یارى او مبلغى پول در اختیار آنان گذارد.تا شاید به این وسیله بتواند بر مسلم دسترسى پیدا کند.پس معقل ابتدا خود را به مسلم بن عوسجه رسانید، و او را با گفتار خود فریب داد و همراه با او رهسپار خانه هانى گردید و مسلم بن عقیل را به وى نشان داد .بدین ترتیب از اوضاع مسلم بن عقیل و خانه هانى آگاه شد و اخبار را براى ابن زیاد گزارش کرد.

در این اثنا تعداد کسانى که با مسلم دست بیعت داده بودند به بیست و پنج هزار نفر مى‏رسیدند .از این رو مسلم بر آن شد که بر ضد حکومت قیام کند.اما هانى به وى گفت: در این امر شتاب مکن، زیرا هانى از ابن زیاد نسبت به جان خود بیم داشت.پس خود را بیمار نشان داده و از رفتن به مجلس او خوددارى کرد.ابن زیاد سه تن از یاران خویش را به نام محمد بن اشعث، حسان بن اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبیدى و دخترش که همسر هانى نیز بود، و رویحه نام داشت پیش خواند و از آنان پرسید، چرا هانى بن عروه به دیدن ما نیامد؟ آنها گفتند او بیمار است.ابن زیاد گفت: من شنیده‏ام که بهبودى یافته و روزها بر در خانه‏اش مى‏نشیند .پس به دیدار او بروید، و دستورش دهید حق ما را وانگذارد.زیرا من دوست ندارم فردى مانند او که از بزرگان عرب است حقش نزد من تباه گردد.پس این چند تن نزد هانى آمدند و به او گفتند: چرا به دیدن امیر نیامدى.او نام تو را برد و از تو جویا شد.هانى گفت: بیمارم .آنها گفتند: امیر شنیده است که سلامت هستى.آنگاه وى را سوگند دادند که همراه با آنان نزد ابن زیاد برود.وى نیز موافقت کرد و با آنان رهسپار قصر امیر شد.حسان بن اسماء از مخفى بودن مسلم در خانه هانى اطلاعى نداشت.اما محمد بن اشعث از ماجرا با خبر بود.همین که بر ابن زیاد وارد شد از وى پرسید: اى هانى، این کارها چیست که در خانه خود به زیان یزید و همه مسلمانان تهیه مى‏بینى؟ مسلم بن عقیل را به خانه خود مى‏برى و لشگر و سلاح جنگ در خانه‏هاى اطراف خود فراهم مى‏کنى و چنین مى‏پندارى که این کارها بر من پوشیده مى‏ماند؟

هانى گفت، من چنین کارى نکرده‏ام.اما عبید الله بى درنگ معقل را پیش خواند.هانى در این هنگام دانست که او جاسوس ابن زیاد بوده است.پس ساعتى سر به زیر افکند و دیگر نتوانست سخنى بگوید.سپس به خود آمده از وى عذرخواهى کرد و گفت: من مسلم را به خانه خود دعوت نکردم.بلکه او خود از من خواست به خانه‏ام درآید و من شرم کردم از پذیرفتن او مانع گردم و او را پناه دادم.و اکنون وى مهمان من است.چنانچه امیر موافقت کند به خانه مى‏روم و از وى مى‏خواهم که به محل دیگرى برود.ابن زیاد گفت به خدا قسم که دست از تو برندارم تا او را به نزد من حاضر گردانى.هانى گفت، به خدا سوگند هرگز چنین نخواهم کرد من میهمان خود را به دست تو دهم که او را به قتل رسانى؟ در این اثنا مسلم بن عمرو باهلى برخاست و هانى را به کنارى برد و با او به سخن پرداخت تا شاید بتواند هانى را قانع کند.اما هانى از این امر امتناع مى‏ورزید.ابن زیاد با شنیدن این سخنان به هانى گفت: به خدا سوگند، چنانچه در این وقت مسلم را حاضر نکنى فرمان دهم که سر از تنت جدا کنند.هانى پاسخ داد و گفت: چنانچه به این امر دست زنى در این هنگام، با شمشیرهاى برهنه اطراف خانه تو را محاصره خواهند کرد.هانى گمان مى‏کرد که قوم و قبیله‏اش با وى همراهى دارند و در حمایت از او کوتاهى نخواهند کرد.ابن زیاد گفت: مرا از شمشیرهاى کشیده مى‏ترسانى، و امر کرد که هانى را نزدیک آوردند.پس به آن چوب که در دست داشت بر روى او بسیار زد تا بینى وى شکست و خون بر جامه‏هاى او سرازیر شد و گوشت صورت او فروریخت تا آنجا که چوب شکست و هانى دلیرى کرد و دست به شمشیر یکى از یاران ابن زیاد برد و خواست آن شمشیر را بر ابن زیاد زند، اما آن مرد طرف دیگر شمشیر را گرفت و از این امر مانع شد.عبید الله که چنین دید بانگ بر غلامان زد که هانى را بگیرید.و بر زمین کشیده ببرید.غلامان او را بگرفتند و بر زمین کشیدند، و در حالى که ابن زیاد به وى گفت: خون تو بر من مباح گردیده دستور داد هانى را در یکى از اطاقهاى خانه خود زندانى کنند و مامورى نیز بر او گماشتند و در را بروى او بستند.حسان بن خارجه با مشاهده این حالت از جاى برخاست روى به ابن زیاد آورد و گفت: تو ما را امر کردى و ما این مرد را با حیله و نیرنگ نزد تو آوردیم.اکنون که نزد تو آمد این چنین با وى رفتار کردى.ابن زیاد از سخن او در غضب شد و امر کرد بر سینه‏اش زدند و به ضرب مشت و سیلى او را نشانیدند.سپس محمد اشعث برخاست و گفت: امیر به ما مى‏آموزد ما بر آنچه را که مورد پسند امیر باشد خوشنودیم، چه به سود ما باشد و چه به زیان ما .

از سوى دیگر به عمرو بن حجاج خبر رسید که هانى کشته شده است.پس با قبیله مدحج حرکت کرد و قصر ابن زیاد را به محاصره درآورد.عبد الله با مشاهده این ماجرا به شریح قاضى گفت، به نزد هانى برو و با او دیدار کن.آنگاه مردم را خبر ده که او زنده است.پس شریح از نزد هانى بیرون شد و مردم را آگاه ساخت که هانى زنده است.همین که قبیله او بدانستند که او زنده است خداى را سپاس گفتند و پراکنده شدند.

بدین ترتیب مى‏بینیم که چگونه شخص ظالم و ستمکار به دست کسانى مانند محمد بن اشعث که خود حامى مردمان ستمکار، و فردى نابکار همانند شریح است، سمت قضاوت و داورى دارد، اما خود ریشه‏هاى ظلم را پى‏ریزى مى‏کند، و در نتیجه حق را زیر پا مى‏گذارد و ستم پیشه‏گان از قهر مردم به دور مى‏مانند.از یک سو شریح خود تظاهر به دین مى‏کند اما با فرمانروایان ستمکار همکارى مى‏نماید، چنان که گویى گرگى است در لباس میش.و از سوى دیگر مى‏بینیم که چگونه قبیله مذحج با گفتار شریح فریب خوردند و خود نیز جنبه احتیاط و دور اندیشى را رعایت نکردند.

ابن زیاد پس از آنکه هانى را دستگیر و زندانى کرد، از آن بیم داشت که مردم بر ضد او قیام کنند.از این رو از قصر بیرون آمد و در حالى که بزرگان مردم و پاسبانان و نزدیکانش نیز با او بودند به منبر رفت و با گفتارى کوتاه مردم را تهدید کرد و آنان را بر حذر داشت که مبادا به صف مخالفین او درآیند.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEID.htm


شنبه 86 خرداد 12 , ساعت 11:42 صبح

 

وقتى مردم کوفه از مرگ معاویه آگاه شدند و دانستند که امام حسین (ع) با یزید بیعت نکرده است، بیدرنگ درباره یزید به جستجو پرداختند.آنگاه بر در خانه سلیمان بن صرد خزاعى گرد آمدند.همین که اجتماع آنان کامل شد، سلیمان برخاست و به ایراد سخن پرداخت.وى در پایان گفتار خود گفت: شما اطلاع یافته‏اید که معاویه به هلاکت رسیده و به سوى پروردگار رفته است تا به سزاى اعمال خود برسد.فرزندش یزید به جاى او به حکومت رسیده است.حسین بن على ضمن مخالفت با او و بدان جهت که از چنگال طاغوتیان آل ابو سفیان اموى در امان باشد رهسپار مکه شده است.شما که از شیعیان او و قبلا نیز از پیروان پدرش بوده‏اید، امروز نیازمند یارى شماست.چنانچه مى‏دانید و آماده هستید وى را یارى دهید و با دشمنانش به مبارزه پردازید، آن حضرت بنویسید و آمادگى خود را جهت دعوت به کوفه اعلام دارید.اما چنانچه از پراکندگى و سستى در یارى او بیم دارید، وى را فریب ندهید.همه یک صدا گفتند: ما با دشمن او خواهیم جنگید و در راه او جانفشانى و خود را فداى او خواهیم کرد.بدین ترتیب اهالى کوفه نامه‏اى براى حسین بن على (ع) نوشتند و به وسیله عده‏اى همراه با ابو عبد الله جدلى ارسال داشتند .نامه مزبور به این شرح بود: بسم الله الرحمن الرحیم، نامه‏اى است به حسین بن على از سلیمان بن صرد، مسیب بن نجبه، رفاعة بن شداد بجلى، حبیب بن مظاهر و عبد الله بن وال، و شیعیان او از مؤمنین و مسلمین از اهالى کوفه.سلام بر تو، اما بعد، سپاس خداوندى را که دشمن سرکش و ستمکار و دشمن پدر شما را در هم شکست و نابود کرد.دشمنى که به این امت یورش برد و به ستمکار خلافت و زمامدارى آنان را به چنگ خود درآورد، و اموال آنان را به زور بگرفت و بى آنکه رضایت آنان را فراهم آورد، خود را فرمانرواى آنان کرد.نیکان و برگزیدگان آنان را بکشت، و بدکاران و اشرار را به جاى نهاد، و مال خدا را دست به دست در میان گردنکشان و ثروتمندان قرار داد.همچنان که قوم ثمود از رحمت خدا دور گشتند، دورى و نابودى نیز بر او باد.

شما خود مى‏دانى که براى ما پیشوایى نیست.پس به سوى ما روى آور.امید است که خداوند به وسیله تو افراد ما را به گرد هم فراهم آورد و به سوى حق راهبرى فرماید.اینک نعمان بشیر در قصر فرماندارى اقامت کرده است، و ما هرگز در جمع او شرکت نکرده و در نماز جمعه و عید با او همراهى نمى‏کنیم.چنانچه ما بدانیم که شما به سوى کوفه حرکت خواهى کرد، او را از شهر کوفه بیرون ساخته، و انشاء الله تعالى او را به شام خواهیم فرستاد.درود و رحمت خداوند بر تو اى فرزند رسول الله (ص) و بر پدر ارجمند تو باد.و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم.

برخى گویند: این نامه را به وسیله عبد الله بن مسمع همدانى و عبد الله بن وال براى امام فرستاده و به آن دو دستور دادند، نامه را با سرعت به آن حضرت برسانند.پس آن دو با شتاب برفتند تا در دهم ماه رمضان به مکه وارد شدند و نامه را به امام تسلیم کردند، مردم کوفه دو روز پس از فرستادن نامه مزبور، قیس بن مسهر صیداوى، عبد الرحمن بن عبد الله بن شداد ارحبى و عمارة بن عبد الله سلولى را همراه با صد و پنجاه نامه که هر یک از آنها امضاى یک یا دو یا چهار نفر را داشت نزد امام (ع) روانه ساختند.هر چند که امام (ع) به هیچ یک از آنان پاسخ ندادند و سکوت کردند، اما همچنان نامه‏هاى بسیارى براى او ارسال مى‏شد، و در یک روز ششصد نامه به دست آن حضرت رسید، و این امر همچنان ادامه داشت تا آنجا که جمع نامه‏هاى وارده به دوازده هزار مى‏رسید.سپس دو روز دیگر سپرى شد.هانى بن هانى سبیعى و سعید بن عبد الله حنفى را که آخرین فرستادگان کوفیان بودند روانه مکه ساختند و نامه‏اى به وسیله آن دو به این شرح براى امام ارسال داشتند:

بسم الله الرحمن الرحیم: نامه‏اى است به حسین بن على (ع) از جانب شیعیان آن حضرت از مؤمنین و مسلمین.اما بعد، اى امام، هر چه زودتر به نزد ما بیایید که مردم در انتظار شمایند و اندیشه‏اى جز تو ندارند.پس با شتاب، و باز هم با شتاب به سوى کوفه حرکت کنید، با شتاب، با شتاب، والسلام.

همچنین، شبث بن ربعى تمیمى، حجار بن ابجر عجلى، یزید بن حارث بن یزید بن رویم شیبانى، عزرة بن قیس احمسى، عمرو بن حجاج زبیدى و محمد بن عطارد بن حاجب بن زراره تمیمى نامه‏اى نوشتند و با همان گروه براى آن حضرت ارسال داشتند بدین مضمون:

پس از حمد و سپاس به درگاه خداوندى، باغها سرسبز و میوه‏ها رسیده‏اند.پس هرگاه مایل باشید به سوى ما بیایید که لشگر بسیار و مجهز جهت یارى شما آماده‏اند، سلام و رحمت خداوند و برکات او بر شما و بر پدر بزرگوارت باد.

در روایت دیگر چنین آمده است که اهالى کوفه در نامه‏هاى خود که به آن حضرت ارسال داشتند یادآور شده بودند: صد هزار شمشیر نزد ما آماده است، پس بى‏درنگ به سوى کوفه حرکت کنید .

فرستادگان مردم کوفه یکى پس از دیگرى نزد آن حضرت گرد آمدند.امام حسین (ع) از هانى و سعید اخبارى را جویا شدند و گفتند: به وسیله چه کسانى نامه شما نوشته شده است؟

آن دو گفتند: اى فرزند رسول خدا، کسانى که این نامه را ارسال داشته‏اند عبارتند از: شبث بن ربعى، حجار بن ابجر، یزید بن حارث بن یزید بن رویم، عزرة بن قیس، عمرو بن حجاج و محمد بن عمیر بن عطارد.

(هر چند که این عده از افراد مشهور کوفه بودند، اما هیچ یک به عهد خود وفا نکردند و بر خلاف وعده‏هاى خود بر علیه آن حضرت قیام کردند و با امام ع جنگیدند).

سپس امام حسین ع از جاى خود برخاست و بین رکن و مقام دو رکعت نماز به جاى آورد و از خداى در این مورد طلب خیر کرد.سرانجام نامه‏اى به وسیله هانى بن هانى و سعید بن عبد الله براى اهالى کوفه فرستادند.مضمون نامه چنین بود:

بسم الله الرحمن الرحیم، نامه‏اى است از حسین بن على ع به گروه بسیار مؤمنین و مسلمین .اما بعد، نامه‏هاى شما را آخرین فرستادگان شما یعنى هانى و سعید براى من آوردند.آنچه که براى من شرح داده و یادآور شده‏اید دریافتم.سخن اکثریت شما این بود که: براى ما امام و پیشوایى نیست و گفته‏اید که به سوى شما حرکت کنم، و به این وسیله خداوند ما را بر حق و هدایت گرد آورد، و من هم اکنون برادر و پسر عمو و کسى که در خاندانم مورد اطمینان بوده، یعنى مسلم بن عقیل را به سوى شما گسیل مى‏دارم.چنانچه وى در گزارش خود اطلاع دهد که اکثریت مردم و افراد آگاه و صاحب نظر بر آنچه که در نامه‏هاى شما آمده و فرستادگان شما گفته‏اند مطابق باشد، انشاء الله تعالى به زودى به نزد شما خواهم آمد.به جان خودم سوگند، امام و پیشوا کسى است که در میان مردم به کتاب خدا حکم کند و رفتارش توأم با عدل و داد باشد.از دین حق پیروى، و خود را در آنچه مربوط به خدا و رضاى اوست نگهدارى کند.و السلام.

پس امام حسین ع مسلم بن عقیل را خواستند و به گفته بعضى نامه‏اى در پاسخ نامه‏هاى کوفیان نوشتند و او را همراه با قیس بن مسهر صیداوى و دو نفر دیگر رهسپار کوفه ساختند.امام ع وى را به تقوى و پوشیده داشتن امر خود و عطوفت و مهربانى با مردم توصیه فرمود، و به وى گفت: چنانچه مردم را مشاهده کند که گرد آمده و هماهنگ هستند به زودى به آن حضرت اطلاع دهد.پس مسلم که رحمت خدا بر او باد به راه افتاد، ابتدا به مدینه رفت و دو نفر راهنما براى خود انتخاب کرد و راه کوفه را در پیش گرفت.آن دو مسلم را از بیراهه بردند و راه را گم کردند.تشنگى شدیدى بر آنان غلبه کرد و از ادامه راه بازماندند.پس از آنکه راه را پیدا کردند با اشاره علایم راه را به مسلم نشان دادند و خود در اثر تشنگى جان سپردند .مسلم پس از پیمودن راه به محلى که معروف به مضیق بوده و آب فراوانى داشت که قبیله بنى کلب از آن سیراب مى‏شدند، رسید و نامه‏اى به امام نوشت و به وسیله قیس بن مسهر ارسال داشت.متن نامه چنین بود: اما بعد، من از مدینه با دو تن راهنما به کوفه رهسپار شدم.آن دو از راه کناره گرفته و راه را گم کردند.تشنگى بر ایشان سخت شد.دیرى نپایید که از دنیا برفتند.ما به راه خود ادامه دادیم، تا آنگاه که به آب رسیدیم جز رمقى مختصر براى ما نمانده بود و این آب در دره خبث است و به نام مضیق خوانده مى‏شود و من این راه را به واسطه این جریان به فال بد گرفتم از این رو چنانچه اجازه دهید مرا از رفتن بدین سفر معذور دارید، و دیگرى را به جاى من بفرستید.و السلام.

امام حسین ع در پاسخ او نوشت: اما بعد، من از آن بیم دارم که چیزى جز ترس نباشد که تو را وادار به استعفا کرده است.پس اندیشه مکن و همان راهى که تو را فرستاده‏ام در پیش گیر.همین که مسلم نامه حضرت را خواند گفت: من هرگز از جان خود بیمناک نیستم.پس بیدرنگ راه کوفه را در پیش گرفت.در میان راه به محلى رسید که آب فراوانى داشت و نزدیک قبیله طى بود.سپس از آنجا نیز گذشت مردى را دید که مشغول تیراندازى است و آهویى را شکار کرده است.مسلم رو کرد به او و گفت: امیدوارم انشاء الله تو نیز با ما هماهنگ شوى تا دشمن را از پاى درآوریم.سرانجام وارد کوفه شد، و در خانه مختار اقامت کرد.مردم دسته دسته به دیدن او آمدند، همین که گروهى در آنجا فراهم شدند، مسلم نامه حسین بن على ع را بر ایشان خواند و آنان گریستند و با او بیعت کردند.سرانجام تعداد کسانى که با وى بیعت کردند به هیجده هزار نفر رسید.مسلم بیدرنگ نامه‏اى به امام ع نوشت: رهبر یک گروه هرگز به همراهان خود دروغ نمى‏گوید.اکثر مردم کوفه با شما دست بیعت داده‏اند.و هیجده هزار نفر تا کنون بیعت خود را اعلام کرده‏اند.با وصول این نامه هر چه زودتر به طرف کوفه حرکت فرمایید .و السلام.

مردم همچنان به خانه مسلم رفت و آمد مى‏کردند تا آنجا که محل اقامت او آشکار گردید.نعمان بن بشیر که از طرف معاویه فرماندار کوفه بود، و یزید نیز او را بر همان منصب به جاى نهاده بود از این امر آگاه شد. (نعمان که از اصحاب رسول الله ص بود در نبرد صفین با معاویه همراه شده و در ردیف پیروان او درآمد.اما سرانجام در فتنه ابن زبیر اهالى حمص وى را به قتل رساندند.در حالى که خود والى این شهر بود).

پس نعمان بر منبر رفت و خطاب به مردم گفت: از فتنه و آشوب بر حذر باشید.در این اثنا عبد الله بن مسلم بن سعید حضرمى هم پیمان بنى امیه از جاى برخاست و با تندى به نعمان گفت: کار ناروایى مرتکب شده‏اى و آنچه تو در این مورد مى‏پندارى سخن کسانى است که از روى ضعف و ناتوانى مى‏گویند.نعمان به او گفت: چنانچه من در اطاعت و پیروى از خدا ناتوان باشم بهتر از آن است که در موضع قدرت باشم، اما در برابر خداوند به گناه و معصیت آلوده گردم.این را بگفت و از منبر به زیر آمد.آنگاه عبد الله بن مسلم ضمن نامه‏اى، ورود مسلم به شهر کوفه و بیعت مردم را با او براى یزید گزارش کرد.و در نامه خود به وى اطلاع داد و گفت: چنانچه بخواهى کوفه در فرمان تو باشد، مرد نیرومندى را به طرف کوفه روانه ساز تا فرمان تو را به انجام رساند، و مانند خودت درباره دشمنت رفتار کند.زیرا که نعمان بن بشیر مردى ضعیف و ناتوان است و یا خود را به ناتوانى مى‏زند.

پس از او عمارة بن ولید بن عقبه و عمر بن سعد نیز شبیه به نامه عبد الله بن مسلم براى یزید ارسال داشتند.همین که نامه‏ها به یزید رسید، وى سرجون رومى غلام معاویه را خواست . (هر چند که این فرد از خدمتگذاران معاویه بود، اما در زمان حیات معاویه بر او چیرگى داشت) پس یزید به وى گفت: درباره والى کوفه رأى تو چیست؟ یزید در آن هنگام بر عبید الله بن زیاد که حاکم بصره بود خشمناک شد.معاویه پیش از مرگ خود با صدور حکمى فرماندارى کوفه را نیز به وى سپرده بود اما پیش از آن که این حکم به دست وى برسد، معاویه خود به هلاکت رسیده بود.در اینجا سرجون به یزید گفت:

چنانچه معاویه زنده بود و در این مورد رأى مى‏داد آن را مى‏پذیرفتى؟ یزید گفت: آرى، سرجون حکم فرماندارى عبید الله بن زیاد را براى کوفه به یزید نشان داد.بدین ترتیب یزید حکومت بصره و کوفه را به عبید الله واگذار کرد، و ضمن نامه‏اى که به وسیله مسلم بن عمر و باهلى براى عبید الله فرستاد به وى گوشزد کرد و گفت: پیروان من از کوفه به من اطلاع داده‏اند که مسلم بن عقیل در کوفه مردم را گرد آورده تا در میان مسلمانان ایجاد اختلاف کند.از این رو با خواندن این نامه به طرف کوفه حرکت کن، و به هر طریق که مى‏دانى در جستجوى او باش تا بر او دست یابى.پس او را در بند کن، یا به قتل رسان و یا از شهر بیرونش کن.و السلام.

مسلم بن عمرو به راه افتاده تا در بصره به عبید الله رسید.عبید الله بى درنگ دستور داد توشه سفر بردارند و آماده حرکت شوند فرداى آن روز به جانب کوفه روان شدند.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEIB.htm


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ